زندگی رسم خوشایندیست
امروز توی شهر ما یک روز بارونی بود. اون هم از نوع شدید. من هم قبل اینکه ماشیندار بشم مثل خیلی از آدما یک همچین روزی وقتی صبح پامیشدم و میدیدم هوا همچنان تاریک و بارونیه کلی ذوق میکردم و بعید نبود شیشه رو هم باز کنم و چندتا نفس عمیق بکشم. ولی الان اوضاع خیلی فرق کرده. بمحض اینکه میبینم بارون گرفته از فکر رانندگی با ماشینی به اسم پی کی با اون فرمون سفت انم توی چنین هوایی تمام مهره های پشتم شروع میکنه به لرزش!! مثل چند روز پیش که صبح شرخوش و بیخبر با خواهرزاده م سپهر از خونه بیرون زدم و یکهو از سیلاب بارونی که میومد سرجام خشک شدم. بدبختی اینکه باید سپهر رو هم سالم به مقصد یعنی مدرسه می رسوندم. اصلا نمی دیدم دارم کجا میرم و دور و برم چی میگذره. فقط خوبیش این بود که ظاهرا ماشینای دیگه هم حال و روز من رو داشتن و حداقل تصمیم گرفته بودن توی همچین روزی از سرعت بالا و ویراژهای آنچنانی دست بکشن. خلاصه اونروز که به خیر گذشت اما از امروز براتون بگم. وقتی سر سفره ی صبحانه اول از بابا پرسیدم امروز کجا میره و وقتی جواب شنیدم آهی کشیدم و گفتم اگه مسیر اینقدر به سرکارم پرت نبود امروز با این هوا و این ترافیک ماشین نمیبردم. بابای همیشه فداکارم هم زود جواب داد: اشکالی نداره. اول تو رو میبرم و بعد به کارم میرسم. اینو که شنیدم با شادی مشغول خوردن صبحانه شدم. وای که چه مزه ای میداد کره ی بادوم زمینی روی نون تازه همراه با چایی داغ. دردسرتون ندم. رفتنها رو با شادی مشغول تماشای خیابونا شدم و با ماشین گرم و نرم بابا سر کار رفتم. اما...بشنوید از برگشتنها.... یک ظهر از موسسه بیرون اومدم. خوشحال و سرخوش. با خودم گفتم حالا که امروز ماشین ندارم دیگه نگرانی بابت ترافیک ندارم. زودتر میرم و خریدهام رو انجام میدم.رفتم از خودپرداز سر خیابون پول گرفتم. به به! چه هوای لطیفی! چه بارون ریزی. همینطور قدم زنون کوچه ی روبرویی رفتم و از لوازم تحریری یک کم خرت و پرت خریدم: خط کش کوچیک ده سانتی واسه سروناز( که مدتها بود قولشو بهش داده بودم) و خودکار انگری بردز واسه سپهر...از مغازه ی داداش دوست دوران دبیرستانم خارج شدم و وارد مغازه ی اون یکی داداشش شدم و چندتا دنت شکلاتی، آبمیوه و آدامس خرسی خریدم(راستی شما هم مثل من آدامس خرسی دوست دارین؟) بعد خواهرم هم بهم ملحق شد و با هم اومدیم لباسفروشی. مغازه ای که چند هفته پیش ازش تیشرتهای به چه قشنگی خریده بودم دونه ای هفت تومن. باورتون میشه هنوزم لباسهایی با این قیمتها وجود داشته باشه؟ دوتا لباس خریدم و خواهرم هم یکی و زیر بارون راه افتادیم. هوا عجیب گرفته بود و توی خیابونا( از شدت خوبی آسفالت و راه) مثل همیشه سیلاب راه افتاده بود. به خواهرم گفتم از بس وسیله دارم و بارون شدیده هوسم کرده یه ماشین دربست بگیرم تا خود خونه. اصرار کرد که بذار من مهمونت کنم. دیدم داریم میرسیم ایستگاه اتوبوس. گفتم بیخیال! دیگه سوار اتوبوس میشم و تکه بعد رو هم با تاکسی میرم. خواهرم که دیرش شده بود گفت بیا با مترو بریم. گفتم: نچ! حوصله ندارم اونهمه راه بیام تا تقی آباد. از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم. دیدم همینطور آدمه که میاد توی ایستگاهو از اتوبوس هم هیچ خط و خبری نیست. گفتم ولش کن! جهنم و ضرر. میرم سر تقی آباد و ماشین دربست میگیرم تا رضاشهر خونه ی خواهرم. راه افتادم زیر بارونا بطرف تقی آباد. چند دقیقه بعد، اتوبوسی که اینهمه انتظارش رو کشیدم و نیومد از کنارم رد شد! رسیم تقی آباد. اگه شما یه تاکسی دیدین من هم دیدم! اومدم پایینتر و دیدم یه تاکسی سمند با شیشه های بالا در کمین مشتری دربستی نشسته. زدم به شیشه. شیشه پایین اومد و حرارت بخاری به صورتم خورد. به راننده گفتم تا اول رضاشهر چقدر میبرین؟ جواب کلیشه ای همه ی راننده ها و داد: هرچی تاکسی متر بندازه! جواب همیشگی من: میخوام رقم دقیقشو بدونم! جواب راننده: معلوم نیست! من: بهرحال شما همیشه دارین این مسیر ها رو میرین. میخوام بدونم پولی که همرامه کافی هست تا اونجا یا نه؟( کلک همیشگیمه) راننده: مگه پولتون چقدره؟ دیدم فایده نداره! راننده تا همه ی پولام رو از چنگم درنیاره ول کن نیست! راهمو کشیدم و اومدم پایینتر. چند دقیقه ای منتظر شدم بارون عجیب تند شده بود. بالاخره یه تاکسی پیکان قارقارک نگه داشت. راننده قیافه ی روستایی داشت با کلاه کاموایی. بهش مقصد رو گفتم. گفت تا قنادی جام عسل میبرمت و توی کوچه ها نمیرم!! چهار هزار تومن. قبول کردم و سوار شدم. موتور قارقارک صدا بلندی داد و به حرکت افتاد. چند دقیقه بعد تاکسی وارد بلوار بعثت شد. چه ترافیکی! همینجورماشین پشت سر هم! آقای راننده هم که دید هنوز یک صف چند کیلومتر تا چراغ مونده ماشین رو خاموش کرد و منتظر شد. منم خوشحال که بالاخره از بارون و سرما نجات پیدا کردم. چراغ سبز شد. ماشینهای جلویی به حرکت افتادن. قارقارک ولی هرچی استارت خورد روشن نشد که نشد! بجای عصبانیت خنده م گرفته بود از وضعیت موجود! واقعا مسخره بود. از طرفی دلم واسه راننده میسوخت. بخاطر من اومده بود توی این راه پرترافیک و حالا زیر بارون ماشینش خراب شده بود. خودش ازم خواست برم و معطلش نشدم. ازش کرایه م رو پرسیدم. گفت هرچقدر دوست داری بده و برو. گفتم شما باید راضی باشین. گفت دو تومن. پول رو دادم و همینطور که صدای استارتهای نافرجام قارقارک از پشت سرم میومد، دوبار هزیر بارون راه افتادم. پیاده از چراغ قرمز رد شدم و اونطرف ایستادم. یک تاکسی پژو نگه داشت. یه آقای جوون و متشخص با پالتو و موهای نیمه ریخته. رادیو جوان گوش میداد.بهش آدرس خیابون رودکی رو دادم و مسافر دیگه ای هم اسم میدون حر رو گفت. دوتامون رو سوار کرد و راه افتادیم. وارد پیچ رضاشهر شدیم. وااای! عجب ترافیکی! سرم رو به پیامکهای گوشیم بند کردم! آقا راننه هم موبایلش رو برداشت و به جایی زنگ زد: الو! سلام. به موبایل شایان زنگ بزن بگو من توی ترافیک گیر کردم دیرتر میرم دنبالش استخر!( استخر؟ اونم توی این هوا؟) بگو توی محوطه بمونه و بیرون نیاد تا من برسم. راننده مشغول صحبت بود که دیدم از خیابون رودکی رد شد. گفتم: آقا! من رودکی می رفتم ها! عذرخواهی کرد و مجبور شد از چهارراه بعدی بپیچه. خواستم پیاده شم. کرایه م رو پرسیدم. گفت چون نرسوندمتون به مقصد که میخواستین ازتون پول نمیگیرم. گفتم: به هر حال تا اینجا که زحمت کشیدین. گفت: نه خانم! من راضیم. نمیخواد پول بدین. زیر شرشر بارون راه افتادم و چهارراه رو تا رودکی پیاده رفتم. وقتی به رودکی رسیدم دیگه نفسم درنمیومد. چند دقیقه بعد یک کاسه آش داغ همه ی خستگیها رو از تنم بیرون کرد. ولی یه چیزی رو مطمئن شدم که بعد از این اگه سنگ هم از آسمون بباره حتما با پی کی کوچولو به استقبالش میرم. حتمت حتما...
Design By : Pichak |