زندگی رسم خوشایندیست
تماشای نمایش عروسکی، آن هم در بزرگسالی، تجربهای منحصر به فرد است. این که به زحمت از بین صندلیهای پر شده از پسربچههایی با موهای تراشیده و لبخندهای شیطنتآمیز بگذری و بالاخره ردیف آخر، یک صندلی خالی پیدا کنی. با موسیقی قبل از نمایش، به هیجان بیایی و بدت نیاید مثل بچهها دستی هم بزنی. با تاریک شدن ناگهانی سالن، دلت بخواهد جیغ بکشی. درست مثل بچهها که سالن را روی سرشان گذاشتهاند و مربیها هم حریفشان نمیشوند. با شروع نمایش، همراه شوی با قصهی خاله لیلا و قالیچهی نذریاش. عروسکهای موش و گربه و جوجه و کرم ابریشم قالیچه که هرکدام حرفهایی شنیدنی دارند. نمایش تمام شود و تو یاد روزهای کودکیات کنی که چیزی به اسم نمایش عروسکی وجود نداشت و اگر دری به تخته میخورد، سالی یک بار از طرف مدرسه سینما میرفتی. آن هم چه فیلمهایی. شبح کژدم، لنگرگاه، دبیرستان، پرتگاه و... اصلا توی آن سن و سال نمیفهمیدی ماجرایشان چی است و عوض لذت، میترسیدی از بزنبزن خلافکارها و بغض میکردی از کشته شدن آدم خوبها! بچهها توی حیاط مجتمع صف بستند تا از در خارج شوند. گروه جدید برای دیدن سیانس بعدی، وارد میشوند. با چه هیجانی! کفشهایشان شاید کهنه باشد و لباسهایشان وصله خورده! ولی بچههای این منطقه کمبرخوردار، آنچنان شوقی در نگاه و لبخندی بر لب دارند که برای یک لحظه دلت میخواهد درست همسن آنها شوی. همینقدر شاد، پاک و سرشار از آرزوهای رنگارنگ و قشنگ!
Design By : Pichak |