زندگی رسم خوشایندیست
یک گلدان سبز چینی بالای دکور. یادگار مرحوم دایی که حدود سی سال پیش برای خانهنویی آورده. گلدان با وجود لبهی شکسته، برای مادر خیلی عزیز است و با هربار دیدنش میتواند کل ماجرای آن روز را بگوید. یک پارچهی قدیمی رومیزی با کنارههای قلاب بافی شده و منگولههای سرخ و آبی روی میز تلویزیون. اثر دست خواهر بزرگتر مادربزرگ که در نوجوانی در اثر بیماری از دنیا رفت. دختری آرام و مهربان که حتی عکسی ازش باقی نمانده است. گاهی با دیدن رومیزی، یادش میکنم. یاد غروبی که کنار اتاقشان جان میداد و برای دلخوشی خواهر خردسالش تا آخرین لحظه از اینکه حالا حالاها زنده میماند و او را توی لباس عروسی میبیند تعریف میکرد. یک ظرف چینی سوغات سفر طولانی پدر در چهل سال پیش. ظرف با وجود بلااستفاده بودن هنوز توی بوفه جا دارد و کافی است به آن اشاره کنی تا پدر قصهی آن سفر چند ماهه را برایت تعریف کند. مثل همیشه شیرین و شنیدنی! دیوار، کمد، بوفه و... هر جا را نگاه کنیم از اشیاء و قصههایشان پر است. قصههای خندهدار، گریهدار، ترسناک، بیسرانجام و... چقدر حیف است که با رفتن هر آدم، خیلی از این اشیاء و قصهها فراموش میشود. بعضی اشیاء شاید شانس بیاورند و توی خانهی نسلهای بعد بمانند. با قصههایی نصفه و دست و پاشکسته که نسل به نسل کمرنگتر میشود. ولی بعضی اشیای دیگر، خیلی راحت و بدون دردسر، سر از سمساریها درمیآورند. سمساریهایی که هرکدام یک شهر قصهاند! شهری با قصههای گمشده!
Design By : Pichak |