زندگی رسم خوشایندیست

کاش همه‌ی روزها عید بود. کاش همیشه اول بهار بود. کاش همه‌ی روزها مثل امروز بود. اول صبحی با این افکار توی بلوار معلم رانندگی می‌کنم. در هوای لطیفی که از شیشه‌ی پایین ماشین به داخل اتاقک سرک می‌کشد تا حال آدم خوبتر شود و قطره‌های ریز بارانی که بر سر و صورتم می‌ریزد. پشت چراغ قرمز می‌ایستم بدون اینکه ماشین‌های پشت سری وجود داشته باشند که بیخود بوق بزنند. عجیب این است که برای اولین بار در مسیری طولانی تنها ماشین بلوار هستم. با آرامش از خیابان‌ها رد می‌شوم و نگران نیستم مبادا عابری ناهوا وسط خیابان بپرد یا ماشین جلویی از هول یک عدد مسافر بدون هیچ علامتی ترمز بزند و... خیابان‌ها انقدر خلوت است که پشت چراغ بعدی فرصت پیدا می‌کنم، رنگ تک تک گل‌های باغچه‌‌ی آنطرف چهارراه را از حفظ شوم: «صورتی، سفید، بنفش، زرد، نارنجی و سوسنی.»

 

به نانوایی می‌رسم که اطرافش پرنده هم پر نمی‌زند. در حاشیه‌ی خیابانی که همه‌ش متعلق به خودم است ترمز می‌کنم و بی هراس از هجوم بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها به آنطرف خیابان می‌روم. لحظاتی بعد عطر نان‌های داغ لواش، به بقیه‌ی حس‌های خوب امروز اضافه می‌شود. همینطور که دوباره بر سطح بارانی آسفالت حرکت می‌کنم، صدای چکاوکی توجهم را جلب می‌کند که روی صورتی‌های درخت گل ابریشمی که از دیوار یک خانه‌ آویخته شده چه‌چه می‌زند. ناخودآگاه این شعر فریدون مشیری از لب‌هایم جاری می‌شود: «من تشنه‌ی این هوای جان‌بخشم... دیوانه‌ی این بهار و پاییزم... تا مرگ نیامده‌ست برخیزم... در دامن زندگی بیاویزم.»


نوشته شده در جمعه 95/1/20ساعت 2:9 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak