سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

هدیه سادات میرمرتضوی-ساعت 6 و نیم صبح است. دارم ماشین را نزدیک نانوایی قفل می‌‌کنم که زن، به طرفم می‌آید. قیافه‌ی نزاری دارد و مانتوی دراز شبیه شنل و پوست چروکش، به معتادها شبیهش کرده است. از لای شیشه‌ ماشین می‌پرسد: «خانم! تلفن همراه داری؟» توی این خلوتی صبح، تلفن می‌خواهد چکار؟ حتما قصدش اخاذی است. شاید توی آن کیف بزرگش هم سلاح سرد، پنهان کرده. همدست قلچماقش هم، باید همین دور و برها قایم شده باشد. این‌ها در عرض چند صدم ثانیه از مغزم می‌گذرد تا سریع بگویم: «ندارم.»، شیشه را بالا بدهم و زن معتاد و همدست شرورش را ناکام بگذارم.

به نانوایی که می‌رسم، زن آنجا است. ایندفعه می‌خواهد مرد مسنی را فریب بدهد. کاشکی، مرد گولش را نخورد! ولی مرد گول می‌خورد و با گوشی‌اش برای زن، شماره‌ای می‌گیرد. مکث می‌کند و آخر سر می‌گوید: «کسی برنمی‌داره.» زن، می‌نالد: «درِ خونه‌ش هم که باز نمی‌کنه. یعنی چیکارش شده؟» فضولی‌ام گُل کرده. کاشکی مرد از زن سوالی بکند تا بفهمم قضیه چیست. زن، خودش ادامه می‌دهد: «از آشناهامه. قرار بود امروز ببرمش زیارت. تلفنم رو هم واسه همین، برنداشتم. وگرنه شماره‌ی پسرش توی گوشی‌م هست. یه زحمت دیگه می‌کشین؟ به این شماره‌ که می‌گم زنگ بزنین...» مخم سوت می‌کشد و دیگر چیزی نمی‌شنوم. زیر چشمی یکبار دیگر نگاهش کنم. زن را با آن صورت چروک و مهربان و کیف پارچه‌ای بزرگ روی شانه. کیفی که حتما تویش یک چادر نماز گلدار، دارد. چادر نمازی با عطر گل یاس و شمیم خوش زیارت.

 

 


نوشته شده در جمعه 95/2/17ساعت 3:13 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak