زندگی رسم خوشایندیست
من میگویم چطور میشود اگر ما جوانترها، ما نسل امروزیها، بیشتر از اینها به مسجد برویم؟ نه اینکه مسجد رفتنمان فقط خلاصه شود در حلوا و چای و میکادو خوردن توی مجالس ختم قوم و خویش و اصلا مسجدها را از همین مجلسها بشناسیم: «فلان مسجد؟ پذیراییش عالیه. پرسنل داره با لباس متحدالشکل. ولی صندلیهاش کمه. باید زود بریم صندلی گیرمون بیاد. وگرنه کی با این لباسها میتونه روی زمین بشینه؟» یا مسجد را در طول 365 شب سال، فقط در 3 شب به خاطر بیاوریم. شبهای قدری که میدانیم خدایی داریم مهربان و بخشنده. آنوقت از یکدیگر نشان مسجد خوبی را میپرسیم که برنامهی شب قدرش عالی باشد تا بتوانیم نادم و حسرتزده به حریم امنش قدم بگذاریم و بعد از یک دلِ سیر گریه و استغفار و دعا، از همه بدیها، پاک شویم. تا سال بعد... ما به مسجدها ظلم کردهایم. در صفهای اول نماز جماعتی که میتوانستیم با شور و نشاط جوانی و انرژی زیاد، آنها را پر کنیم. خیلی بیشتر از قدیمیهای محل که زانودرد و کمردرد، با زحمت زیاد سرِ هر اذان خود را به مسجد میکشانند تا روی صندلیهای دستهدار نماز، در صفهای اول بایستند و از ثواب نماز جماعت اول وقت فیض ببرند. ما به مسجدها ظلم کردهایم. وقتی حاضر شدیم ساعتها الکی توی خیابانها و مغازهها بچرخیم، حرف بزنیم و راه برویم. ولی نخواستیم تا صدای اذان را شنیدیم، پیاده یا سواره، بدون اینکه خجالت بکشیم یا تنبلی کنیم و وضو نداشتن را بهانه بسازیم، با افتخار و سرافراز، وارد اولین مسجدی که در مسیرمان قرار داشت بشویم و یک نماز خالصانهی اول وقت بگزاریم. ما به خودمان هم ظلم کردهایم. از وقتی آدرس مسجد محلهمان را فراموش کردیم. از وقتی مسجد را خانه خدا خواندیم ولی فقط در حرف. مگر نه اینکه در خانه خدا، چیزی جز خیر و خوبی و مصلحت، برای بندگانش رقم نمیخورد؟ پس چرا پولهای بیزبان چند میلیونی را در جیبهای گشاد و پرنشدنی باغدارها و تالاردارها، ریختیم و مسجد را مکانی برای جشن ازدواج زوجهای جوان قرار ندادیم؟ خیالات برمان داشت خیلی باکلاسیم اگر با یک وام سنگین، زندگیمان را توی قرضی چند ساله فرو ببریم و عوضش فقط یک شب که در گوشمان خواندند هزار شب نمیشود، از همه نظر بینظیر باشیم. ما به خودمان خیلی زیاد ظلم کردیم. چون یادمان رفت مسجد، یعنی زندگی. سادگی. ایمان. یعنی احوالپرسی از هممحلهای، انتقال تجربه، تعاملات اجتماعی. تماشای لبخند یک زن مستحق که با وام مسجد که ما هم در آن سهم اندکی داریم، توانسته چرخ خیاطی قسطی بگیرد و آبروی خود و خانوادهاش را بخرد. یعنی لذت کار گروهی در برنامههای مناسبتی. یعنی خرید چند کتاب کودک و نوجوان و تقدیم آن به کتابخانهی مسجد و بعد، تماشای ذوق و شوق بچهها برای به دست آوردن آنها. یعنی پذیرایی از میهمانان عزیز خانهی خدا به هر مناسبت و با همهی خلوص. جدا از اینکه فکر کنی بیرون از این مکان الهی کی هستی، چندتا کارمند داری و ماشینت چند میلیون است. اینجا دیگر معیارها فرق میکند و همه چیز طور دیگری میشود. اینجا افتخار یک خانم دکتر این است که دیگ شلهی نذری امام حسین(ع) را در شب عاشورا بسابد. اینجا برای یک آقا مهندس، ننگ نیست جلوی پیرمرد ژندهپوشی چایی بگیرد و صندلی بیاورد. مسجدهای مظلوم، مسجدهای مهربان، با آغوش باز منتظر ما هستند. تا فقط یک قدم به طرفشان برداریم و ما را در معنویت بیکرانشان غرق کنند. در همان چیزهای خوبی که خیلی وقت است از زندگیهای امروزمان گم شدهاند و همین پازل ناقص باعث شده گیج و حیران و سردرگم، کلافه و ناراضی و عصبانی، دور خودمان بچرخیم و بچرخیم و بچرخیم. تا ناکجاآباد... زن، با سر و صدای توی راهپله، قاشق چوبی به دست از آشپزخانه بیرون دوید. صورتش را به چشمیِ در چسباند و آه کشید. همسایهی بالایی باز با دخترهایش در راهپلهها بودند. توی دست یکی از دخترها سبزی خوردن و چند پلاستیک دیگر بود و آن یکی پلاستیک سیبزمینی به دست داشت. کوچکترینشان چندتا نان تازه توی بغل گرفته بود. دخترها پرحرفی میکردند و میخندیدند. پشت سر هر سه، مادرشان دست خالی، آرامارام از پلهها بالا میآمد و لبخند به لب در حرفهایشان شریک میشد. زن دوباره رفت پای اجاق گاز و همینطور که پیاز داغها را سرتفت میداد، آه کشید. چه همه خسته بود. از صبح، وقتش را با جاروبرقی و دستمالکشی و ظرفشویی گذرانده بود و حالا هم باید خیلی زود غذا را آماده میکرد. قبل اینکه پسرها از راه برسند و خانه را مثل زلزلهای چند ریشتری بلرزانند. وقتی از شنا میآامدند، آنقدر گرسنه