سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

این روزهای سرد، دل آدم، بیشتر برایشان کباب می‌شود. کوچولوهایی که صبح زود، به جای خوابیدن در بستر گرم و آغوش مهربان مادر، ساندویچ شده در شال و کلاه و کاپشن سر از مهد کودک درمی‌اورند تا شیرینترین لحظه‌های روزشان را دور از کانون خانواده بگذرانند.

یکی‌شان را خوب یادم است. یک روز زمستانی بود و در فاصله‌ای که روی ایوان بهترین مهد یکی از شهرستان‌ها، منتظر بودم شخص همراهم با مربی پسرش صحبت کند، دیدمش. دخترکی چشم سبز با موهای فرفری. اسمش نگین بود و بعدها شنیدم پدر و مادرش کارمندهایی عالیرتبه هستند. از پشت میله‌های پنجره کلاس، با لهجه شیرین هم صحبتم شده بود که ناهوا از یکی از دخترها، توگوشی محکمی خورد. مظلومانه گفت: «اینا منو می‌زنن.» و من دختر را دعوا کردم. حالا نوبت دریافت سیلی از نفر بعدی بود و او که با بینی سرخ از سرما و خجالت، باز می‌گفت: «اینا منو می‌زنن.» و از بچه‌های بزرگتر می‌شنید: «حقته. تا تو باشی همه‌ش کلاس ما نیای!» طاقتم تمام شد. می‌خواستم دفتر بروم و جریان را بگویم که مربی خوش خیال، از چای و چاشت نیم روز، فارغ شد و به کلاسش برگشت.

 

بعد از گذشت 10 سال از آن ماجرا مطمئنم نگین کوچولو به اندازه کافی بزرگ و قوی شده است. ولی حالا نگران نگین‌های کوچک دیگری هستم که انگار غرق شدن در کار، از یادمان برده همه تلاش‌های شبانه روزی‌مان برای این است که برق یک لحظه، خوشحالی‌شان تمام زندگی‌مان را روشن کند.


نوشته شده در چهارشنبه 94/10/23ساعت 9:42 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

-آهای خانم‌ها! آهای آقایان! من یک بسته گم کرده‌ام! شما آن را ندیده‌اید؟

بسته‌ای حاوی یک سطل ماست چکیده، یک بسته بزرگ مغز گردو، چند متر سفره یکبار مصرف، مقداری نعناع و دو قاشق چایخوری که آخرین بار امروز صبح، روی صندلی اتوبوس همراهم بود. همان وقت که از پلاستیک نان‌های داغ درآوردمش تا نان‌ها را خنک کنم. نمی‌خواستم به همکارانم همراه آن صبحانه خوشمزه، نان خمیر بدهم.

از اتوبوس پیاده شدم و خوشحال از اینکه در نوبت صبحانه بردنم، عجب خوراکی خریدم، نقشه می‌کشیدم اضافه‌اش را بگذارم برای همکاری که می‌خواست تا عصر اداره بماند. به اتاقمان رسیدم. با دیدن پلاستیک روی میز، به همکارم گفتم: «چی آوردی؟ امروز که نوبت منه!» با لبخند توضیح داد  مقداری پنیر است برای رفع گرسنگی عصرانه‌اش. خاطرجمع، گفتم: «حالا منو ببینین چی آوردم!» پلاستیک را باز کردم و چیزی ندیدم جز سه نان گرد که بهم زل زده‌اند! هی پلاستیک را نگاه کردم و هی میز را. حتی کیفم را با وجودی که مطمئن بودم بسته صبحانه‌ داخلش جا نمی‌شود. بالاخره مجبور شدم اعتراف کنم: «صبحانه‌ها توی اتوبوس جا مونده!» دوستانم با گفتن فدای سرت دلداری‌ام دادند و لحظاتی بعد مشغول شدیم. آن‌ها به خوردن نان و پنیر و من که در عمرم لب به پنیر نزده‌ام نان خالی!

آهای خانم‌ها! آهای آقایان! شکم ما که امروز با نان خالی سیر شد. ولی جان مادرتان اگر توی آن اتوبوس سفید، صبحانه‌ی ورپریده‌ی ما را دیدید و نوش جان کردید، حداقل زباله‌هایش را دور بیندازید تا این رنجنامه، پیامی بهداشتی داشته باشد!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 94/10/20ساعت 11:32 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

با سر و صدا وارد اتوبوس می‌شود. قدش یک وجب است و یک کلاه کاموایی راه‌راه اندازه‌ی کل هیکل روی سرش گذاشته‌اند. می‌رود تنهایی ردیف آخر و سر مادرش که تازه نشسته داد می‌کشد: «مامان! بیا اینجا!» آنقدر جیغ می‌زند که مادر را بلند می‌کند. حالا نوبت مادربزرگ است که برای آمدنش سر و صدا راه بیندازد و بالاخره پیرزن را لنگ‌لنگان به آخر اتوبوس بکشاند. زن‌ها کنارش می‌نشینند که باز جیغش بلند می‌شود: «تو اینجا نشین! مادربزرگ بشینه!» دو زن، سر نشستن کلی معطل می‌شوند تا بالاخره رضایت فسقل‌خان را کسب کنند.

تازه اتوبوس آرام شده که به میدان فردوسی می‌رسیم. «رسیدیم! بلند شو!» با این جمله انگار بلا نازل می‌شود. فسقل‌خان با گریه می‌گوید: «هنوز نرسیدیم! هنوز نرسیدیم!» و از جایش تکان نمی‌خورد! مادر فحشش می‌دهد و مادربزرگ که وسط اتوبوس رسیده به درهایی که بسته می‌شود زل می‌زند.

اتوبوس حرکت می‌کند و پیرزن بلند می‌شود تا لااقل به ایستگاه بعد که کلی دورتر از قبلی است، برسند. بچه را صدا می‌زنند و باز تکرار جیغ‌هایی که سرها را به عقب اتوبوس می‌چرخاند.

«اگه بمونی! آمپولت می‌زنم!» این جمله کارساز را یکی از مسافرین می‌گوید. از آن‌ها که انگار توی اتوبوس‌ها نشسته‌اند برای گشودن گره‌ از کار خلایق. فسقل‌خان با لب‌های آویزان، لحظه‌ای به زن زل می‌زند. بعد سریع دنبال زن‌ها راه می‌افتد تا اتوبوس از صدای مزاحمش خالی شود.

 

این روزها دور و برمان چنین صحنه‌هایی کم نمی‌بینیم! در خیابان، مدرسه، مغازه و حتی خانه! فسقل‌خان‌ها هر لحظه در حال تکثیرند! مراقب باشیم!


نوشته شده در یکشنبه 94/10/20ساعت 11:32 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

در هوای سرد توی کوچه‌مان سمت خانه می‌روم. هوایی که سگ را بزنی از لانه‌اش در نمی‌آید. در عوض، چند گربه در طول و عرض کوچه، در حرکتند. دوتا زیر ماشینی که پارک می‌کند می‌دوند تا گرم شوند. یکی از سر دیوار سمت دودکش بام می‌رود و چهارمی، با پوزه‌ای که در جستجوی غذا به زمین کشیده می‌شود از روبرویم می‌آید. می‌توانم درک کنم چقدر گرسنه و خسته است. وضع مشابهی داریم. مثل همیشه دوست دارم اعتمادش را جلب کنم. اصلا نمی‌فهمم چرا بعضی گربه‌ها اینقدر ترسویند؟ آن هم گربه‌های کوچه‌ی ما که اهالی، خوب بهشان می‌رسند؟ راهم را ادامه می‌دهم و حتی نگاهش نمی‌کنم. می‌دانم اینطوری خاطرش جمع‌تر است. گربه رد می‌شود و طرف یک کیسه زباله می‌دود.

دمِ در، برای پیدا کردن کلید، دست در کیف همیشه شلوغم می‌کنم که توجهم به مردی حدودا پنجاه ساله جلب می‌شود. کلاه کپی که موهای بلند جوگندمیش را پوشانده و بارانی چرم قهوه‌ایش به او تیپ هنرمندان را داده است. دست‌ها توی جیب، با سرِ بالا، قدم می‌زند. شاید شاعری شوریده باشد یا نقاشی با تابلوهای ناتمام. یکدفعه جلوی باغچه‌ خم می‌شود. دنبال چیزی می‌گردد. شاید در جستجوی گیاهکی سبز در این سرما. سرش را بالا می‌گیرد و با شیئی که از باغچه برداشته به گربه حمله‌ور می‌شود. سنگ به گربه می‌خورد. میووووویی می‌کند و می‌گریزد. مرد دوباره دست‌ها در جیب و سر رو به بالا، خونسرد به راهش ادامه می‌دهد.

 

و من تا حدودی درمی‌یابم چرا گربه‌ها این همه از آدم‌ها می‌ترسند. حتی گربه‌های کوچه‌ی خودمان!


نوشته شده در پنج شنبه 94/10/17ساعت 12:22 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

پوشه‌ای از عکس‌های مشهد قدیم به دستم رسیده است. از میدان مجسمه در سال 1322. خیابان خسروی و چهارطبقه‌اش که زمانی بلندترین ساختمان مشهد بوده. از عکاس کوچه ثبتدر سال 1328که رو به دوربین می‌خندد. از جوی آب بالاخیابان با چنارهای تنومند اطرافش. عکس‌ها را رد می‌کنم و روی یکی‌ متوقف می‌شوم. 7 مرد جوان جلوی هنرستان مشهد، ایستاده‌اند. کت و پالتوهایشان نشان می‌دهد هوای عکس، حسابی سرد است. از این فاصله مشخص نیست دانش‌آموزند یا دبیر. سمت چپ کادر، مرد دستفروشی، گاری‌اش را هل می‌دهد و دور می‌شود. پشت سر دستفروش، درخت سپیداری قد کشیده و آن طرف درخت، پیکان سفیدی ایستاده است. انگار همه عناصر در یک لحظه دست به دست هم داده‌اند تا برای همیشه توی این کادر، ابدی شوند و حسی قدیمی را زنده نگه دارند. حتی دو مردی که از دو گوشه کادر در حال عبورند. در عکسی متعلق به چهل سال پیش.

 

با خودم فکر می‌کنم حتما آدم‌های توی این عکس الان در سن بازنشستگی هستند. آن صاحب بارانی سفید شاید هنرمندی سرشناس شده باشد و آن که قد بلندی دارد، کارمندی عالیرتبه. راستی به سر مرد دستفروش چه آمده است؟ خدا کند زنده باشد. یکهو از اعماق قلبم آرزو می‌کنم همه‌ آدم‌های عکس هنوز زنده باشند. هم آن‌ها و هم همه‌ی آدم‌های قدیمی که یادگار عکس‌های قدیمی هستند. خدا کند حالاحالاها زنده باشند و تنهایمان نگذارند.


نوشته شده در پنج شنبه 94/10/17ساعت 12:18 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak