زندگی رسم خوشایندیست
ای پیش پرواز کبوترهای زخمی بابای مفقودالاثر، بابای زخمی عظیم زارع و بیست سال گذشت و نخواستی باشی بعدازظهره. هوا هنوز گرفتهس. بدون اینکه حتی اثری از بارون صبح باشه. باد سردی که میاد باعث میشه برای رسیدن به ماشین عجله کنم. ماشین رو صبح توی کوچه پارک کردم. با فاصلهی زیاد از ماشین جلویی. موقع پارک پشت ماشینم خالی بود. حالا نگاه میکنم و میبینم پشت ماشینم به اندازهی یک ماشین کوچیک جایه. خوشحالم که مشکلی برای بیرون اومدن از جای پارک ندارم. توی همین فکرام که پراید سفیدی از جهت مخالف کوچه(در حالیکه کوچه یکطرفهس!) میاد. یک نفر پیاده میشه و شروع میکنه به راه دادن به راننده. اونم درست توی تیکه جای کوچولوی پشت سرم. و این در حالیه که خیلی از جاهای کوچه خالیه. از هولم میپرم توی ماشین. برای باز کردن قفل فرمون دستام میلرزه. به هر زحمتی که هست قبل پارک ماشین پشت سری، از جاپارک بیرون میام و مثل پرندهی رها شده از قفس، توی کوچه به حرکت میفتم... وارد خیابون دانشگاه میشم و مثل روزهای قبل به طرف خیابون یکطرفهی کفایی میرم. دختر عابری بی اعتنا به ماشین، سلانهسلانه عرض خیابونو میره. طوریکه آدم احساس میکنه داره توی پارک قدم میزنه! برای اینکه از پشتش رد شم، فرمون رو میگیرم سمت چپ و یکهو پیکان سفیدی با یک رانندهی سبیلو، جلوم سبز میشه. براش بوق جانانهای میزنم و اون هم بیاعتنا راهشو کج میکنه و میره. توی مسیر باریک کفایی به حرکت میفتم. یک پراید سفید جلومه و بطرز مشکوکی یواش میره. از ترس، فاصلهمو باهاش حفظ میکنم و منم یواش میرم. یکهو پراید بدون هیچ راهنما و هیچ علامتی، از سمت راست خیابون، میپیچه به طرف چپ و راه رو میبنده! من و چندتا رانندهی دیگه میزنیم روی ترمز! ظاهرا جای پارک خوبی اونطرف خیابون نظرجناب راننده رو جلب کرده! پراید پارک میکنه و راه باز میشه. به حرکت ادامه میدم. چهارراه راهنمایی چراغ زرد میشه و نگه میدارم. خیلی از ماشینای دوطرفم بی اعتنا به چراغ گاز میدن و میرن. یک سواری تویوتا، کنارم وایمیسته. چند لحظه صبر میکنه و ظاهرا به دلیل اینکه میبینه از خیابون اصلی ماشینی رفت و آمد نداره، به خودش این حقو میده که از چراغ قرمز رد شه! چهارراه فلسطین چراغ سبزه و راه با ماست. با خیال راحت داریم از تقاطع رد میشیم که یک موتوری از اونطرف یکهو به حرکت میفته. چیزی نمونده به وانت تویوتای مقابلش بخوره. ولی موتوری با فرزی ماشین رو رد میکنه و صدای گازش توی خیابون میپیچه. دوتا دختر که از اون موقع کنار خیابون، وایستادن، بمحض سبز شدن چراغ ما عوض توقف، میپرن وسط خیابون. سرعت رو کم میکنم تا اونا هم رد شن. رد شن و خوشحال باشن که مثلا زرنگی کردن و چند ثانیه منتظر قرمز شدن چراغ ما نموندن! بالاخره به ملکآباد میرسم. میخوام مثل همیشه از زیر گذر پارک برم. ترافیکش وحشتناکه! در آخرین لحظات، راهنمای راست رو میزنم و بطرف فلکه میرم. اینجا هم اوضاع تعریفی نداره. ولی حداقل آدم روی زمین صاف توی ترافیکه نه زمین شیبدار! «تامین هزینه ی لباس عید بیش از 3000 کودک مبتلا به سرطان در سال 91 حاصل مشارکت و عشق ورزی شما یاوران میباشد. امسال نیز برای همراهی کودکان محک در استقبال از بهار با ما تماس بگیرید.» کاغذ رو یکی از کارکنان نمایشگاه با لبخند توی دستم گذاشت. دختر جوونی که مثل بقیه ی کارکنان، دستمال سفیدی دور گردن و کارتی به سینه داشت. خواهرزاده ی هشت ساله م سروناز همینطور که کاغذ رو نگاه میکرد چشمش به نقاشی بالای صفحه افتاد. تصویر دخترکی با موهای ریخته که با گلی قرمز به سر و پیراهنی رنگی به تن داشت، توی آینه به عکس خودش نگاه میکرد و می خندید. با صدای بلند ازم پرسید: «خاله! چرا این دختره مو نداره؟» جواب دادم: «چون شیمی درمانی کرده و موهاش ریخته.» با غصه پرسید: «موهاش دوباره درمیاد؟» صورتش رو بوسیدم و گفتم: «معلومه که درمیاد. بمحض اینکه دوره ی شیمی درمانیش تموم شه، موهاش زودی درمیاد.» سروناز خوشحال شد و همینطور که مداد عروسکی رو که لحظاتی قبل از غرفه لوازم تحریر براش خریده بودم توی دستش میچرخوند، با قدمهای تند، دنبالم به راه افتاد. توی شلوغی نمایشگاه، بقیه رو گم کرده بودیم. نمایشگاه حمایت از کودکان سرطانی مشهد با همکاری انجمن محک. حتی توی ذهنم هم نمیگنجید اونوقت شب، شب شنبه، توی هوای سرد زمستون و در هتلی حوالی یکی از خیابونای پرت مشهد، اینهمه جمعیت اینجا اومده باشن. طوریکه توی خیابون هتل و خیابونای اطرافش یک جا برای پارک ماشین پیدا نشه. آدما از چادری گرفته تا مانتویی از پیر تا جوون و بچه، سالم و همراه با عصا و ویلچرو ...همه ی غرفه ها رو پر کرده بودن. یکی شیرینی خونگی می خرید. اون یکی آجیل. یکی عروسک دست ساز نمدی می خرید و اون یکی یک بادکنک آرزو. همراه با سپهر و سروناز به درختچه ای رسیدیم که روش پر بود از کارت پستالهای پر نوشته. یکی از مسئولهای نمایشگاه توضیح داد: «توی این کوزه هرچی دوست داشته باشین پول بریزین و بعد روی یکی از این کارتها پیامتون رو به بچه های مریض بنویسین. ما اونا رو به دستشون می رسونیم.» از توی کیفم پول درآوردم و داخل کوزه انداختم. یک کارت پستال رو که شکل فرشته بود برداشتم. دیدم یک طرفش نوشته داره. گفتم: «آقا! کارت پستال سفید ندارین؟» مسئول غرفه که مردی ریشو و هیکل بود با لبخند گفت: «از بس استقبال زیاد بوده، کارت کم آوردیم. واسه همین دوطرف کارتها مینویسیم.» کارت رو دست سروناز دادم و همینطور که ماژیکی صورتی رو انتخاب کرده بود بهش گفتم هرچی دوست داری بنویس. با خط بچه گونه ش روی کارت نوشت: «سلام دوستای خوبم. امیدوارم زودزود خوب شین.» سپهر هم روی کارت دیگه ای با ماژیک زرد جمله ای امیدبخش نوشت و سه تایی با خوشحالی کارتها رو به درختچه آویزون کردیم. قسمت دیگه ای از غرفه مربوط به درخت آرزوی بچه ها بود. درختی که بچه های بیمار، روش آرزوهاشون رو نوشته بودن و هرکی می تونست آرزوییشون رو برآورده کنه، دست بکار میشد. بساط گریم بچه ها، فروش بادکنک و عروسک و...هم داغ داغ بود. تمام اطراف نمایشگاه جملاتی راجع به بچه های مریض و اسم داروها و هزینه هاشون زده شده بود. از همه جالبتر ورودی نمایشگاه بود که به عکس یک قهرمان وزنه برداری مزین شده بود. قهرمانی که روزی یکی از بچه های بیمار محک بوده. غرور کسی را نشکن چون مثل شیشه ی شکسته برای تو خطر آفرین است. برای کسی که دوستش داری در روز تولدش پیام تبریک ارسا ل کن. کسی را که به تو امیدوار است نا امید نکن. باشجاعت اقرار کن که اشتباه کردی. عمل خلاف را نه تجربه کن نه تکرار. کثیف نکن اگر حوصله تمیز کردن نداری. وجدانت را گول نزن چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند. عاشق همسرت باش تابهشت را ببینی. شخص محترمی باش و بدون اطلاع به خانه و محل کار کسی نرو. برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر. در مورد همسر کسی اظهار نظر نکن نه مثبت نه منفی. به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد.
داشتم وارد مغازه میشدم. هنوز از پله ها کامل بالا نرفته بودم که دیدم توی مغازه صف بستن. تعجب کردم. میخواستم برگردم که همون لحظه چند نفر که تازه خرید کرده بودن از مغازه بیرون اومدن. گوشه ای وایستادم تا از پله ها پایین بیان و حالا نوبت من بود که وارد مغازه شم. شکل و شمایل مغازه با همیشه فرق کرده بود و غیر از یک فروشنده ی همیشگی دو سه نفر نیروی کمکی اضافه شده بود. توی ویترینهاش پر بود از قلبهای قرمز تزئینی گلهای خشک جعبه های کادوی شکل قلب و قسمت کارت پستالها....با دیدن کارت پستالها تازه فهمیدم موضوع از چه قراره. کارتها همه روشون پیغام ولنتاین مبارک رو داشت و مدلهای مختلف و متنوع داشت. یک مدل با عکسهایی از چهره های زن و مردهای خارجی و مدل دیگه کارتونی بود و روش عکس دختر و پسرهایی داشت با جمله های طنز و مدل دیگه...... یاد قیافه های خوشحال چندتا دختر کم سن و سالی افتادم که چند لحظه پیش از مغازه بیرون رفتن. با بسته های کادو توی دستهاشون! فروشنده ها حسابی سرشون شلوغ بود و وقت نداشتن جواب کسی رو بدن. یکی داشت عروسک مشتری رو با کاغذکادوش ست میکرد و اون یکی نمونه کارت پستال نشون میداد و سومی فقط کارت میکشید و پول میشمرد. همینطور مشتری بود که در اون بعدازظهر زمستونی وارد مغازه میشد. بالاخره من هم خریدمو انجام دادم و از مغازه بیرون اومدم. توی پیاده رو راه میرفتم و یک علامت سوال گنده توی سرم روشن شده بود. پس چرا این رسومی که هیچ ربطی به جامعه و دین و فرهنگ من ندارن هر سال با قوت و شدت و تبلیغات بیشتری همراه میشن؟ عیب کار کجاست؟ از کیه؟ از من جوون؟ از من مسئول فرهنگی؟ از من پدر مادر؟ از رسانه ها؟......... خونه رسیدم و ماجرا رو واسه مامانم تعریف کردم. خبری که مامان بهم داد جالبتر از چیزی بود که به چشم دیده بودم. تعریف کرد یه بنده خدایی دعوت شده از طرف دوستش به جشن ولنتاین به صرف آش رشته و ساندویچ سرد! دیگه اینجوریشو نشنیده بودیم که شنیدیم! نمیدونم چی بگم. فقط خدا خودش رحم کنه به همه مون و هدایتمون کنه به بهترین راه. الهی آمین. نعیمه اومده بود موسسه. از صبح کلی کار کرده بودیم و حسابی گرسنه شده بودیم. پیشنهاد ساندویچ زیتون رو خودم مطرح کردم. نعیمه هم قبول کرد و دوتایی بعد یک روز کاری سخت به میعادگاه شکم روانه شدیم. ساندویچها رو خوردیم و من چندتایی هم واسه خونه گرفتم. بعد باز پیاده از چهارراه دکتر ا به طرف گلستان اومدیم. ماشین رو صبح طبق معمول همیشه که تا دیر میای کوچه ی بغل موسسه پر میشه، بدلیل نبود جا حاشیه زده بودم. همیشه به خاطر کم مهارتیم در پارک و سفت بودن فرمون ماشین پی کی که دیگه همه بهش اقرار دارن، سعی میکنم ماشینم رو جایی بزنم که عقب یا جلوش روبروی پلی، کوچه ای جایی باشه. اونروز صبح هم که ماشینو حاشیه گلستان پارک میکردم حواسم بود چیکار کنم. ماشین رو با فاصله ی کمی از کوچه پارک کردم و گفتم پشت سر هم که ماشین پارک نمیکنه. چون دقیقا سر کوچه بود. ولی از بد روزگار وقتی با شکمهای پر و ساندویچ بدست به محل پارک ماشین رسیدیم، دیدم یک ال نود نامردی نکرده و بدون ذره ای فاصله پشت ماشینم پارک کرده. جلوی ماشین هم وانتی پارک بود. با دیدن ماشین توی اون وضع، قیافم دیدنی بود. قرار شد من بشینم پشت فرمون و نعیمه بهم راه بده. هنوز درست حسابی ننشسته بودم که مامور الیت مثل اجل معلق رسید. گفت چقدر شارژ کنم؟ منم که فقط یک اسکناس ده تومنی توی کیفم داشتم همونقدر بهش دادم. با حال زار پرسیدم راننده ی این دوتا ماشین نمیدونین از کی رفتن و کی برمیگردن؟ خنده ای شیطانی کرد و همینطور که با پول عزیز من از ماشین دور میشد جواب داد: راننده هاش مسافرتن! نعیمه ی فداکار پشت ماشین وایستاد و شروع کرد به راه دادن. همونطور که عرق میریختم فرمون رو میچرخوندم. نعیمه قبلش هشدار داده بود که فاصلت با ال نود خیلی کمه. حواست باشه بهش نزنی. قرار شد هروقت دارم به ال نود نزدیک میشم نعیمه به شیشه بزنه و بهم علامت بده. خیس عرق فرمون رو با آخرین قوا میچرخوندم و حسابی مشغول بودم ولی دریغ از اینکه یه ذره موقعیت جغرافیایی ماشین فرق کنه. یه آقای ریش پروفسوری هم از اونور خیابون روی اعصابم بود. هر دفعه عقب رو نگاه میکردم تا ببینم چقدر تا ال نود بی انصاف فاصله دارم میدیدم داره با پوزخند ما رو نگاه میکنه. انگار کار و زندگی نداشت. حسابی میخ ماشین درآوردن من بود تا لابد بعد بره با آب و تاب واسه همه تعریف کنه دوتا دختر چلمن رو در چه وضعیتی دیده. همینطور که تلاش مذبوحانه م رو ادامه میدادم داشتم توی دلم به آخرین گزینه فکر میکردم. اینکه برم دم در موسسه مون و از یکی از شیرمردان همکار بخوام بیاد و این عملیات رو تکمیل کنه. هرچند خیلی خجالت آور بود ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟ لااقل اونا مرد بودن و زورشون در پیچوندن فرمون سفت پی کی از من ضعیفه بیشتر بود! توی همین فکرا بودم که مرد جوون تپلی از کنار ماشین رد شد. یه دفعه انگار از حال زار ما دونفر فهمید اوضاع از چه قراره و شروع کرد به راه دادن: فرمون رو تا اخر بگیر اینور...آهان...بازم...هنوز جا داری....حالا فرمونو تا آخر بچرخون اونور...حرکت نکن....فقط فرمون رو بچرخون. وقتی دید من دارم چقدر تلاش میکنم اومد دم پنجره ماشین و گفت میخوای پیاده شو من ماشینو درآرم. یک لحظه با حرفش یاد تمام حوادثی که توی روزنامه ها خونده بودم افتادم. و از فکر اینکه مرد تپل با ماشین پی کی و کیف من و نعیمه و ساندویچها گاز بده و واسه همیشه بره، مهره ی پشتم لرزید! تشکرکنان گفتم خودم درش میارم. و توی دلم گفتم الانه که بهش بر بخوره و بره. ولی مرد مهربون همونجا موند و اونقدر بهم راه داد تا راستی راستی دراومدم. نعیمه هم بدوبدوکنان اومد و سوار شد. و مرد مهربون رو دیدیم که پیاده جلو رفت و چند قدم اونورتر سوار ماشین پژوی مدل بالاش شد! منو باش درباره ش چه فکرها کرده بودم! بوق زنان ازش تشکر کردم و اون هم واسم دست تکون داد. همینطور که با خوشحالی میرفتیم به نعیمه گفتم: امروز این آقاهه فرشته ی نجاتمون شد. وگرنه معلوم نیست چقدر باید معطل میشدیم! شب که ماجرا رو واسه بابام تعریف کردم گفت من بارها و بارها ماشین دخترها و خانمها رو از این موقعیتها درآوردم و کلی دعام کردن. گفتم پس همونه. از قدیم گفتن از هر دست بدی از همون دست میگیری. امروز دعاهای اون خانمها واسه دخترت اثر کرد و خدا فرشته ی مهربون تپلی رو سر راهش قرار داد تا مشکلش رو حل کنه و یه بار دیگه بهش نشون بده: هنوز محبت زیر پوست مردم این شهر نفس میکشه.
«قسم به رهبر زنان فاطمه...ندارم از کشته شدن واهمه! همی رِ مخواندِم و مِزَدِم به دلِ جمعیت! هیچ ترس و واهمهای هم از سربازا و تانکا نِدِشتِم! با همسادهها، دستهجمعی مِرَفتِم تظاهرات!» ننه جان این رو میگه و با یادآوری اون روزا چشمهاش برق عجیبی میزنه. بابا هم همینجور که به سرود انقلابی که از تلویزیون پخش میشه گوش میده با هیجان میگه: «من و حمید و حامد و سعید هم که یکسره تو کوچهها بودیم. یه لحظه هم آروم و قرار نداشتیم.» ننه جان سرش رو تکون میده: «انگار نه انگار نومزد داشت، یکسره یا توی خیابونا اعلامیه پخش مِکَرد یا شعار مِنوِشت یا توی تظاهرات تو صف اول بود. هر روز نفری یَک ساندویچ مِچِپوندُم تو جیبشان، یَک آیة الکرسی مِخواندُم و بهشان پوف مِکردُم و رو به حرم آقا علی بن موسی الرضا مُگفتُم که: آقا جان! بچههامِه به خودتان سپردُم!» چشمهای مامان پر از شادی میشه و میگه: «ننه جان! جریان دوازده بهمن رو تعریف کنین!» ننه جان با خنده سرش رو تکون میده: « یادش بخیر! انگار مُکُنی همی دیروز بود! همهمان با همسادهها رفتِم خَنِهی بتول خانم! تو محله، فقط او بِندهی خدا تلویزیون داشت! مِخواستِم ورود امام رِ تماشا کنِم! ولی هم یَک کم که نشان داد، تلویزیون قطع رفت و سرود شاهنشاهی پخش کِردَن! جونُم مرگ رفتهها، با قنداق تفنگ آمده بودن رادیو تلویزیون تا برنامه رِ قطع کنن!» مامان با خنده و در تایید حرفهای ننه جان میگه: «پسر بتول خانم هم که ازون بچه انقلابیای دو آتیشه بود، از شدت ناراحتی، تلویزیون رو دو دستی برداشت و از پنجرهی اتاق پرت کرد وسط حیاط! یک صدایی داد!»
بابا می خنده، سرش رو تکون میده و میگه: « فقط که اون نبود! میگن اونروز دویست سیصد تا تلویزیون توی مشهد شکسته شده! بسکه مردم عصبانی شدن!» ننه جان با لبخند میگه: «ولی آمدن امام مِلهَمی بود رو داغ دل او همه مردمی که شهید داده بودن! عجب روزی بود!» مامان دستهاش رو با هیجان تکون میده: «همه ریخته بودن تو خیابون و به هم نقل و شیرینی و شربت تعارف میکردن! از شدت خوشحالی!» به یاد تمام زنانی که دیروزها در تشت، رخت می شستند و هر روز زندگی را خوب آب و جارو می کردند. صبح ها، سبد خریدشان را برمی داشتند و بعد از ساعت ها جست و جو و تقلا در بازار با سبزی و میوه و ... از پیچ کوچه بازمی گشتند. یکی از روزهای سرد زمستونیه. سوز هوا و آلودگیش مثل همیشه سرفه هامو شدیدتر کرده. با این وجود صبح زود خودمو میرسونم موسسه و مشغول کار میشم. آخه کار زیاد دارم. خیلی زیاد. یکی از خانومای همکار که بعد من رسیده به شوخی میگه: «صبح توی اتوبوسمون نمیدونی چه خبر بود! یک دختر و پسر بودن. ضایع بود که با هم دوستن. دختره ازینور به پسره ادا اشاره میکرد و اس ام اس میداد و پسره از اونور دیگه. همه مردم فهمیده بودن چه خبره!» همینطور که چشمم به صفحه ی مونیتور مقابلمه خیلی جدی بهش میگم: «معلومه تازه کار بودن. وگرنه که نیازی به این کارا نبود! یک صندلی دونفره انتخاب میکردن و کنار هم مینشستن!» ازین حرف چند نفر به خنده میفتن. برای تایید نظرات کاربرای سایت وارد بخش نظرات میشم. زیر یکی از مقاله هایی که در مورد آمادگی ازدواج بود یک نفر نظر گذاشته: «ببخشید اینجوری میگم ها! ولی همه ی حرفای شما چرت و پرته. من یک پسر 26ساله ام. و وقتی حرف ازدواج میزنم خانوادم مسخرم میکنن. چون هیچ جوره با حساب کتاباشون جور درنمیاد. هیشکی به نیاز من جوون واسه ازدواج فکر نمیکنه. امثال من باید فکر ازدواجو به گور ببرن. شما هم دلتون خوشه و واسه خودتون شر و ور میبافین.» دفعه ی اولی نیست که همچین نظری میبینم. ولی باز هم از حرفش حالم گرفته میشه و دلم بدجوری میگیره. یاد چند روز پیش میفتم. و بحث داغی که توی آرایشگاه سر کوچه گل انداخته بود. یک خانم 43 ساله که بدلیل ازدواج زودهنگام پسری در آستانه ازدواج داشت میگفت: «پسرم میگه ما باید آرزوی همه چی رو به گور ببریم. پراید که یه موقعی میشد با چند میلیون خرید حالا رسیده نزدیک بیست تومن. خونه دار که هیچوقت نمیشیم. زن هم که کی میتونه بگیره با این شرایط؟» خانم آرایشگر هم که دوتا پسر فارغ التحصیل نزدیک سی سال داره با تایید این حرف میگفت: «به پسرهام گفتم هروقت صد میلیون سرمایه داشتین حرف زن گرفتن رو بزنین.» خانم اول میگفت: «تازه اینهمه پول جور کنن، از کجا معلوم یه دختر خوب گیرشون بیاد. دخترای الان فقط به فکر گرفتن مهریه و خرج تراشین.» دختر جوونی که گوشه ی آرایشگاه کنار بخاری نشسته بود با اعتراض گفت: «همه ی دخترا که اینجوری نیستن. بعضی ها مثل من کم توقعن. الان دو ساله عقدم. واسم یک شب چلگی نگرفتن. ناراحت هم نیستم. خب شوهرم شرایطش رو نداره....» *** بعدازظهر یک روز زمستونیه. توی خیابون دانشگاه سوار اتوبوس میشم. اتوبوس خلوتی که دیدن اونهمه صندلی خالی مسافرای جدیدش رو سر ذوق میاره. دختر و پسری کم سن و سال هم با همدیگه از پله ها بالا میان. قیافه هاشون خجالت زده ست و توی دست پسر یک تخته نقاشی و چندتا کاغذه. شاید از آموزشگاه نقاشی میان که همون حوالیه. اول هرکدوم توی ردیف خودشون میشینن. ولی لحظاتی بعد پسر به دختر اشاره میکنه تا بره روی یکی از صندلیهای دونفره ی قسمت آقایون. دختر با خجالت نیم نگاهی به ما زنها میندازه و زود خودش رو اونطرف میرسونه. صورت قشنگ و کشیده ای داره. با جثه ی ریز. یک مانتوی ژاکتی روشن هم تنشه. پسر برعکس قدش بلنده. ولی صورت بچگونش حکایت از سن و سال کمش داره. روی صندلی کنار هم میشینن ولی پیداس که هنوز از هم خجالت میکشن. حتی روی صندلی هم یک کم از هم فاصله گرفتن. اتوبوس توی ایستگاههای مختلف توقف میکنه و صندلیاش پر و خالی میشه. دختر و پسر جوون ولی هنوز صندلیاشون رو ترک نکردن. حدس میزنم مثل من مسافر ایستگاه آخر باشن. ایستگاه پارک ملت. بالاخره اتوبوس به ایستگاه آخر میرسه و همه ی مسافرا پیاده میشن. دختر و پسر رو با چشم تعقیب میکنم. با کمی فاصله از هم راه میرن و طبق حدسم وارد پارک میشن. دختر موقع راه رفتن کمی میلنگه. به طرف اتوبوس بعدی میرم که داره درهاش رو میبنده تا حرکت کنه. دست تکون میدم و من کارتمو نشون میدم. راننده بی توجه گاز میده و میره. سر جام می مونم و باز برمیگردم به عقب. نگاهم میچرخه توی پارک. پیداشون میکنم. دختر تنهاست. روی نیمکتی نشسته و تخته ی نقاشی توی دستشه. تعجب میکنم. لحظاتی بعد پسر با یک نایلون خوراکی به طرفش میاد. بعد دوتایی با هم راه میفتن به طرف داخل پارک. حالا به هم نزدیکتر شدن و دختر دستش رو محکم توی دستای پسر گرفته.... بالاخره اتوبوس جدید از راه میرسه. خسته از یک روز کاری روی یکی از صندلیهاش میشینم. اتوبوس حرکت میکنه و محو تماشای بیرون میشم. دختر چادری کم سن و سالی که دست در دست پسری ریش بزی توی پارک راه میرن و میخندن. دختر مانتویی کم سن آرایش کرده ای که با دوتا پسر توی ایستگاه گرم خنده ست و بعد چند لحظه همراه یکیشون طرف یکی از اتوبوسا میره. دختر و پسری که کنار دکه ی نون رضوی وایستادن و با اشتها اشترودل می خورن و.... اتوبوس میره و من به جوونای شهرم فکر میکنم و جوونای سرزمینم. دوست دارم همه شون خوشبخت باشن. همه شون خوشحال باشن. دلم میخواد شرایطی براشون فراهم شه که همه شون بتونن با همون کسی که دوستش دارن و میدونن خوشبختشون میکنه پیمان ابدی ازدواج ببندن. دوست دارم براشون کاری کنم. دوست ندارم هیچوقت غمشون رو بینم وحرفای تلخشون رو بشنوم از شکستهای عاطفی. دوست دارم براشون کاری کنم. واسه همینه که توی قصه هام همیشه از خوبی مینویسم. از پاکی، حیا، وفاداری، گذشت. واسه همینه که توی سایتهایی که دبیرشونم همیشه مطالبی میذارم که براشون کارگشا باشه. از مقاله تا داستان از حرف مشاورین و اساتید تا خبرها و گزارشهایی که شاید بتونه یه گره ی کوچیک از مشکلاتشون باز کنه. ولی میدونم اینا هیچکدوم کافی نیست. و هنوز خیلی زیادن جوونایی از سرزمین من که به کمک احتیاج دارن. که دل جوونشون پره از حسرت و آرزوهای رنگین. دوست دارم براشون کاری کنم....
شاید توی این عصر ار تباطات و تکنولوژی شنیدنش چیز عجیبی باشه. ولی من دوستی دارم که فقط از طریق نامه باهاش در ارتباطم. دوستی که هرگز صداش رو نشنیدم و حتی هیچوقت عکسی هم ازش ندیدم. توی ذهنم ازش تصویرای مختلفی ساختم. یه بار موهاش مشکیه. و چشمهاش درشت و سیاه. یه بار موهای خرمایی داره با پوست گندمی و صورت لاغر و دفعهی بعد قیافهی دیگهای پیدا میکنه. خیلی وقتا خوابشو میبینم. که رفتم خونه ش. توی اتاقی که بارها توصیفش رو توی نامههاش خوندم. که نشستم پیشش. که خوبه. که خوشگله. که مهربونه. همیشه اینجور موقعها توی خوابم با خوشحالی میگم: میدونستم دوست من انقدر ناز و خوشگل و مهربونه. انقدر خوشحالم که حد نداره. اصلا دلم نمیخواد اون لحظهها تموم شه. بعد از خواب میپرم و باز پناه می برم به اون تصویر مبهم و گنگی که ازش توی ذهنم ساختم. ادامه مطلب...
دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر
پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟
تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
اینجا کنار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی ؟!
خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!
یک بار هم از گیرودار قاب رد شو
از توی سیم خاردار قاب رد شو
برگرد تنها یک بغل بابای من باش
ها ! یک بغل برگرد تنها جای من باش
شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی
جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی
عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است
ای دست هایت آرزوی دست هایم
ناز و ادایم مانده روی دستهایم
تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که توی تار عنکبوت است
امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی
ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش...
و بیست سال شده زیر دست ناپدری...
که بیست سال تمام است توی زندگی ام
اثر گذاشته ای و هنوز بی اثری...
زمان گذشت، ولی قول داده بود به ما
که از ادامه ی این داستان سکوت کند
زمان گذشت و فقط دلخوشیم ما به همین
که یک دقیقه برایت جهان سکوت کند
مگر چقدر می ارزد دل شکسته ی من؟
بیا که سهمیه ات را نخواستم، برگرد
کسی کنار من اینجا قدم زد و آمد
کسی که جای تو را از تو پر نخواهد کرد
خودت بفهم چرا باز هرشبم تلخ است
که اشک هام به من می چشد نبودت را
و اشک آمد و آمد دوباره آهسته
به گونه و به رخم می کشد نبودت را
بیا بگو که چگونه؟ بگو چطور؟ چرا؟
بیا و از عطش و از شقیقه صحبت کن
فقط بخاطر تنهاییم بیا با من
صبحه. صبح یک روز سرد و ابری توی مشهد. هوای مشهد ازین روزها زیاد به خودش دیده. روزهای خشک سرما. ولی ظاهرا امروز یک خبراییه. اینو از لکههای ریز روی شیشهی ماشین میتونم بفهمم. توی ماشین نشستم و همینطور که بخاری میره که یواشیواش گرم بشه، توی خیابونای نه چندان خلوت، حرکت میکنم. خیابونایی که بقول راهنمایی رانندگی، ترافیکش روانه. وارد ملکآباد میشم. مثل همیشه لاین سمت راست بلوار رو میگیرم و آروم، پشت ماشین جلویی حرکت میکنم. بارون نمنم میباره و خیابونا خیس میشن. این زمان، بدترین موقع برای تصادفه. اینو بارها از بابا شنیدم. واسه همین، سرعت اکثر ماشینا پایینه و با احتیاط میرن. ماشین جلوییم ذره ذره پیش میره و منم با رعایت فاصله مناسب پشت سرش میرم با خودم فکر میکنم چی میشد همیشه هوا همینجوری بود و ماشینها با همین احتیاط... یکهو....راننده یک سمند بژ از لاین کنار، بدون راهنما و بدون اینکه فاصله کم بین ماشین من و ماشین جلو رو در نظر بگیره، سر ماشینش رو کج میکنه توی لاین ما. درست جلوی ماشین من. میزنم روی ترمز و بوق بلندی میزنم. سمند در حالیکه کاملا افقی شده و راه رو بند اورده سر جاش متوقف میشه. رانندهش بلاتکلیف نگاهم میکنه. موهای خاکستری داره و سیگاری گوشهی لبشه. بهش اشاره میکنم بره. با سرعت بالایی کف آسفالت سر میخوره و ماشینش رو راست میکنه. توی دلم بهش میگم: «برو! برو و جایزهی جلوتر بودن رو مال خودت کن!»
به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد.
به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد.
به یاد زنانی که سفره صبحانه شان همیشه به راه بود و کسی تلخ و ناشتا از خانه بیرون نمی رفت. زنانی که پشت چرخ های خیاطی، سوزن ها را نخ میکردند و پارچه ها را قیچی تا چرخ های زندگی روان تر و آسوده تر بچرخد.
رب و مربا می پختند و ترشی می انداختند و کوزه ها و خمره هایشان را زیر پنجره ، ردیف می چیدند تا زندگی را هرروز خوش عطرتر و رنگارنگ تر نقاشی کنند.
با کاموا و میل بافتنی از پاییز و زمستان می گذشتند و شال گردن و بلوز و جوراب می بافتند، لباس های کهنه را می شکافتند و گلوله های گرد و رنگی میساختند.
زنانی که با چهره های مهربان و گشاده چادر به کمر می بستند و با عشق و عاطفه از قالی ها و قالیچه های روزگار،غبارها می تکاندند. به یاد تمام زنانی که با آشپزخانه هایشان دوست بودند و هرروزغذاهای خوش عطرتر برای اهل منزل می پختند.
به یاد تمام زنانی که وقتی برق می رفت و خاموشی ناگهان پیدایش می شد، شیشه از فانوس های خانه برمی داشتند و زندگی شان را با شعله کبریتی دوباره از نو روشن می ساختند. آن وقت می نشستند و عاشقانه در تاریک و روشن اتاق ها برای کودکانشان، قصه های شیرین و به یاد ماندنی تعریف می کردند.
زنانی که هر روز نفت در چراغ های والور می ریختند و برای مرتب کردن کارهای خانه، بچه های کوچک ترشان را ساعت ها روی دوششان با چادرشب می بستند.
انگار از دیروزها خیلی گذشته است.از آن زمان که خانه ها درخت های سیب و توت و انجیر داشت و تلویزیون های سیاه و سفید برای خودشان امپراتوری می کردند. از آن زمان که آدم ها به جای نشستن پای کامپیوتر و اینترنت و موبایل، با همسران شان یک دنیا حرف برای گفتن داشتند.
از آن زمان که کف دست زنان، سبز و سیاه و سرخ می شد و آسان می فهمیدیم وعده های سبزی، گردو و انار دیگر برای فرداها در خانه آماده شده است.
حالا انگار فرسنگ ها از آن زمان گذشته است. از زنانی که دغدغه هایشان رنگ و بوی دیگری داشت ... از مردانی که یک استکان چای قند پهلو را با دنیا عوض نمی کردند و وقتی حوله صورت، تعارف شان می شد تمام خستگی شان را فراموش می کردند.
انگار آن روزهای دور، دنیا آرام تر بود و ساعت ها این قدر پریشان نبودند که دوان دوان صبح ها، ظهر شوند و عصرها، شب.
Design By : Pichak |