بودند که میتوانستند یک گاو درسته را ببلعند. «مامان گشنمه! مامان گشنمه!» از دهانشان نمیافتاد. تازه کاش فقط این بود! همهی پاکیزگی که با چند ساعت تلاش، حاصل شده بود، در عرض چند دقیقه، از بین میرفت. حولههاشان یک جا پرت میشد و جورابهایشان جای دیگر. پوست بستنیشان روی میز بدون پیشدستی میافتاد و پلاستیک خیس لباسهایشان گوشهی هال! و زن هرچقدر بهشان «اینو بردار... اینو نذار.» میگفت باز کم میآورد... بوی آش رشته با خندههای دخترانه قاطی میشد و از خانهی همسایهی بالایی، به طبقهی پایین راه میکشید. زن میدانست پشتبند این بوها، کاسه آشی است تزئین شده با کشک و نعناع و سیرداغ و عدس که توسط یکی از دخترها دم خانهاش میآید. وای که چقدر آش هوس کرده بود و چه همه خانهی همسایهی بالایی را دوست داشت. خانهای که فکرش را پَر میداد به روزهای خانهی پدری و خوشیهای دخترانهای که با چهار خواهرش داشت. «گنجشکهای جیکجیکوی بابا!» این لقب را پدر بهشان داده بود و از همه بیشتر به او، که دختر آخر بود و همیشه جایش روی زانوی پدر! خواهرها حالا سالها بود هرکدام خانهای داشتند و بچههایی قد و نیمقد. اتفاقا همهشان حداقل یک دختر داشتند ولی فقط سهم زن از دنیا دو پسرک برق بلا بود که یک لحظه هم برایش آرامش نمیگذاشتند. چقدر دلش میخواست حداقل یکیشان دختر بود. مثلا پسر کوچکش اشکان. آنوقت اسمش را میگذاشت الهه و هر روز گیسوهایش را میبافت و هر شب توی گوشش قصههای قشنگ میخواند. او را به خرازی سر کوچه میبرد و موهایش را پر میکرد از سنجاق سرهای رنگی. برایش پیراهنهای چین و واچیندار میدوخت و توی اتاقش عروسکهای بزرگ و کوچک میچید. برایش روز مادر و دختر میگذاشت. یک روز خیلی خاص مخصوص خود خودشان. دخترش که بزرگ میشد همهی رازهای ناگفتهی مادرانه را با او درمیان میگذاشت و آنقدر با او دوست میشد که نگذارد هیچ حرفی را از مادر پنهان کند. برایش چادر گلدار قرمز میدوخت و او را با خود زیارت میبرد. کارِ خانه یادش میداد و هنرهایی مثل آشپزی و خیاطی و بافتنی. اگر اشکان دختر بود، آنقدر با هم خوب بودند که همهی مادرها و دخترهای دنیا از این خوبی، انگشت به دهان میماندند... زن، غرق در خیالات شیرینش، دمکنی را بالای قابلمهی ماکارونی گذاشت و همینطور که خط لبخند، صورتش را نقاشی کرده بود، روی مبل نشست. تازه داشت عرق پیشانی را پاک میکرد که با صدای زنگ آیفون از جا پرید! چه کسی میتوانست باشد؟ پسرها که انقدر زود نمیآمدند! طرف آیفون دوید و با دیدن همسرش، نگرانی، به قلبش چنگ انداخت. احسان، کنار پدر دیده میشد ولی از اشکان خبری نبود. غریزهی مادرانهاش میگفت اتفاق بدی افتاده. چه اتفاقی؟ نمیدانست! *** زن، توی بیمارستان کنار تخت نشسته بود و با بغض به پسر کوچکش نگاه میکرد. به سر باندپیچی شده، پوست زرد و چشمهای معصوم بستهاش. باورش نمیشد پسرک شیطانش که زمین و زمان را به هم میدوزد، بتواند اینهمه آسیبپذیر باشد. از فکر حرفهای همسرش، به خود میلرزید. فکر اینکه پسرکش چطور اینقدر راحت روی کاشیهای استخر، سُر خورده و پانزده تا بخیه، فرق شکافتهاش را به هم پیوند داده! اگر طوریش میشد؟ احسان مظلومتر از همیشه گوشهی اتاق ایستاده بود. انگار مریضی برادر او را هم سر به راه و آرام کرده بود. صدایش زد و دستها را برایش باز کرد. فکر نمیکرد او که همیشه از ناز و نوازش فراری بود، اینطور تسلیم توی بغل مادر بخزد. سینهی پسرش بالا پایین میرفت و قلبش تندتند میزد. یکهو احساس عجیبی نسبت به بچههایش پیدا کرد. یک حس جدید و تازه. حسی که دلش نمیخواست با هیچچیز عوضش کند«گنجشکهای جیکجیکوی مامان!» همینطور که موهای کوتاه و صورت آفتابسوختهی پسرش را نوازش میکرد این جمله ناخوداگاه از میان لبهایش بیرون لغزید و قطره اشکی درشت از چشمش پایین افتاد. میگویند بچههای الان، با وجود همهی امکانات، شاد نیستند. پرتوقعاند. افسرده و غمگینند. زیادهخواهند و... کلی برچسب به نسل جدیدی میزنند که قرار است وقتی ما نیستیم سکان کشتی این سرزمین را به دست بگیرند. من ولی میگویم بچه که با بچه فرق ندارد. مال هر نسل و دورهای که میخواهد، باشد. همهی بچهها مثل گلبرگ لطیفند. مثل آب زلال و مثل عسل شیرین. عیب از بچهها نیست. ما خودمان کار را خراب کردهایم. با گوشیها و تبلتهایی که توی دستهای کوچک و قشنگشان گذاشتیم. با اتاقهایی که سرتاپایش را از وسایل لوکس انباشتیم. از عروسکهای سخنگو و ماشینهای کنترلی. حتی قبل اینکه به دنیا بیایند. ما خودمان کار را خراب کردهایم. با محصور کردن بچهها توی خانههای آپارتمانی. اجبار کردنشان برای گرفتن نمرهی فقط 20. کارهای تمام نشدنیمان که دیگر وقتی نمیگذارد برای توجه به بچهها. برای یک بازی مهیج، برای یک کاردستی دونفره، تعریف کردن یک قصهی خندهدار، بردنشان به پارک تا انقدر بدوند و بازی کنند که انرژیشان تخلیه شود. تا با بازیهای گروهی، مشارکت و همدلی یاد بگیرند. من میگویم ما خودمان کار را خراب کردهایم. با قایم شدن پشت در برای ندیدن همسایهی طبقهی بالا. با غیبتهای تلفنی و بدگویی پشت سر فامیلی که همان لحظه خانه را ترک کرده است. با این کارها توی باغچهی نورس ذهن بچهها بذر دشمنی کاشتیم. حالا شاکی هستیم از اینکه چرا بچهمان چشم دیدن دخترخالهاش را ندارد. چرا سایهی پسر همسایه را با تیر میزند و برای چه اگر سالی یکبار مهمانی میرود، هدفش جز کم کردن روی بقیهی بچهها چیز دیگری نیست؟ بیرون شهرهای فامیلی قدیم یادتان است؟ من که هیچوقت از خاطرم نمیرود. آن سالها که بابا یک مینیبوس آبی داشت و همین بهانهای بود تا هر جمعه، با فامیل جایی برویم. باغ وکیلآباد، کوههای خلج، زشک و شاندیز و... ویلای اختصاصی نداشتیم ولی تا دلتان بخواهد همدل و همراه بودیم. خاطرهی وسطیهای دستهجمعی، گلپوچها و اسم فامیلهایی که باعث میشد آنقدر بخندیم تا پهلوهایمان درد بگیرد، هنوز توی ذهنم مثل روز روشن است. توی گلپوچ، معمولا بابا، عمو یا یک بزرگتر سرگروه میشدند. موقع تقسیم گل، چه عشقی داشت وقتی آن را توی دستمان احساس میکردیم. این یعنی از بین آنهمه مشتهای بزرگ و کوچک، ما برگزیده شده بودیم. در طول بازی، سعی داشتیم با هر ترفندی، نگذاریم اعضای تیم رقیب به راز دستهای مشتشدهمان پی ببرند. وقتی این نقش بازی کردن جواب میداد و تیممان امتیاز میگرفت، توی آسمانها سیر میکردیم و تا روزها از آن نگاههای تحسینآمیز شارژ بودیم... حالا همین ماهایی که بچگیهایمان، اینهمه بازی کردیم، اینقدر بالای درخت میوه خوردیم و توی حوض شنا کردیم، پایین کوه چینگ کلاغ نشستهایم و توی کوچهباغهای طرقبه دویدهایم، توی پارک ملت، پشمک خوردهایم و تخمه شکستهایم، توی بلوار فرودگاه، آنقدر زمین خوردهایم و شلوارمان لای زنجیر چرخ دوچرخه پاره و روغنی شده تا دوچرخهسواری یاد گرفتهایم، سوار قایق پدالیهای استخر کوهسنگی، رکاب زدهایم و... چقدر برای بچهها وقت میگذاریم؟ چند وقت پیش در باغ یکی از اقوام، سه بچه را تحت نظر داشتم. طفلکیها بازی نمیدانستند. مدام قهر و دعوا میکردند. رفتم و باهاشان همبازی شدم. در بازی "هرکسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش"، در بازی" مجمج مجسمانه" بازی "مادام...یس". چقدر خندیدند از بازیهای بیخرجی که کلی تویش درس داشت. درس دقت، خلاقیت، رقابت. تنهاشان گذاشتم ولی تا مدتها صدای خندههایشان توی باغ میپیچید. حتی توی مهمانیهای دیگر دیدم باز دارند آن بازیها را تکرار میکنند. ما خودمان کار را خراب کردهایم از روزی که سعی کردیم بازیهای خوب بچگیمان را، قصههای شیرین مادربزرگمان را، شبهای پرستارهی تابستانهامان را توی ذهن بایگانی کنیم و به خودمان بقبولانیم زندگی امروز با دیروز فرق کرده. ما کجا و بچههای حالا کجا؟ ما خوب بودیم. ماه بودیم. فرشته بودیم. ولی بچههای حالا... میگویند جلوی ضرر را از هر جا بگیری منفعت است. شاید همین امروز زمان رسیدن آن منفعت باشد. با چند ساندویچ کوچک خانگی، یک توپ پلاستیکی و ساعتی همراهی با خانواده در نزدیکترین پارک. با درست کردن یک دسر خانگی همراه دختر کوچولوی خانه و نترسیدن از اینکه، کمی هم صورت و لباسش کثیف شود و سِت وسایل آشپزخانه به هم بریزد و با هر کار قشنگ دیگری که خودتان بهتر میدانید ولی همیشه بهانهای به اسم وقت و حوصلهش نیست، مانع آن بوده است. حاج آقا میپرسد: «خب خانم ق، شما شرح فعالیتهای این هفتهتون رو بگین.» خانم ق همینطور که به گلهای قالی اتاق صالحات زل زده، جواب میدهد: «بچههای گروه ج، از جلسهی نقد فیلمشون خیلی راضی بودند. ضمن اینکه اصرار داشتن دیگه بزرگ شدند و زنگ بازی نمیخوان. منم واسه همین، این هفته بردمشون آشپزخونه و با کمک هم دسر درست کردیم. دسر رو گذاشتیم توی یخچال تا آماده شه و همه ازش خوردند. خیلی از این کار خوششون اومد حاج آقا! اگه صلاح بدونین، خانمی که پارسال واسه آموزش شیرینیپزی مسجد اومده بود رو بیاریم تا به بچهها اینطور آموزشها رو بده.» حاج آقا پیشنهاد خانم ق را قبول میکند. حالا وقتش است خانم ح شرح وقایع بدهد: «مربی جدید با بچهها ارتباط خوبی برقرار کرده و پیشنهاد داده جلسهای برای آشنایی و ارتباط با مادرها داشته باشه. میگه اینطوری بهتر میتونه مشکلات بچهها رو حل کنه. اگه صلاح بدونین جلسه رو برگزار کنیم.» حاج آقا میپذیرد و قرار میشود توسط موسسهی فرهنگی وابسته به مسجد، از یک سخنران زبده دعوت شود تا ابتدا برای مادرها صحبت کند و در ادامه، مربیها با مادران گفتگو داشته باشند. خانم ح استقبال میکند: «حاج آقا! میتونیم کارت دعوتهایی به شکل گل با کمک بچهها درست کنیم. اینطوری مادرها هم علاقهمند میشن حتما به جلسه بیان.» موضوع کارت دعوتها هم مورد تایید قرار میگیرد. بعد از خانم ح، مسئول اردوها حرف میزند و بعد مربی قرآن. بعد، همه در مورد مسابقات نظر میدهند و اینکه قرار است دختر خوشفکری که دانشجوی ارشد است، مسئول این بخش باشد. در مورد امتیازدهی مسابقات تبادل نظر میکنند و در این اثنی، خادم مسجد هم با کارتهای امتیاز از راه میرسد... بالاخره نوبت کتابدار مسجد میشود تا دربارهی فعالیتهایش توضیح دهد. عضو جدیدی که اولینبار است در جلسه حضور پیدا کرده: «حاج آقا! امروز بچههای گروه الف، توی کتابخونه زنگ کتابخوانی داشتند. از کتابهای جدیدی که خریدم خوندند و دربارهش صحبت شد. از طرح استقبال کردند. اگه موافق باشین میشه فعالیتهای دیگهای هم توی کتابخونه داشت. مثل نمایشگاه کتاب، معرفی تازهها، طرح مبادلهی کتاب و...» حاج آقا سر تکان میدهد و از روند کارگاههای داستاننویسی مسجد هم اطلاعات کسب میکند. دربارهی کتابهایی که در دست تالیف است و... پیشنهاد میدهد، نکات لازم را گوشزد میکند و بالاخره جلسه با صلوات بر محمد(ص) و خاندان پاکش به پایان میرسد. اینها که گفتم، بخش کوچکی از فعالیتهای هفتگی یک مسجد است. مسجدی متفاوت که در قسمتی از آن، گروهی حرفهای کار انیمیشنسازی میکنند و در بخش دیگر عدهای با پرورش ماهی اشتغالزایی کردهاند. این مسجد یک موسسهی فرهنگی با فعالیتهای دینی و اخلاقی دارد و یک مهد قرآن با کلی نوآموز و کلاسهای مختلف. قرار است به زودی کانون داستاننویسان مسجد هم دست به تولید کتاب بزند. این مسجد، نه از جایی حمایت خاصی میشود و نه به نهادی وابسته است. تنها پشتوانهاش یک عده آدم دلسوز و خوشفکر است که خود را خادم ائمهی اطهار میدانند و بدون چشمداشت مالی، بخش اعظمی از وقت آزادشان را صرف اینجا میکنند. اهالی این مسجد، از کودک گرفته تا نوجوان و جوان و پیر، اندازهی توان برای مسجدشان وقت میگذارند. از پیرزن خوشرویی که همیشه مشغول دستمالکشی پلهها، جاروی حیاط و گذاشتن کفش نمازگزاران توی جاکفشی است تا دختران هفت سالهای که به نوبت، مسئولیت دادن قند نمازگزاران را هنگام چای شبانگاهی بر عهده دارند. مسجدی که همهی مکبرینش نوجوانند و جلوی ورودی خواهران، پسرک سه سالهای بالای صندلی کنار جامُهری ایستاده تا به هر تازهوارد، با دستهای کوچکش، مُهر بدهد. اهالی این مسجد، خوب معنی همدلی را میدانند و برای انجام کار خیر، یک لحظه هم تاخیر را جایز نمیدانند. این مسجد، جای دوری نیست. همین حوالی. توی یکی از کوچه پسکوچههای شهر. شاید جایی در همسایگی شما. امروز با خودم فکر میکردم بعضی چیزها چقدر خوب است. مثلا: چقدر خوب است صبح زود بیدار شوی، بدون اینکه دلهرهی دیر شدن ادارهات را داشته باشی، یک صبحانهی مفصل بخوری و از خانه بزنی بیرون. وقتی میآیی سر خیابان، بدون اینکه یک دقیقه انتظار بکشی، اتوبوس جلوی پایت ترمز بزند. چقدر خوب است از پلهها بالا بیایی و ببینی کلی جای خالی در سرتاسر اتوبوس وجود دارد و به تعداد صندلیهای خالی یک عالمه حق انتخاب برایت به وجود آمده است! چقدر خوب است روی بهترین صندلی بنشینی و پنجرهی کنارت را تا آخر باز کنی. مسافر کنار دستیات هم از آنهایی نباشد که هی پنجرهها را کیپ میکند. بگذاری باد خنک صبح حسابی به سر و صورتت بخورد. بعد همینطور که مثل خانم بزرگها تسبیح هفترنگ شیشهایت را میچرخانی و ذکر میگویی، زل بزنی به خیابانها تا قصهی آدمهایش را از پنجرهی مربعی اتوبوس توی ذهنت بخوانی. اصلا چقدر خوب است سوار اتوبوسی بشوی که بدانی آخرش بهترین جای دنیاست و وقتی میخواهی سوارش شوی، با خواندن اسم قشنگ: «حرم مطهر» بالای اتوبوس دلت بخواهد بال دربیاوری. چقدر خوب است تماشای مسافرینی که توی راه این اتوبوس، زیارتنامه میخوانند یا آجیل مشکلگشا و شکلات نذری تعارفت میکنند، زواری که با لهجههای مختلف، میخواهند مطمئن شوند این اتوبوس به حرم میرسد یا نه؟ و یا دختر بچههای کوچک با چادرهای رنگی که برای زیارت لحظهشماری میکنند. چقدر خوب است جایی سر کار بروی که با حرم فقط اندازهی دو کوچه فاصله دارد و هر روز وقتی از اتوبوس پیاده میشوی، آنقدر به آقایت نزدیک باشی که روبروی گنبدش بایستی، سلام و تعظیم کنی و از او برای روبراه شدن همهی روز، کمک بخواهی. چقدر خوب است حرکت به سمت محل کار و دیدن جمعیتی که در یک صبح قشنگ تابستانی، شتابان به سمت حرم میروند. با لباسها و لهجههای عربی، کردی، آذری، سیستانی و... خیلیها ساک و چمدانهایشان را هم دنبال خود میکشند... چقدر خوب است هر روز نوشتن و شنیدن اخبار و گزارشهایی از حرم مهربانترین امام دنیا. از تشرف آدمهای مختلف به دین اسلام در حرم، از برنامههای دینی، فرهنگی و هنری. از حرف دل زائرها و دیدن عکسهایی ناب از دلشکستگان حریم رضوی... چقدر خوب است هر روز بعد از اتمام کار، بروی جلوی حرم. اذن دخول بخوانی و با آقایت راز و نیاز کنی. بعد یاد همهی آنهایی بیفتی که میشناسیشان و آرزویشان بودن در این مکان حتی برای یک لحظه است. واسهی قبولی دخترخالهی پایتختنشینت در کنکور دعا کنی. برای خالهی دیگرت که سالهاست حسرت زیارت به دلش مانده. برای پدر مریض دوست دیگرت. برای دوست رشتیات خاخور که دلش پر میکشد برای شنیدن اسم امام رضا(ع). بعد بروی به سمت اتوبوسی که منتظرت ایستاده و در همان حال شنیدن آهنگ «به طه به یاسین به معراج احمد...» از نمایشگاه فرهنگی کنار حرم، تارهای دلت را بلرزاند. چقدر خوب است نشستن توی اتوبوس بعد از یک روز سخت کاری و درآوردن منکارتت برای پیرزنی که کارتش شارژ نداشته و حیران و بلاتکلیف جلوی دستگاه ایستاده. چقدر خوب است گفتن این جمله به پیرزن زائر که: «به جای پولش برام دعا کنین.» و شنیدن دعاهای بلندبلند و مهربانانهی پیرزن. چقدر خوب است همهی اینها و چقدر بد است که تمام طول مسیر برگشت، دختری کنارت بنشیند، هندزفری توی گوشش بگذارد و با موسیقی خارجی که میتوانی صدای ضعیفش را بشنوی، تندتند اشک بریزد و فخفخ کند. چقدر خوب است اگر میتوانستی هندزفری را از گوشهایش بیرون بکشی و سرش داد بزنی: «بسه دیگه. تمومش کن. میفهمی؟» ازش بخواهی به جوانیاش، شادابی و قشنگیاش رحم کند. ازش بپرسی اصلا مگر کسی که از زیارت امامش میآید باید گریه کند؟ مگر کسی که همسایهی امام رضا(ع) است باید غصه بخورد؟ دخترک برود و تو نتوانی هیچکدام از این حرفها را بهش بگویی. برود و با کیف خردلی و هندزفری که هنوز توی گوشهایش دارد در پیچ خیابان قائممقام، پشت درختهای بلند گم شود و تو همینطور که رفتنش را تماشا میکنی، با خودت بگویی: «چقدر خوب است دخترک امروز برای کم کردن غصههایش حرم آمده است. چقدر خوب است دخترک یادش نرفته، اینجا کسی هست که درمان همهی دردها و کلید همهی درهای بسته را میداند. چقدر خوب است که او اینجا است. نزدیک نزدیک ما. کنج قلبهای شکستهمان.» دوستم میخواهد راننده شود. یک کم میترسد و همین ترس باعث شده تا حالا اقدامی نکند. ازم میخواهد به عنوان یک رانندهی کاربلد راهنماییاش کنم. از لقب کاربلد کلی سردماغ میشوم و سعی میکنم چکیدهای از تجربیات چند سالهی رانندگیام را مفت و مسلم در اختیارش بگذارم. بهش میگویم: «اولین اصل. اصل جنگله. باید بدونی توی خیابونا قانون جنگل حکمفرماست و خیلیا به قوانین وضع شده توجهی ندارن. اگه این موضوع برات جا بیفته زیاد از رانندگی بقیه حرص نمیخوری و غافلگیر نمیشی.» خندهاش گرفته. شاید فکر کرده باهاش شوخی میکنم. با جدیت میگویم: «توی قانون جنگل، هر چی بزرگتر و پرزورتر باشی، کارِت بهتر پیش میره. اینجام ماشینا هر چی بزرگتر باشن یا رانندهها قلدرتر، بیشتر قانونشکنی میکنن. واسه همینه که به عنوان صاحب یک پیکی ریزهمیزه بعد چند سال، تعجب نمیکنم وقتی توی فلکهام و ماشین بزرگی که راه با اون نیست، به راحتی راهمو میبنده و دِ برو که رفتی.» دوستم با دقت گوش میدهد. میگویم: «یا اتوبوسها. به خاطر هیکل بزرگشون، واسه سوار و پیاده کردن مسافرها، هرجا بخوان توقف میکنند. راه خیابونا رو بند میارن و کسی حق اعتراض نداره. اعتراض چیه؟ خدا نکنه ماشینی بخواد توی همچین فرصتی از لابلاشون رد شه. بارها دیدم ماشینایی رو که چیزی نمونده بوده بین اتوبوسها له و لورده بشن. البته، این شامل همهی اتوبوسها و ماشینها نمیشه.» دوستم که چیزی نمانده نفسش بند بیاید، با شنیدن جملهی آخر، رنگ به صورتش برمیگردد. میگویم: «اصل دوم، اصل دیوانگیه. اینو مربیام یادم داد. همیشه میگفت: "هدیه جان! وقتی مشغول رانندگی هستی، فکر کن هر راننده یا عابر که باهاش روبرو میشی ممکنه دیوونه باشه. به دیوونه هم که حرجی نیست. یعنی ممکنه هر کاری انجام بده. مثلا یکهو بپیچه جلوت یا بپره وسط خیابون!"» به دوستم توضیح میدهم چقدر این حرف در رانندگی کمکم کرده است. وقتی ماشینهایی را دیدهام که زیگزاگ و با سرعتی جنونآمیز بقیه ماشینها را پشت سر گذاشتهاند. یا آنها که یکهو از جای پارک، بدون راهنما زدن جلویم پیچیدهاند و شانس آوردهام سرعت مطمئنهام، مانع تصادف شده. مصداق عابرهایی که یکهو وسط بلوارها یا خیابانها میپرند هم همین است. فرق نمیکند سنشان چقدر باشد. جوان، کودک یا پیرمردی با عصا و مادری با کالسکه. تاسفبار اینجا است که معمولا در چند متری این افراد، پل هوایی یا خطکشی عابر پیاده وجود دارد. دوستم، تندتند عرق پیشانیاش را پاک میکند. باید اصل بعدی را زودتر توضیح بدهم: «اصل سوم که خیلی مهمه، اصل فولاده. یعنی وقتی پشت فرمونی، باید اعصاب فولادی داشته باشی. این واسه رانندههای زن، خیلی اساسیه. وقتی رانندهی زنی، هر لحظه منتظر باش اگه کوچکترین خطایی ازت سر زد، حرکت عجیبی از رانندههای دور و بر یا عابرین ببینی. همیشه هم خطا لازم نیست. فرض کن پشت چراغی. چراغ سبز نشده. یا شده ولی ماشینهای زیادی جلوتن که حرکت نکردن. اگه اعصابت از فولاد نباشه، نمیتونی بوقهای بیدلیل ماشینای پشت سر رو تحمل کنی. اونوقت ممکنه از شدت دستپاچگی، ماشینو خاموش کنی. اگه این اتفاق بیفته، صدای بوق و اعتراضا سر به فلک میذاره.» دوستم رنگ به چهره ندارد و چیزی نمانده از این حرفهای امیدبخش! غش کند! وقتش است او را از مهمترین اصل مطلع کنم: «اصل اِنقا. یعنی انصاف+ قانونمندی. یعنی به خلاف هیچکس کار نداشته باش و توی رانندگی قانونمند و منصف باش. اگه دیدی سر چهارراه تابلو زده "گردش به راست فقط با فرمان چراغ" ولی جلوت ماشینی نیست و میتونی سمت راست بپیچی، این کارو نکن. حتی اگه پنج تا ماشین پشت سرت شروع کنن به بوق زدن. سر جات وایستا و به سهم خودت جلوی خلافشون رو بگیر. حق عابرها، ماشینهای تحت تعلیم یا اونا که به هر دلیل خراب شدن و...رو رعایت کن. اگه عجله داشتی، حق نداری نزدیک چراغ یا زیر تابلوی توقف ممنوع، یا به موازات ماشینای پارک شده، بایستی. اینا بیانصافی و قانونشکنی میشه نسبت به حقوق دیگرون. اگه همیشه قانونمند و منصف باشی، قول میدم هیچوقت هیچ حادثهای برات رخ نده. اینو از کسی بشنو که عدد خلافی و جریمهش صفره.» با این حرف، لبخندی اطمینانبخش به دوستم میزنم تا متقابلا لبخند کمرنگی روی لبهای رنگپریدهش جان بگیرد. دوستم میرود. نمیدانم با این تفاسیر دنبال رانندگی خواهد رفت یا نه. ولی برای چندمین بار به خودم ثابت میشود عجب فوت و فنهای خوبی یاد دارم. کاشکی بتوانم اینها را داستان طنزی، رمانی، کمیکاستریپی چیزی بکنم. سرمایهگذاری هست که من را حمایت کند آیاااا؟ از وقتی یادم میآید همهی اطرفیانم میدانستند من یک دوستدار شدید کودکانم یا به عبارتی یک بچهخور به تمام معنا. از همان نوجوانی که توی روضههای فامیلی وقتی گوشهای مینشستم بچههای کوچکتر دورهام میکردند. یکی توی بغلم میآمد. آن یکی سرش را روی زانویم میگذاشت تا موهایش را ناز کنم و سومی برایم شعر جدیدی که یاد گرفته بود را میخواند. نفر چهارم وسایل کل کیفم را بیرون میریخت و اجازه میگرفت خودش را توی آینهام تماشا کند و به نفر پنجم مجوز خطخطی کردن تقویم جیبیام را با خودکار رنگی توی کیف صادر میکردم. این صبوری و آرامش، گاهی بقیه را شاکی میکرد. طوری که هیچوقت این جملهی یکی از همسن و سالهایم را فراموش نمیکنم. وقتی برای لحظهای بعد از یک روضه کنارم نشست و سیل بچهها سمتمان سرازیر شد. چند دقیقه تحمل کرد. بعد گفت: «آبرومونو بردی با این کودکستانی که دورمون جمع کردی.» بلند شد و جایش را عوض کرد. ولی رفتن او به حال من چه تاثیری داشت؟ وقتی هنوز اینهمه دوست کوچولو داشتم که قرار بود برایشان قصه بگویم، بهشان بازیهای قشنگ یاد بدهم و وقتی میروم، ازشان کلی نقاشیهای خوشگل و نامههای "دوستت دارم" خرچنگ قورباغه به یادگار ببرم... آن سالها گذشت و سالهایی رسید که با تولد یک به یک خواهرزادهها، وجود این کوچولوهای نازنین را بیشتر در کنارم حس کردم. اسباببازی، خوراکی و کتاب قصههای زیادی برایشان خریدم و در خلال بازی و شعر و قصه چیزهای خوبخوب یادشان دادم. نه فقط خواهرزادهها، همهی بچهها، در هر کجا دوستان من بودند. مثل اتوبوسها که وقتی سوار میشوی، میتوانی توی نخ بچهها بروی که دنیای سوژه هستند. از آن گوگوریهای چند ماههای که با دالی کردن میخندند و دهان بیدندانشان را نشانت میدهند تا بزرگترهایشان که خوب میشود باهاشان رفیق شد. سرِ صحبت را باز کرد، برایشان یکی از ترانههای سرودهی خودت را خواند و با خوراکیهای خوشمزه، خاطرهشان از این گفتگوی چند دقیقهای را شیرینتر کرد. راه دادنِ تو به دنیای سادهشان با منظرهی قشنگ دست تکان دادن برایت در لحظهی خداحافظی، پاداشی فراموشنشدنی است که دنیاها میارزد. چند شب پیش توی یک مهمانی، با یکی از این فسقلیها دوست شدم. پسر پر جنب و جوشی که چهار سال داشت. وقتی فهمیدم چند شب قبل تولدش بوده، صحبت را به کادوها کشاندم. با شوق دستهایش را باز کرد و از ماشینی گفت که اینقدر اندازهش است و وقتی دکمهاش را میزند، ووووژ راه میرود. خودم را غصهدار نشان دادم و گفتم: «من که ماشینت رو ندیدم. حالا چیکار کنیم؟» با سخاوتی که مختص بچههای آن سنی است ازم دعوت کرد خانهشان بروم. وقتی گفتم آدرس را بلد نیستم، به روش خود شروع کرد به آدرس دادن: «اون پُله هست خیلی بزرگه. بعد باید ازش رد شی. یه رستورانه هست اولش سوپ میده. بعد خونمون اونجاس. یاد گرفتی؟» ازم قول گرفت خانهشان بروم تا هم ماشینش را نشانم بدهد و هم لباس سبز و بنفشی که اگر زیاد غذا بخورد و بزرگ شود، اندازهاش میشود. تازه قول داد من را با خودش رستوران هم ببرد! وقت خداحافظی، در بین جمعیت مهمانها، یکدفعه سرش را عقب چرخاند و آنچنان "التماس دعایی" بهم گفت که هنوز وقتی مزمزهاش میکنم، شیرینیاش مینشیند توی قلبم. دنیای رنگیرنگی بچهها، قشنگ است. آنقدر که اگر فقط کمی نوک انگشتهای پایمان را درونش بگذاریم، همهی غم و غصههای عالم از یادمان میرود. کلی انرژی میگیریم و خستگیها ازمان فرار میشوند. حتی آن گرهی بداخلاق وسط پیشانی هم برای لحظاتی از آسمان صورتمان کنار میرود تا آفتابی و مهربان شویم. البته به شرطی که آمپر تحملمان را در ارتباط با این موجودات خستگیناپذیر درست تنظیم کنیم و سر و هیچ و پوچ آب روغنمان قاطی نشود. میگویند آدمهایی که با بچهها و دنیای کودکانهشان ارتباط مثبتی دارند، کودک درونشان زیادی فعال است. اگر این حرف راست باشد، من باید خیلی خوششانس باشم. پس فرصت را مغتنم شمرده تا از همین تریبون با ترانهای که همین الان سرودم، به کودک درونم اعلام کنم: «ای کودک درونم... تو ای آرام جونم... وقتی هستی کنارم... خوشحال میشم یه عالم... چقدر عزیز و ماهی... بزرگ نشی الهی...» چاپ شده در شهرآرا توی اتوبوس نشستهام و در فکر ستونی هستم که قرار است با سوژهای جدید، پُر کنم. اتوبوس با نسیم روحافزای کولر، پیش میرود و همین معرفت راننده که کولر را روی درجهی زیاد گذاشته، باعث شده توی ذهنم، سوژهای جرقه بزند: "خوششانسیها و بدشانسیهای اتوبوسی". وضعیت فعلیام را مقایسه میکنم با روز قبل که نصف راه، جلوی ردیف آخر بودم و نوک کفشهایم از حرارت موتور، جِلزولز میکرد! یا اوقاتی که تنها گزینهی نشستن، صندلیهای ردیف آخر است. همان سوناهای سیصد تومانی و کورههای آدمپزی! صندلی وسطیاش را که دیگر نگو! آخر جهنم... هوای خوب و جای راحتی که دارم، باعث شده همینطور موقعیتهای خوششانسی و بدشانسی اتوبوسی، از ذهنم تراوش کند: موقعیت یک: وارد اتوبوس میشوی و در اوج ناامیدی، صندلیهای پُر را از نظر میگذرانی. ناگهان یک تک صندلی میبینی که مهربانانه تو را فرا میخواند. آخرین بازمانده از صندلیهای خالی. این حالت، برای شخص بعد از تو، آخر بدشانسی است. با این حسرت: "اگه اتوبوسو زودتر دیده بودم و نفر اول بودم که بالا میومدم، اون صندلی مال من میشد." موقعیت دو: تازه وارد اتوبوسی کنسروی شدهای. به محض ورود، همان صندلی که جلویش ایستادی، خالی میشود و نمیدانی چطور خودت را رویش پرتاب کنی. نگاه مسافرین ایستاده در این حالت به تو، کم از نگاه لشکر عثمانی به سپاه شاه اسماعیل صفوی در جنگ چالدران ندارد! اما حالت بدشانسی این مدل: مسافر از صندلی برمیخیزد و تو که در حال یورش هستی یا خودت را بالای صندلی انداختی، این جمله را از زبانش میشنوی: «خانم!(یا آقا!) بیاین اینجا بشینین!» شخص مورد خطاب، معمولا یا آدمی فرتوت است، یا بار و بنهدار و بچهبغل و... خلاصه که مجبوری ضایع شده، دوباره بایستی و تازه اینبار، سنگینی نگاه بقیهی مسافرها را هم تحمل کنی با چنین مضمونی: «خجالت هم خوب چیزیه. نه بزرگتری. نه کوچیکتری. واویلا...» موقعیت سه: هنوز از پلهها بالا نیامدی و کارت نزدی، کسی بیخ گوشَت نجوا میکند: «عزیز جان! واسه منم بزن.» شما را نمیدانم ولی من در 99 درصد این مواقع، نمیتوانم مقاومت کنم یا به دروغ بگویم: «شرمنده. کارتم شارژ نداره!» ادامهی ماجرا دو حالت دارد. یا مسافر مذکور، رقم دقیق را با خردههایش، آماده کرده و در مشتتان میگذارد. یا اسکناسی درشت نشانتان میدهد تا با شنیدن این جمله از شما: «خرد ندارم. قابلی نداره.» قضیه فیصله پیدا کند. موقعیت چهار: بعد از کلی چشم طمع دوختن به یک صندلی، همان صندلی قسمتت میشود. ولی تا با هزار آرزو، رویش مینشینی میبینی ای دل غافل! سرت کلاه رفته تا خرخره! صندلی لق است و میخواهد دل و جگرت توی دهانت بیاید. ولی چاره چیست؟ بلند شوی که ضایعتر است. مجبوری تحمل کنی و دم نزنی! موقعیت آخر: توی عالم هپروت باشی و یکهو با دیدن خیابانها، بفهمی ایستگاه بعدی، مقصدت است. بلند شوی، باوقار از پلهها پایین بروی و هیچکس نفهمد، چیزی نمانده بوده با افکار درهم برهمت، جا بمانی! این خوششانسی، ایول دارد. چاپ شده در شهرآرا چند سال پیش که در یکی از روزنامههای مشهد برای خودمان بر و بیا و صفحهای داشتیم، با او گفتگو کرده بودم. در ستونی که قوانین جالبی برای خودش داشت. توی این ستون قرار نبود چهرهها و ستارهها معرفی شوند. بلکه فقط و فقط به معرفی آدمهای متفاوتی میپرداختیم که به سهم خود تاثیرگذارند. مثل استاد دانشگاهی که در جلالآباد افغانستان، به افغانها ادبیات فارسی میآموخت یا گرافیست جوانی که با خلاقیت خود، روی تیشرت، طرحهای شاهنامه چاپ میکرد. او را هم یکی از دوستان بجنوردی معرفی کرده بود. به عنوان کتابفروشی شاخص در شهرستان بجنورد که مغازهاش پاتوق کتابخوانها شده و خودش دریای لایتناهی دانش کتاب است. جوان 34 سالهی بجنوردی، در آن مصاحبه حرفهای قشنگی زده بود. از اینکه هیچوقت خود را از کتاب جدا نکرده و حتی در مسیر خانه تا مغازه، صف نانوایی و داخل اتوبوس هم مشغول مطالعه است. اینکه دوست دارد اگر کتابی بود از آن کتابها باشد که خواننده ناتمام زمینش نگذارد. مصاحبه چاپ شد و استقبال خوبی داشت و من دیگر از حال کتابفروش جوان بیخبر ماندم تا همین چند هفته پیش... چند هفته پیش به دعوت یکی از دوستان به یکی از گروههای مجازی معرفی کتاب وارد شدم و آنجا دوباره اسمش را دیدم. با همان ادب و متانت همیشگی، از دعوتش تشکر کرده و مشغول معرفی چند کتاب تازه بود. چند روز بعد، از گروه به دلیل حجم بالای مطالبش بیرون آمدم و امشب برای بار سوم از او خبردار شدم. خبر را یکی از دوستان داد. تلخ و ناگوار. شب بیست و سوم ماه مبارک، کتابفروش بجنوردی به خاطر سکتهی قلبی فوت کرده بود. ناخودآگاه سراغ کامپیوترم رفتم و از پوشههای قدیمی، مصاحبه و دو عکسش را پیدا کردم. عکسهایی که با آن عینک و چهرهی مصمم پشت میز کتابفروشیاش گرفته بود تا هر کدام بهتر است، در روزنامه کنار گفتگویش چاپ شود. دوباره به چهرهی کتابفروش جوان نگاه کردم. همان که طبق گفتهی خودش همهی ده ساعت حضور روزانهاش در مغازه را صرف خواندن کتابهای جدید میکرد تا اطلاعاتش همیشه به روز باشد. وقتی ازش سوال کرده بودم دوست داشت همهی این کتابها را بخواند؟ جواب داده بود: «قطعا دوست داشتم و سعی میکنم تا میتونم از بینشون کتابهای خوبتر رو بخونم.» پرسیده بودم فکر میکند چقدر خواندن این کتابها زمان ببرد؟ جواب دقیقی داده بود: «طبق تحقیقات علمی، هر انسانی با توجه به میانگین عمر خود میتونه حدود 150 هزار کتاب در قطع متوسط رو بخونه.» احمد ایزانلو کتابفروش جوان بجنوردی، شاید هیچوقت فکر نمیکرد عمرش به متوسط عمر یک انسان نرسد. حرف پایانی مصاحبه را با شعری سرودهی خودش به پایان رسانده بود: «دوست دارم در انتها شعری از خودم رو به خوانندگان تقدیم کنم: من کتاب میفروشم... دوستم کباب... مردم کباب را لای نان دوست دارند... من نان را لابلای کتاب...خیلی از مردم... کباب را بیشتر از کتاب میفهمند!» مصاحبه را میخواندم و خیره به تصاویر احمد ایزانلو، فکرهای جورواجور از سرم عبور میکرد. که بعد از فوت، بر سر مغازهاش چه میآید؟ شاید تبدیل شود به یک بوتیکفروشی بزرگ. همانی که کتابفروش جوان از آن گریز داشت و با وجود مشقات مالی کارش، حاضر نبود دنیای کتاب را با هیچ شغل دیگری عوض کند. تکلیف مشتریهایش چه میشود؟ شاید مجبور شوند در نقطهی دیگری از شهر کتابفروشی جدیدی پیدا کنند. شاید هم آنقدر همت داشته باشند که مغازه را سرپا نگه دارند. به یاد مرد جوانی که دلش به عشق کتاب و مطالعه میتپید و در طول عمر نه چندان بلندش، یادش را برای اهالی فرهنگ، همیشگی کرد. روحش شاد... چاپ شده در شهرآرا
Design By : Pichak |