سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

تازه وارد مهمانی شده‌ایم که آن‌ها هم می‌آیند. یکی از اقوام با پسر چهار ساله‌ و اخمالویشان که زیاد با کسی نمی‌جوشد. مادر و مادربزرگش روبوسی می‌کنند و او به جیبش مشغول است که قلنبه شده و با فشار آن صدای بوقی بلند می‌شود. هیچکس حواسش به این حرکت نیست جز من! سعی می‌کنم خودم را شگفت‌زده نشان بدهم. پسرک هم در حالیکه چشم‌های سیاهش برقی می‌زند و مرموزانه می‌خندد دوباره جیبش را فشار می‌دهد،. چیزی نمی‌گذرد که توپ بوق‌بوقی را از جیب بیرون می‌آورد و تنهایی مشغول بازی می‌شود. با شگردهای خاص خودم سعی می‌کنم باهاش دوست ‌شوم. مثلا موقع خوردن خیار از دست مادربزرگش برایش شعر خیار می‌خوانم تا او هم دور خانه بچرخد و شعر آناناس را هوار بکشد. برای توپش شعر: «توپ سفیدم قشنگی و نازی...» را می‌خوانم تا سخاوتمندانه اجازه بدهد به توپش دست بزنم و بازی کنم. چیزی نمی‌گذرد که همه‌جا دنبالم می‌آید و خاله دِدی، صدایم می‌زند. مدتها است می‌خواهم خانه‌شان بروم و سر نمی‌گیرد. موقع رفتن، دوباره موضوع را با مادرش مطرح می‌کنم تا او هم خودش را بیندازد وسط و در نهایت مهربانی بگوید: «من یِد عالمه ادباب دادی دالَم.» این یعنی آخر محبتش و دعوت از من برای رفتن به خانه‌شان و بازی با اسباب‌بازی‌هایش.

 

و چه خوشبختم من که با وجود سی و چند سال سن، این افتخار را دارم یک بار دیگر توسط یک کوچولوی دوست‌داشتنی به دنیای بی شیله‌پیله‌ی بچگی دعوت شوم. این خوشبختی، را حاضر نیستم با خیلی از خوشی‌های دنیای آدم بزرگی عوض کنم.


نوشته شده در شنبه 95/1/28ساعت 12:12 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak