زندگی رسم خوشایندیست
اول مهر بود و بین چهرههای غریبه کلاس، بیشتر از بقیه جلب توجه میکرد. جثهی کوچکش، پوست شیری و چشمهای عسلیش. اسمش سمانه بود. سمانهی خیامی. از آنروز برای سه سال راهنمایی، همکلاس شدیم. همهی سه سال، کولهی بنفش بزرگی روی دوش داشت! خانهشان سر کوچه بود و هر موقع برای درسهای علوم و حرفه چیزی لازم میشد، سمانه داوطلب رفتن بود!.. سه سال همکلاس بودیم. معمولا تا سر کوچه با هم میرفتیم. راه انقدر کوتاه بود که به چشم بر هم زدنی، دم خانهشان رسیده بودیم و بعد یک خداحافظی ساده بود تا روز دیگر.... ولی یک روز، این جدایی دیرتر اتفاق افتاد. همان روز که برف، کوچهها را فرش کرده بود و من و او در کوچهی پشت خانهشان یک برفبازی حسابی راه انداختیم! آنقدر که خندهمان بند نمیآمد. با جثهی ریزش خوب از گیر نشانهگیریهایم در میرفت و حتی لحظهای قصد داشت گلولهای برفی توی لباسم بیندازد که با فشردن دستهایش جلوی اینکار را گرفتم. دستهایش سرد بود مثل یک تکه یخ! دوران راهنمایی به پایان رسید. بچهها از هم جدا شدند و دیگر اسم سمانه خیامی را نشنیدم تا.... 20 سالگی! صفحهی ترحیم روزنامه را نگاه میکردم که عکسی توجهم را جلب کرد. دختری با پوست شیری و چشمهای عسلی. اسمش سمانه خیامی بود. کنارش، زنی میانسال قرار داشت و علت مرگشان سانحه تصادف بود. روزنامه توی دستهایم لرزید. نکند این، همان سمانه خیامی باشد؟ دوست دوران راهنمایی؟.. 20 و چند ساله بودم. چندتا از بچههای راهنمایی را پیدا کرده و مهمان خانهی عفت بودیم. خیلیها بودند: تکتم، سمیه، عصمت... قیافهها عوض شده بود! یکی ازدواج کرده و آن یکی برای ارشد میخواند. میگفتند طاهره پسر 12 ساله دارد و تکتم دو تا بچه! از همهکس و همهچیز میگفتند و من با دلشورهای عجیب دوست داشتم زودتر حرفها را تمام کنند! دلم گواه بد میداد! بالاخره عفت خبر را گفت. صدایش آرام بود و چهرهها با شنیدن خبر، توی هم رفت. پس حقیقت داشت! پس آن دختر زیبا با چشمهای عسلی خودش بود! یک فاتحه اخلاص دستهجمعی از طرف همکلاسیهای قدیمی نثار روح سمانهی خیامی شد و بعد خاطرهی تلخ رفتنش لابلای حرفها و خاطرات دیگر، رنگ باخت... آن شب خوابش را دیدم. توی حیاط مدرسه. باز کوچک شده بود. کولهی بنفشش را بر دوش داشت و روی شانههایش دو بال سفید روییده بود. خواستم بگویم: سمانه! مگه تو نمردی؟ با نگاه غمگینش فهماند نمیخواهد حرف بزنم. شاید دلخور بود. از بیوفایی دوستان، از بیمعرفتی من. میخواست برود. دستش را گرفتم. یخ بود مثل روز برفبازی. بازویش را کشیدم. اعتنا نکرد. از کنار درخت توت گذشت و رفت روی دیوارِ حیاط. به آسمان نگاه انداخت و ناگهان پرید. سمانه خیامی، مثل یک قمری، از لب بام پرید و برای همیشه محو شد! سلام دوستای خوبم. این داستانک که به قلم خودمه و در ستون " و اینک مرگ" صفحه هفت سنگ روزنامه قدس چاپ شده رو تقدیم می کنم به دوست خوب دوران راهنماییم سمانه ی خیامی:
Design By : Pichak |