زندگی رسم خوشایندیست
از راننده میپرسم: «راه رو درست اومدیم؟ یعنی همین جاست؟ توی همین برهوت؟» همکارم کاغذش را دوباره نگاه میکند تا مطمئن شویم آدرسی که دنبالش هستیم، همین جا است. در خیابانی که بیشتر به بیابان شبیه است. با زمینهای وسیع، تک و توک ساختمان نیمهکاره و بالاخره ساختمانی خسته و تنها که انگار مدتها است مثل ساکنینش چشم انتظار مانده. چشم انتظار قدمهایی آشنا. وارد محوطهاش میشویم و از محبت نگهبان پیرش، غرق خجالت. هوا چه سوزی دارد اینجا. از میان باغچههای سرمازده و نیمکتهای خالی میگذریم و من سعی میکنم در ذهنم تصویری از روزهای گرم و بهاری بسازم. روزهایی که باغچههای اینجا لبریز میشود از عطر گل و نیمکتها را پدربزرگها و مادربزرگهایی پر میکنند از نسل مهربانی. آنها که دست نامهربان روزگار به اینجا کشاندهشان. دلخوشیهای کوچک پیرمرد با صورت استخوانی و کلاه و ژاکت کاموایی، زیر پتو خزیده. مسئول آسایشگاه با صمیمیت، بابا جان صدایش میزند و میخواهد توی رختخواب بنشیند تا همصحبتش شوم. میخواهم راحتش بگذرد تا پیرمرد 79 ساله، اذیت نشود. مردی که سالها بساط خرازی داشته و یک فرزند معلول 85 درصد و یک دختر سالم، حاصل ازدواجش است. همسرش از او جدا شده و حالا دلخوش است به روزهایی که دختر داییاش به دیدنش میآید. خبرهای جدید میآورد و برایش رنگی میکند روزهای خاکستری آسایشگاه را. بافندهی کشبافهای قشنگ بابا سید، عرقچین سبز دارد و تمام مدت صحبتم با همسایه تخت کناری، با لبخند نگاهم میکند. میپرسم چند وقت است اینجا است؟ چشمها را به دوردست میدوزد و لبخند میزند: «اوووه! خیلی وقته.» میخواهم بدانم، خانهاش را دوست دارد؟ میگوید: «الحمدالله! راضی هستیم از افرادی که باهاشون معاشرت داریم.» قشنگ حرف میزند. شغلش را میپرسم. میگوید بافنده است. میگوید الان هم بافندگی میکند. هر روز توی کارگاه! انگار ذهنش سفر کرده به گذشتهها! آلزایمر، درد مشترک خیلی از ساکنین این خانه است. مثل بابا سید که روزی بافندهی خوبی بوده و بنا به گفتهی پرستار، کشبافهای قشنگی به جا گذاشته است. ولی روزگار برایش سرنوشت خوبی نبافته است. بابا سید حالا با یاد روزهای قدیم، گوشهای مینشیند و هی میبافد و هی میشکافد خاطرات کلاف سردرگم زندگیاش را. اینجا هستیم دیگه! تنها و سر به زیر، روی تخت نشسته. تختش درست پشت درِ ورودی است. پرستار میگوید معمولا با کسی حرف نمیزند ولی بسیار با اخلاق است. مردی که تا اذان میگویند نماز میخواند. زن و فرزندی ندارد و از بقیه ساکنین اتاق، جوانتر معلوم میشود. میپرسم: «با من صحبت میکنین؟» سرش را بالا میاندازد. آقای عکاس به کمکم میآید: «چند سالته؟» «نمیدونم! سجلم دست خودم نیست!» «چند وقته اینجایی؟» «سه ساله. پسر عموم آوردم!» «خورد و خوراک خوبه؟» «ها خوبه! الهی شکر!» شغلت چی بوده؟ «کشاورز بودم.» «از قوم و خویشات کسی سر میزنه؟» «ها! دخترای خواهرم، پسرعموهام!» «اینجا چیکار میکنی از صبح تا شب؟» «هوا که خوبه، تا ظهر بیرون میشینم. بعضی وقتام حرم میبرن.» «اینجا رو دوست داری؟» با خجالت با خودش نجوا میکند: «اینجا هستیم دیگه! راضی هستیم دیگه! چیکار کنیم!» افسانهی خاله مهین به بخش مادربزرگها میرسیم که واکر و عصا به دست، توی سالن نشستهاند. تعداد کمی حرف میزنند و بقیه، با یاد خاطرات دور به گوشهای خیره شدهاند. یکی، از روی تخت پرستار را صدا میزند. لیوان پلاستیکی صورتیاش را جلو میآورد و آب میخواهد. پیرزن، با روسری و ژاکت صورتی و دمپاییهای قرمز، لب تخت نشسته و عروسکی را روی بالش خوابانده است. روی عروسک، روسری قرمزی کشیده شده است. از عروسکش تعریف میکنم. اخمهایش توی هم میرود. پرستار به کمکم میآید: «اینکه عروسک نیست. دختر خاله مهینه. اسمش افسانه است.» خاله مهین، میخندد. پرستار توضیح میدهد او ازدواج نکرده و خواهرزادههایش بهش سر میزنند. همانها که یکیشان سالی یک بار، هفتاد، هشتاد سالمند اینجا را طرقبه میبرد و ناهار میدهد! با شنیدن اسم خواهرزاده، چشمهای خاله مهین برق میزند. میگوید: «بهناز برام شیرینی میاره. آبمیوه میاره. غذاهای خوشمزه میاره.» صورت خاله مهین 75 ساله را میبوسم که با چشمهای پر شیطنت بهم زل زده است. چشمهایش هنوز هم در قاب چروکیده صورتش زیبا و سرشار از سرزندگی است. بخش اتاقهای خصوصی چقدر اینجا نسبت به بخشهای دیگر سوت و کور است. با اتاقهایی که هر کدام در دلشان قصهها دارند. از پیرزن علیلی با نام شاهزاده که به قول مسئول آسایشگاه، یک روز برای خودش شاهزاده خانمی بوده تا خانم ه که بچههایش خارج هستند. زن درشت اندامی که 2 سال است به خاطر ترس از مریضی و شکستن دست و پا از این ساختمان بیرون نرفته است. عکسهای روی دیوار اتاقش، قلب آدم را مچاله میکند. بچهها و نوههایی که خندهکنان، دور هم جمعند و تصاویرشان مایهی دلخوشی پیرزن است. در اتاق دیگر، مرد بستری، آنقدر زیبا حرف میزند که برای یک لحظه میگویم او دیگر چرا؟ وسایل اتاقش همه گرانقیمت هستند. با متانت میخواهد سوالاتم را بپرسم و در پاسخِ سوال اول، میمانَد. اول میگوید دو ماه است اینجا آمده و بعد میگوید دیشب رسیده. پرستار توضیح میدهد مرد کارمند عالیرتبه دادگستری بوده و مشکلی نداشته است. قبل اینکه سکته مغزی او را به وادی افسردگی و فراموشی بسپارد. از او تشکر میکنم و برای خروج طرف در اتاق راه میافتم. مرد هنوز مودبانه دست به سینه دارد و برایم موفقیت آرزو میکند. چکار میتوان کرد؟ چکار میتوان کرد؟ تمام راه تا دفتر روزنامه، میان گفتگوی همکارها در ماشین، این فکر ذهنم را پر کرده است. یکی، از مادر بیمارش میگوید که تا آخرین لحظات عمر در خانه خودش بوده تا فوت کرده است. همکار دیگر نگران است نکند ما به این سرنوشتها دچار شویم؟ و آن یکی گلایه دارد چطور پدر و مادرها را اینجا رها میکنند و حتی برای دیدنشان نمیآیند. یعنی، آمدن اینجا، انقدر سخت است؟ من حساب میکنم خرج یک وعده غذای بیرون برای هفتاد هشتاد نفر چقدر میشود؟ پول عروسک جدید برای خاله مهین و چند مجله برای خانم ه که لحظه آخر در آغوشم گرفت، برای عاقبت به خیریام دعا کرد و گفت: «امید ما اول به خداست و دوم به شما.» پول خرید هدیه برای همه یا هزینه دعوتشان به یک جشن شاد عروسی. برعکس! گرفتن جشن عروسی در خانهی سوت و کورشان! بعد شک میکنم اصلا این کارها باعث خوشحالیشان میشود؟ شاید خوشحالشان کند اما برای لحظههایی کوتاه! آخر دل شکسته که به این آسانیها پیوند نمیخورد. آن هم دلی که از نزدیکترین کسانش شکسته باشد. از پارهی تنش! از فرزندانش!
Design By : Pichak |