زندگی رسم خوشایندیست
صندلیهای چپهی اتوبوس که معرف حضورتان هست؟ این صندلیها همیشه آخرینهایی هستند که پر میشوند. حتی گاهی، بعضی حاضرند بایستند ولی روی آنها ننشینند. علتش را هم ربط میدهند به گلاب به رویتان بد شدن حال و خطر بروز استفراغ احتمالی! بعضی دیگر هم مثلا رویشان نشستهاند. ولی چه نشستنی؟ پشتشان به همهی ملت و پاهایشان وسط راه! اصلا یک وضعی! ولی صندلیهای چپه هرچقدر هم توسط بعضی مسافرین مورد کملطفی قرار بگیرند، وجودشان در اتوبوس، مثل وجود لنگه کفش کهنه در بیابان است. چند روز پیش مهمان یکی از این لنگهکفشها بودم و از روی آن به کشف بزرگی نائل شدم! یک روز شلوغ که بعد از کلی انتظار، سوار اتوبوسی شدم که میزان کنسروسازیاش قابل تحمل بود. به سختی از میان مسافران گذشتم و دستم را به لبهی یک صندلی وارونه آویزان کردم. همان لحظه صاحب صندلی، بلند شد. آخر خوششانسی! اگر اتوبوسسوار باشید، حسی را که آن لحظات داشتم، تجربه کردهاید. حس یک سردار فاتح جنگ! دختر، هنوز کامل بلند نشده بود که با شیرجهای تمیز، به صندلیاش یورش بردم. هوا گرم بود و صاحب صندلی طرف پنجره، به خاطر آفتاب، پرده را کشیده بود. داشتیم نیمپز میشدیم. بالاخره مسافر کنار پنجره به مقصد رسید. فوری جایش را تصاحب کردم و پرده را کنار زدم. حالا من صاحب یک صندلی چپه بودم و یک پنجره که میتوانستم از دریچهاش، خیابان شلوغ را تماشا کنم. در آن لحظات ناب به کشف بزرگم رسیدم. اینکه این صندلیها از این زاویه و ارتفاع، تنها مکانهایی هستند که از بالایشان میتوانی چیزهایی ببینی که در حالت معمول قابل دیدن نیست! سرم را به شیشه چسباندم و مشغول تماشای رانندههایی شدم که به موازات اتوبوس، ولی عقبتر، با ماشینهای رنگارنگ جولان میدادند. مرد جوانی سوار یک شاسیبلند راهنما میزد و با دست دیگر سیگار روشن میکرد! نچنچ! چه کار بدی! اتوبوس، گاز بزرگی داد و شاسیبلندسوار را پشت سر گذاشت. حالا نوبت پرایدی سورمهای بود که با رانندهی جوانش نزدیک شود. راننده با خستگی آدامس میجوید و کت و سامسونت کنارش نشان میداد از کار برمیگردد. حتما برای رسیدن به خانه خیلی عجله داشت که اینطور سریع از اتوبوس جلو زد و رفت! ماشین بعدی یک کادیلاک سقف چرم بود با رانندهی مسنی که برعکس سنش، سریع میراند. توی آن هوای گرم، کت پشمیاش، توی ذوق میزد. سمند سفیدی با رانندهی زن و دو بچهی صندلی عقب به اتوبوس نزدیک شد. بچهها دعوا میکردند و زن در حال رانندگی، تشرشان میزد. میخواستند از اتوبوس جلو بزنند. ولی با سبقت گرفتن اتوبوس از ماشینی دیگر، زن مثل من و خیلی خانمها در چنین مواقعی، ترجیح داد، عقبنشینی کند و پشت ماشینها محو شود. زن سمندسوار، تنها زن رانندهی بلوار نبود. دختر کم سن و سال پرایدسوار که دوستانش از ماشین سرریز بودند، زن چادری پرشیاسوار، زن مسن النود سوار با دختری شبیه جوانی خودش و... اوووه! چه همه رانندهی زن توی شهر وجود داشت! چراغ، قرمز شد و مرد شاسیبلندسوار، پیرمرد کادیلاکی، زن راننده و بچههایش و... به هم رسیدند. درست مثل ماشینبازیهای آتاری که هی گاز میدادی و با هر مانع، ماشینهایی که ازشان جلو زده بودی، بهت میرسیدند. توقف اتوبوس توی ایستگاهها مزید علت میشد تا این چند ماشین مدام در بلوار بروند و بیایند! با خودم فکر میکردم