زندگی رسم خوشایندیست
نیلوفر دوست سروناز بود. او با سروناز خیلی صمیمی بود. هرجا بودند با هم بودند. زنگ خانه ها هم با هم بازی می کردند. اما نیلوفر یک کمی دروغگو بود. مثلا می گفت: مادر و پدر من زندان هستند. یا بچه توی دل مادرم است، دکتر بیرون آورده و دوباره توی دلش کرده است. یا ببخشید پدرم زندان نیست. چند سال بعد سروناز بزرگ شد و دیگر از نیلوفر خبری نبود. سروناز غمگین بود که دیگر هیچ دوستی ندارد. کلاس اول و دوم را گذراند. حالا توی کلاس سوم یک دوست خوب دارد و اسم آن هلیاست. یواشکی توپ پلاستیکی محسن را برداشته بودم و با دوستهایم ادای پسرها را درمیآوردیم و توی کوچه، فوتبال بازی میکردیم. با شوت محکمی که سیمین به توپ زد توپ تا سر کوچه رفت. من دویدم تا توپ را بیارم. از دور مردی را دیدم که با کت و شلوار سرمهای به سمت ما میآمد. اول چهرهاش مشخص نبود. ایستادم و نگاه کردم. تصویر که واضح شد دیدم حدسم درست بوده. بابا بود که بعد از یک هفته از مسافرت میآمد. توپ را فراموش کردم. با دمپاییای که یک لنگهاش پاره بود، با تمام سرعت به طرفش دویدم. تو هردو تا دستش دوتا ساک گنده بود و حتما طبق معمول پر از سوغاتی. چیزی نمانده بود بهش برسم که سنگی زیر پایم رفت و محکم زمین خوردم. دوتا زانوهایم به آسفالت کشیده شد. درد شدیدی را احساس کردم. چشمهایم پر از اشک شد. یکدفعه قهرمان زندگیم ساکها را زمین انداخت و با سرعت خودش را به من رساند. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. دستهایش را روی زانوهام کشید. تمام دردها مثل آبی که زیر آفتاب داغ بخار میشود بخار شدند و از بین رفتند. *** این روزها دلم زخمی شده و قهرمان زندگیم در آسمانهاست. نویسنده: شمسی میرمرتضوی
Design By : Pichak |