زندگی رسم خوشایندیست
دیدم حالا که توی یکی از پستهای جدید راجع به اکسیر حرف زدم بد نیست اینجا یکی از نمایشنامه های اجی مجی لاترجی رو برای دوستان عزیز بذارم . آیتم طنز چهار دقیقه ای که راجع به یک کارآموز جادوگریه که از بد روزگار گذرش به سرزمین ما آدما افتاده و مجبوره هرشب گزارشش رو از مشاهداتش راجع به آدمها به استاد اعظمش استاد جاجو ایمیل کنه. نمایشها هرروز بر اساس موضوع برنامه نوشته میشه و نعیمه و تکتم عزیزم هم در نوشتنشون همکاری دارن. نمایش رو که خوندین نظر یادتون نره: موضوع: خاطره ای از مادر جمبلوجیمبو( با غصه): دلم پوسید در این اتاق تاریکِ زیر پله. آخه دوران کارآموزی، انقدر پُرمشقت؟ یعنی انصافه همه، این روزا برن خونهی مادراشون، اونوقت من مثل یک بچه جادوگرِ بیکس و کار، بدون اینکه هیچکس خبری ازم بگیره، سر به زانوی غم فرو ببرم و با خودم بگم: نه امانی...نه امیدی...نه به شب، نور سپیدی..../صدای خندهی اساماس/استاد جاجو: آه ای کارآموز شاعرپیشه! برخیز و به جای اینکه مثل مرغِ غمخورک، یک گوشه بشینی و قدقد کنی، در این روزهای شاد، برو و اندر کار آدمیان تحقیق کن! هاباریک الله پسر!/ جمبلوجیمبو(بیحوصله): استاد! شما هم وقت گیر آوردین؟ دلم گرفته. توی این روزایی که همهی دور وبریها حرف از مادر میزنن، دلم هوای فرفرهخان جادوم رو کرده! مادرِ از جون عزیزترم. برای یک ضربه ازون وردنهی جادوش دارم پرپر میزنم. دلم واسه مادربزرگ هزار سالهم، ننهجمبوله تنگ شده. برای شنیدن یکی از اون وردای قشنگ که وقتی میخوند، دل آدم باغ باغ باز میشد! استاد جاجو: گفتی ننه جمبوله! اتفاقا امشب جات خالی، همه مهمون خونهشیم. /تجسم خوردن/: چند طبق ازون کلوچههای کلوخ نشانش هم پخته و دورِهمی همینجور میخوریم و خوش میگذرونیم. هههههه. جمبلوجیمبو:دیگه طاقتم داره تموم میشه.همین الانه که با همهی وجود داد بزنم: مامااااااااان! @@@ /جمبلو جیمبو هنوز مشغول گریه کردن و مامان مامان گفتن است.تجسم صدای در/مونس خانم( پیرزن): جمبلو! پسرم! حالت خوبه؟ اقدس خانم( مادر پویا و پوریا): جمبلو جان! دلت واسه مادرت تنگ شده؟ الهی بمیرم واست! در رو باز کن! مونس خانم(با اشتیاق): امشبهمه اهالی ساختمون خونهی من دعوتن! کلی برنامههای جذاب داریم. با خوراکیهای خوشمزه. میخوایم تا صبح بگیم و بخندیم. اقدس خانم: پویاو پوریا هم هستن. آقای فشنزاده و فرشاد. الناز و مادرش. مهران اینا. جمعمون جمعه، گل سرسبدمون، جمبلوجیمبو کمه! شام هم آش رشته داریم. همون غذایی که انقدر دوست داری. مونس خانم:منتظرتیم! دیر نکنی ها! خداحافظ! جمبلوجیمبو(در حال گریه):چی گفتن؟ آش رشته؟ ای داد بیداد! یه بار آشها تموم نشه! حالا چه جوری برم؟ اجیمجی برنجی، ترنجی نارنجی و بالاخره لاترجی! @@@ سلام استاد جاجو. من امشب در یک مهمونی خیلی توپ در جمع باصفای همسایهها شرکت داشتم. این مهمونی به مناسبت روز مادر بود و خیلی خوش گذشت.این زمینیها از اخلاق بدشون بگذریم، انصافا توی قدرشناسی، سنگِ تموم میذارن. امشب هم با کادوهای رنگین و حرفهای سنگین، حسابی دل مادرها رو بدست آوردند. آخر شب هم مراسم تخمهشکنی و تعریف کردن خاطرههای کودکی بود و من شانس آوردم بخاطر جریحهدار نشدن احساساتم، کسی ازم نخواست خاطره تعریف کنم. وگرنه چطور میگفتم با ریختن بیموقع گرد چشم مورچه در معجون گوگولیای مهمونی مادرفرفره، اونو مجبور کردم تمام شب رو تا صبح، دونه دونه، مهمونهای دورهش رو که تبدیل شده بودن به یک مشت وزغ خالدار، از توی باغچه و حوض و سردرختها جمع کنه و به منزلهاشون برسونه. ولی خودمونیم ها استاد! با اینکه بعد ازون خرابکاری، هنوزضربههای وردنهی جادوی مامان فرفره رو روی بدنم احساس میکنم، حاضرم هرچی دارم و ندارم بدم تا یک لبخند ملیحش رو نثارم کنه. استاد! من دیگه طاقتم داره تموم میشه و همین الانه که با همهی وجود داد بزنم: مامااااااااااااااااااان!
Design By : Pichak |