این بلوار، ماشینها و آدمهایش مثل زندگی میماند. با سرعت میروی، تقلا میکنی، غافل از اینکه همه در پایان قرار است به یک نقطه برسیم! -معلم57! از روی صندلی وارونه بلند شدم و به سختی رو به اتوبوس و مسافرین برگشتم. به هر میله و صندلی چنگ میزدم تا به در برسم. این هم از خواص دیگر صندلیهای چپکی که تا بیایی خودت را جمع و جور کنی ممکن است جا بمانی. «آقا نگه دار!» را همزمان با بسته شدن در گفتم و شانس آوردم راننده آنقدر مهربان بود که در را دوباره برایم باز کند و در اثر تفکرات عمیق بر فراز صندلی چپهی اتوبوس، از کار و زندگی عقب نمانم! من یک عشق کتابم. از همان چهار سالگی که فیل کوچولو، اولین کتاب عمرم شد تا همین الان که ویترین کتابفروشیها گیجم میکند و غیرممکن است در مقابل جادوی کتاب، پاهایم سست و پولهایم تا اسکناس آخر، تمام نشود! من یک عشق کتابم و وای به روزی که همراه با چند عشق کتاب دیگر به یک کتابفروشی لشکرکشی کنیم. آنوقت باید مشتریها، عطای کتاب را به لقایش ببخشند و فرار کنند از دست ما که مثل ندیدبدیدها افتادیم به جان کتابهای مغازه و بلندبلند به هم معرفیشان میکنیم و از ترجمهها و آثار دیگر نویسندههایشان خاطرهها میگوییم. من یک عشق کتابم و عاشق لحظاتی هستم کهاسم دوستی را روی جلد کتابی ببینم. همان دوستانی که زمانی رفیق گرمابه و گلستان جلسات داستان بودند و مدتهاست غیبشان زده. دیدن کتاب دوستانی از این جنس در قفسهی کتابفروشی مثل خوردن کیم میوهای در ظهر تابستان، عجیب به جان میچسبد. آنوقت ناشد است رگ رفاقتم بالا نزند و برای حمایت از نویسنده چند جلد کتابش را نخرم. من یک عشق کتابم. نوجوان که بودم آرزو داشتم بابایم کتابفروش باشد. تا روزها بروم مغازهاش، لابلای قفسهها صندلی بگذارم و تا آخر دنیا کتاب بخوانم! شبها هم همراه بابا و کتابها به خانه بیایم و همینطور که توی رختخواب یکی از آنها را میخوانم، پلکهایم پایین بیفتد و کتاب به دست، پا به به سرزمین رویایی قصهها بگذارم. من یک عشق کتابم. در جوانی میخواستم کتابفروش شوم. دیدم سرمایه میخواهد. مشتری میخواهد و مشکل میتوان با کتابفروشی زندگی را اداره کرد. آن هم در سرزمینی که ناشرهایش هر روز ورشکسته و کتابفروشیها بوتیک لباس میشوند! آنوقت به سرم زد مغازهی کرایهی کتاب باز کنم. مغازهای که هیچوقت سرمایهاش جور نشد! من یک عشق کتابم. تصمیم داشتم هرجور هست آیندهام را با کتاب پیوند بزنم. پس برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد، سراغ رشتهی کتابداری رفتم. کتاب خواندم، تست زدم، آزمون دادم و بالاخره در آزمون اصلی، مجاز شدم. ولی رتبهی خوبی نگرفتم و این نقشه را هم بیخیال شدم. من یک عشق کتابم و افتخار میکنم کمد خواهرزادههایم پر از کتابهایی است که به بهانههای مختلف خریدهام. از وقتی نوزاد بودند تا الان. دیدن بعضی کتابهاشان که خودم با آنها خاطره دارم بیشتر خوشحالم میکند. مثل درخت زیبای من واسکونسلوس، کلاس پرنده کستنر، قصههای مجید مرادیکرمانی و... من یک عشق کتابم و بالاخره همین عاشقی باعث شد برخلاف رشتهی تحصیلیام و با وجود همهی کملطفیها نسبت به وادی فرهنگ، نویسندگی و قلم به دستی را پیشهام کنم. من یک عشق کتابم که بالاخره به آرزوی دیرینهام رسیدهام و کتابدار کتابخانهای کوچک شدهام. زیباترین لحظاتم وقتی است که فارغ از دغدغهها، به دیدن عزیزترین دوستانم میآیم. همانها که همیشه چند نفرشان در قفسهی ادبی، مناظره میکنند. کودکانهها سرگرم بازیاند و کمک درسیها، قدبلند در قفسهشان منظم ایستادهاند. از تاریخیها، غبار بلند میشود و فلسفهها، با جدیت، نظریه صادر میکنند. من یک عشق کتابم و برای کتابخانهام نقشهها دارم. میخواهم کارهای فرهنگی فراوانی در این اتاق کوچک بکنم. از برگزاری مسابقات تا اهدای کتاب و... میخواهم به سهم هر چند کوچک خودم، جماعتی هرچند کم را طرفدار مهربانترین دوستان بکنم. من یک عشق کتابم. اگر شما هم یک عشق کتاب هستید، رویاهای بزرگ زندگیتان را هیچوقت به دست فراموشی نسپارید. آنقدر دنبالش بروید تا بالاخره دستیافتنی شود. شاید یکی از همین روزهای نزدیک... یک ظهر اردیبهشتی فوقالعاده گرم است. آنقدر گرم که آدم را یاد خرماپزان خوزستان میاندازد! قرار است از یک برنامه در مجتمعی فرهنگی، گزارش تهیه کنم. این وسط یک ساعت خالی دارم. وقت اضافی و سمفونی قار و قور شکم بهانهای میشود تا از مجتمع بیرون بزنم و پا به خیابان بگذارم. اینجا راستیراستی با محلهی ما فرق دارد. این را میشود از همان نگاه اول فهمید. از پیر و جوانهایی که به تازهوارد محلهشان، آنطور نگاه میکنند. جوری که مجبور میشوم سر پایین بیندازم و از سنگینی نگاهشان پا به فرار بگذارم. چشمهایم در جستجوی اغذیه چرخ میخورد. ولی انگار مردم اینجا با چیزی به اسم غذای بیرون، سر و کار ندارند! یادم میآید از رستورانها و فستفودهای محله خودمان که همیشه میز و صندلیهایش اشغال است و میان اشغالگران، زنها، مردها و کودکانی به چشم میخورند که حتی لباس هم نمیتواند اضافه وزنشان را پنهان کند. در عوض توی این منطقه آدم چاق وجود خارجی ندارد. بچهها هم لاغرند و با فِرزی اینطرف آنطرف میدوند. خیابان سوم را هم رد کردهام. هنوز ساندویچی مورد نظر یافت نشده است! به جایش میوهفروشی، تعمیر کفش، نانوایی، پلاستیکفروشی، سیسمونی و... فراوان به چشم میخورد. میخواهم راه رفته را برگردم که یکهو رستوران بزرگی مقابلم آغوش میگشاید! بوی غذا گیجم میکند و باعث میشود درون رستوران پرتاب شوم. -سلام دختر جان! خوش آمدی. چی بِرَت بذارُم؟ با دیدن چشمهای خندان و سبیل سفید پیرمرد پشت دخل، دلم گرم میشود. میگویم: «سلام. غذاتون زود حاضر میشه؟ آخه باید ساعت یک جایی باشم. راستی... جوجه هم دارین؟» پیرمرد سر تکان میدهد و داد میزند: «حسین آقا! یَک جوجه واسه خانم بذار. عجله دِرَن.» سر میزی مینشینم که با سفرهی چهارخانه پوشیده شده است. هنوز جابجا نشدهام که خانمی با یک سبد پلاستیکی میآید. یک قاشق چنگال آهنی، دوغ سفارشی و دو تکه نان تازه درونش است. باز فکرم پرواز میکند پیش مغازههایی که مدتهاست چیزی به نام نان غیرباگت را به فراموشی سپردهاند. با نانها مشغول شدهام که همان خانم، دیس ملامین بزرگی مقابلم میگذارد. با جوجهای که مثل کشتی، از این سمت تا آن سمت، در اقیانوس پلو شناور است. پیرمرد با خنده میگوید: «شانست گرفت، جوجه آماده داشتِم. دیدی چه زود حاضر رفت؟» مشغول میشوم و در همان حال نگاهی به اطراف میاندازم. دو پسربچه که تازه غذا را تمام کردهاند، پیش حاجآقا میروند و قول میدهند تا شب پول را بیاورند. حاج آقا دست تکان میدهد و خندهکنان میگوید: «اگه پولو نیارِن، وای به حالتان.» حالا نوبت پیر سیدی است که لنگان وارد مغازه شود و حاج آقا برایش صندلی بیرون بکشد. بعد دو پیرمرد شروع کنند به درددل. بالاخره سید هم غذای حاضریاش را میگیرد و میرود. چند مشتری دیگر هم برای تسویه حساب میآیند. در تمام این مدت، چشمم به پولهایی است که رد و بدل میشود. غذا را با وحشت فرو میدهم و توی دلم میگویم: «اگه دستگاه کارتخوان نداشته باشه؟» بعد نمیدانم چرا یاد فیلمهای لورل هاردی میافتم وقتی بابت غذاهای مفتکی مجبور بودند توی آشپزخانه ظرف بشویند و خدمتکاری کنند. توی همین فکرها هستم که بانگ اذان، بلند میشود. حاجی، سمت در میرود و به یکی از کارگرها میگوید: «به حسین بگو مو رفتُم.» من میمانم و رستورانی خالی که راحت میشود بدون پرداخت پول از درش خارج شد! جلوی دخل آنقدر میایستم تا حسین آقا پیدایش شود. با ترس، کارت را سمتش میگیرم و وقتی آن را در دستگاه میگذارد، نفس تازه میکنم. رقم ثبت شده روی فیش را که میبینم چیزی نمانده از شادی پر دربیاورم. برای چندمین بار بهم ثابت میشود که: اینجا راستیراستی با محلهی ما فرق دارد. ساعت چهار، وقتِ دکتر دارم و من که همیشه در وقتشناسی شهرهی خاص و عامم، ساعت سه و ربع، با نگرانی از خانه خارج میشوم. خیابانهای بارانی را به سرعت میرانم و راس ساعت سه و نیم، پنجراه سناباد هستم. یادتان میآید آن جملهی معروف: "بازم مدرسهم دیر شد حالا چیکار کنم؟" اکبر عبدی را؟ این جمله برای من حالت معکوس دارد. البته تا حدودی هم میدانم وقت اضافههایم را چکار کنم و اصلا به منظور جلوگیری از اتلاف همین دقیقههای بیکار، همیشه در ماشین، چندتایی برگهی سفید و خودکار کنار گذاشتم تا در فرصتهای زود رسیده، روی آنها یادداشت، طرح داستان، نمایش و... بنویسم. به شرط اینکه ماشینم در جای مناسبی پارک شده باشد و مطمئن شوم میتوانم بعدا، آن را مثل راحتالحلقوم از جایش بیرون بیاورم. همین فکرها باعث شده همینطور که پشت فرمان هستم، چشم به پرایدی بدوزم که جلویم پارک کرده. درست عقب پل. اگر جای او پارک کنم دیگر غمی ندارم. چون کسی نمیتواند جلوی ماشینم نگه دارد و دچار مصایب عظمایی که هر خانم راننده با آن آشناست، نخواهم شد! دوباره پراید نقرهای را نگاه میکنم که پارکِ پارک هم نکرده. فقط سرِ ماشینش را در حاشیهی خیابان فرو برده. راننده هم پشت فرمانش است. یعنی امیدی هست قصد رفتن داشته باشد؟ کنار راننده، خانمی نشسته! شاید منتظر کسی هستند. شاید هم دارند با هم دعواهای زن و شوهری میکنند. شاخکهای خبرنگاریام به حرکت افتاده تا ببینم بالاخره این پراید، قصد رفتن دارد یا نه؟ حالا ساعت سه و چهل شده و ماشین هنوز در همان حالت اریب اولیه ایستاده و هیچ تغییری در جایگاه خود و سرنشینانش ایجاد نشده! دارم یواشیواش عصبانی میشوم. برای گذران وقت، اینترنت گوشیام را فعال میکنم و با خواندن چند جوک و جملهی قصارِ دوستان، کمی حالم جا میآید. به مغازههای کنار خیابان نگاه میکنم. یک خدمات کامپیوتری باز است. شاید مرد، منتظر تعمیر کامپیوترش است. بعید میدانم. آن طرف خیابان، فروشگاه البسکو، تمام قد ایستاده. فکر نمیکنم این وقت روز باز باشد. چند جوک دیگر میخوانم. این پراید نقرهای که اعصاب واسه آدم نمیگذارد. کاش لااقل درهایش را قفل کند و سرنشینانش بروند پی کارشان تا تکلیف من هم روشن شود! با این وضع، تمرکزم طوری به هم خورده که نمیتوانم چیزی بنویسم. فقط چهارچشمی به ماشین روبرو خیره شدهام و منتظر که ببینم کِی تشریف مبارک را میبرد؟ ساعت را نگاه میکنم. سه و پنجاه. توی دلم حساب میکنم تا قفل فرمان را بزنم، درها را ببندم و از آسانسور ساختمان پزشکان بالا بروم حدود پنج دقیقه میگذرد. پنج دقیقه آخر هم میماند برای منتظر شدن در مطب. اینطور آدم دقیقی هستم من! با همین محاسبات، مشغول نصب قفلفرمان میشوم که در کمال تعجب، میبینم صدای استارت پراید نقرهای بلند شده و چراغ ترمزش هم روشن. پلاستیکی، از دستِ راننده در سوارهرو پرتاب میشود. صدای تَرقی در خیابان خلوت میپیچید و راننده، گازش را میگیرد و دِ برو که رفتی! با خودم میگویم روزنامهنگار نیستم اگر نفهمم راز این پراید مشکوک و آدمهایش چه بوده است! ماشین را جای پراید پارک میکنم و همینطور که حواسم هست کسی متوجه حرکات غیرطبیعیام نشود، به سبک هرکول پوارو، طرف پلاستیک میروم. با پایم سرش را پس میزنم و داخل آن، دو کاغذ چرب و چیلی ساندویچ میبینم و یک قوطی خالی نوشابه. سرم را میچرخانم و تازه متوجه مغازهای میشوم که چند قدمیام قرار دارد و بوی تند خوراک بندریاش فضا را عطرآگین کرده است! از جلوی سطل زبالهی زردی که نزدیکم است رد میشوم و با خودم فکر میکنم هر چقدر هم سرنشینان ماشین بیفرهنگ بوده باشند، باز جای شکرش باقی است فقط یک نوشابه خوردند تا کمتر پوکی استخوان و دیابت و... بگیرند! دوباره فکر میکنم فقط باید یک نویسنده باشی که بتوانی اینهمه اراجیف بیربط را به هم ربط بدهی. بعد بیصدا میخندم و برای اینکه دقایق تلف شدهام برای موضوع بیاهمیتی چون دوتا ساندویچ کثیف، جبران شود، با قدمهای شتابان به طرف مطب دکتر حرکت میکنم. یکی از شبهای دورهمیهای خانوادگی است. عدهای خوابند و بیدارها نمیدانند چه کنند! بعد از اینکه پروژهی اسم فامیل به دلیل سر و صدا شکست میخورد، یکی اعلام میکند توی فلشش فیلم دارد و میتوانیم آن را در لپتاپ نفر دیگر توی اتاق آخر تماشا کنیم. به تکاپو میافتیم. یکی ظرف تخمه برمیدارد. دیگری میوه و کارد و نفر بعدی چند بالشت که موقع تماشای فیلم در وضعیت مطلوب باشیم! دقایقی بعد ما پنج نفر، به تماشای فیلمی نشستهایم که از اسم زنانهش پیداست، شخصیت اول، زن است. یکی توضیح میدهد فیلم، زمان خودش کلی صدا کرده و اینطور استنباط میکند که فیلمِ قابل اعتنایی باشد. کلههایمان را به نشانهی تایید تکان میدهیم و همینطور که تخمه میشکنیم چشم به صفحهی مقابل میدوزیم. فیلم دربارهی مثلا بازیگری است که دارد در فیلمی بازی میکند. شستمان خبردار میشود فیلم میخواهد از مشکلات قشر بازیگر بگوید. چیزی نمیگذرد که توی فیلم سر و کلهی مردهایی پیدا میشود. اولی هنرپیشهای پیشکسوت که نمیدانیم به چه اجباری، با آن موهای تمامرنگ مصنوعی نقش مقابل زن را بازی میکند. تا آخر فیلم هم معلوم نمیشود که بوده؟ نامزد زن؟ شوهر؟ خواستگار؟ دومی استاد موسیقی باکلاسی است که به خواهر کوچکتر زن پیانو میآموزد. «دور و بر ما، که خبری از این چیزا نیست. نمیدونم چند درصد جامعه، استاد خصوصی پیانو دارن؟» این جمله را یکی از ما میگوید و بقیه تایید میکنیم. فیلم میگذرد و صمیمیت استاد با خواهرها بیشتر میشود. خواهر کوچکتر با علاقه به درسهایش گوش میدهد ولی تابلو است که استاد، دل در گروی خواهر بزرگتر یعنی خانم هنرپیشه دارد! این را همان اول فیلم میگویم و بالاخره پیشگوییهایم تعبیر میشود. یک روز استاد به خانه میآید و خانم هنرپیشه با وجود اینکه خواهرش نیست او را راه میدهد. استاد، که شدیدا اسیر احساسات شده، از خانم هنرپیشه میخواهد موسیقی که برایش ساخته را تقدیم کند. ولی زن تحقیرش میکند و به اتاقش میرود و بالاخره اتفاقی که نباید، میافتد... بقیهی فیلم در دادگاهها میگذرد. برای شکایت خانم از استاد که به او تعدی کرده و با شعارهایی فراوان از زبان افراد مختلف. افرادی مثل خانم بازیگر، وکیلش که با آن قیافهی بچهگانه تنها نقشی که بهش نمیخورد وکالت است و حتی بازیگر پیشکسوتی که معلوم نیست چه کاره است و چرا خانم بازیگر مدام به این استاد مراجعه میکند؟ اما بشنوید از شیپورچیهای فیلم. اول جناب نامزد که با سنگدلی از زن میخواهد سکوت کند و آبروشان را به خطر نیندازد. دوم استاد که بعد عمل شرمآورش یکهو از آن شخصیت رمانتیک هنرمند تبدیل میشود به یک روانی که ماهیهای کوچک را جلوی گوشتخوارها میاندازد و با لذت این منظره را تماشا میکند. مدام سر راه خانم بازیگر سبز میشود، چاقو میکشد و با موتور تعقیبش میکند. تغییر شخصیت در حد لالیگا! شیپورچی بعدی، وکیل استاد است. بازیگر مشهوری که اجرای این نقش، لکهی سیاهی در کارنامهی هنریاش خواهد بود. با ظاهری متشرع که سعی دارد با استناد به احکام شرعی، موکلش را تبرئه کند. قاضی دادگاه هم شیپورچی بعدی است که حرفهای او را تایید میکند و خانم هنرمند را ظالمانه به علت خلوتگزینی با مردی نامحرم سرزنش میدهد! فیلم ادامه دارد. ولی واقعا برای ما مهم نیست آخرش چه میشود. دلمان میخواهد زودتر تمام شود تا اینهمه شعار نشنویم. اینهمه توهین نشویم. توهین به شعور و شرعمان. فیلم تمام میشود و من فکر میکنم کاش این دو ساعت را داستانی مینوشتم. نمیدانم توی سر بقیه چه میگذرد. فقط میشنوم یکیمان که دارد لپتاپ خاموش میکند میگوید: «وای به حال ما که همچین جوکی، فیلم جنجالبرانگیزمونه. باید به حال خودمون گریه کرد.» یکی دیگر که انگار خیلی حوصله دارد پیشنهاد میدهد: «بچهها! هنوز وقته! اسم فامیل بازی کنیم؟» و نفر چهارم به پنجمی اشاره میکند که سر روی بالشت، آسوده به خواب رفته. با دیدن این منظره لبخند به لبِ همهمان میآید و نگاهها پر از تحسین میشود از تنها کار درستی که نفر پنجم انجام داده است. چاپ شده در نشریه شهرآرا نمیدانم شنیدن نام ریاضی عمومی شما را یاد چه میاندازد. اگر دانشجو بوده و یا هستید یا اینکه انشاالله خواهید شد و رشتهتان یکجورهایی به این درس مرتبط است، شاید با من موافق باشید که این ریاضی عمومی، کلا موجود آب زیر کاهی است و با اسم گولزنندهاش میتواند آن چنان خنجری بر اعماق قلب آدم بزند که جایش تا ابد درد کند. آااخ... قلبم! شاید با خواندن این سطرها لبخندی فیثاغورثوار بر لبانتان جوانه بزند و بفرمایید: «اینو باش. عجب تنبلیه.» شاید هم رگههایی از افسوس در چهرهتان هویدا شود و زمزمه کنید: «یادمه... عجب درسی بود... پوستم کنده شد تا پاسش کردم.» شاید هم اگر دانشجوی دانشگاه عجیبان غریبان پیام نور بوده باشید، آهی سوزناک بکشید و به سبک فیلم فارسیهای قدیم بگویید: «میفهممت رفیق... باهات همدردم.» بعد هم مثل همان فیلمها، مشتی به دیوار بکوبید و فریاد بزنید: «ای ریاضی عمومی نارفیق! چرا باهام همچین کردی؟ همهی جوونیم پات به فنا رفت...آخه چرااااا؟» الان را نمیدانم ولی وقتی ما در عهد دقیانوس در دانشگاه پیام نور به تحصیل میپرداختیم، به واسطهی رشتهمان، همهی سرنوشتمان خلاصه میشد در درسی به نام ریاضی عمومی. درسی که انگار داشت از پشت آن جلد آبی نفرتانگیز، هرهر بهمان میخندید. چون میدانست چه قدرتی دارد و چه همه، برداشتن دروس تخصصی رشتهمان به پاس شدن ایشان مربوط است. کلاسهایش جای سوزن انداختن نداشت. ولی چه فایده؟ آخرِ ترم، دو سوم دانشجویان کلاس از جمله بندهی شرمنده از این درس افتادیم. عمق فاجعه تا آنجا بود که این افتادن باعث شد از همان تاریخ تا فارغالتحصیلی، وروردیهای ما دو دسته شوند و ما دستهی افتادهها، هرچه تلاش کنیم، به گرد گروه دوم نرسیم که نرسیم! آن همه اشک و لابه در حضور استاد در یک بعدازظهر ننگین توی دانشگاه فردوسی هم افاقه نکرد و آن عدد هشت و نیم، به ده تبدیل نگردید. دوستانمان رفتند با درسهای تخصصی و ما ماندیم با یک مشت درس عمومی و درسی تکراری به نام ریاضی عمومی. مجبور بودیم با شرایط بسوزیم و بسازیم. دوستهای جدیدی پیدا کنیم و همه همهدف شویم برای اینکه بالاخره دماغ هیولای ریاضی عمومی را به خاک بمالیم. این وسط، یکی از دخترها با من رابطهی صمیمانهای پیدا کرده بود. همان که ترم پیش هم میدیدمش ولی آنچنان با دوستانم غرق دوستی بودم که زیاد بهش توجه نداشتم. یارانی که فاتحانه از این دیوانهخانه (یعنی کلاس درس ریاضی عمومی) رفته بودند و ما را تنها گذاشته بودند. دوست جدیدم شهره، یکی از ترمبالاییهایی بود که دام ریاضی عمومی بال پرواز او را به سوی واحدهای بعدی چیده بود. زیاد حرص و جوش میخورد و سوال میپرسید. حتی به خانهمان زنگ میزد و مدام مرا سوالپیچ میکرد. طوری که گاهی اوقات از دوستی باهاش پشیمان میشدم. هرچه به پایان ترم نزدیک میشدیم، استرسش بیشتر میشد. میگفت: «واای... چیزی تا امتحان نمونده. من خیلی نگرانم. تو اینجوری نیستی؟» یکبار که حسابی باهاش بحث حد و پیوستگی را در نمازخانه کار کرده بودم و در اوج صمیمیت بودیم، از دهانش پرید: «آخه من واسه این خیلی هولم که تا حالا یازده بار از ریاضی عمومی افتادم...» با این حرف، انگار یک نفر محکم توی گوشم زد. حالا من عوض شهره دستپاچه شده بودم. اول سریع سنش را حساب کردم که باید چیزی حدود پنج سال از من بزرگتر بود. بعد این فکر به سرم افتاد که: «یعنی تا این حد؟...تا این حد توی این دانشگاه میشه افتاد؟... نکنه منم به سرنوشت شهره دچار شم؟... نکنه این ترم هم بیفتم؟...» جزوههایی را که داشتم جمع میکردم، دوباره باز کردم و بدون اینکه بگذارم شهره از رنگ رخساره، سِر نهانم را بفهمد، مشغول خواندن شدم. آن ترم را سخت خواندم و نمرهی قبولی گرفتم. ولی حتما میتوانید حدس بزنید نمرهی شهره چه شد؟ بله. باز هم تک. ماه امتحانات نزدیک است و انشاالله که برای همهی شما موفقیتآمیز باشد. ولی اگر احیانا بعضیهایتان ریاضی عمومی دارید و هنوز خیلی نخواندیدش، برای بار آخر میگویم: «از این درس بر حذر باشید.» آخ... قلبم! چاپ شده در روزنامه شهرآرا
Design By : Pichak |