زندگی رسم خوشایندیست
عطر خوش قورمهسبزی، بوی ملایم برنج، صدای تق و تق کفگیر و ملاقهی مامان توی آشپزخانه، نوای مناجات رادیو، همه و همه نشانههای یک چیز بود! اینکه اولین سحر ماه رمضان از راه رسیده است. هنوز سنمان به روزه گرفتن قد نمیداد. ولی انقدر قصهی شیرین ماه میهمانی خدا را دوست داشتیم که همیشه از مامان خواهش میکردیم برای اولین سحر بیدارمان کند. ولی خودمان از شوق و ذوق بیدار میشدیم. بعد همینطور که بوی خوش سحری مامان، دماغمان را قلقلک میداد آنقدر توی رختخوابهایمان وول میزدیم و صبر میکردیم تا خودش سراغمان بیاید. بالاخره صدای پایش نزدیک میشد، سرش را توی تاریکی اتاق میکرد و با مهربانترین آهنگی که میشود تصور کرد، صدا میزد: «ریحانه.... هدیه... بلند شین... سحره!» چشمهامان را میمالیدیدم و خوابآلود خودمان را به هال میرساندیم. آنجا که خواهر بزرگه، با سلیقهی تمام، سفرهی سحری را چیده بود. حتی از ماست و سالاد و سبزی خوردن و پارچ خاکشیر هم غافل نمانده بود. آن طرف سفره بابا کفگیر به دست نشسته بود و داشت توی بشقابهای گلدار ملامین برای همه غذا میکشید. حتی برای داداش کوچیکه که با آن دندانهای یکی در میان، به مامان تکیه داده بود و چرت میزد. غذا را با اشتها میخوردیم و با نوای«اللهم انی اسئلک...» قاشقها را تندتر به طرف دهانهامان میبردیم. انگار قرار بود با پخش اذان ما هم روزهدار شویم. انگار قرار بود با رسیدن اولین سحر ماه مبارک، ما هم مثل آدم بزرگها مهم شویم. سحری تمام میشد و بزرگترها هرکدام دنبال کاری میرفتند. بابا و مامان پشت سر هم به نماز میایستادند. خواهر بزرگه مشغول جمع و جور سفره میشد و ما با شکمهای پُر و سیر، خودمان را توی رختخوابهامان میانداختیم. ولی مگر به این آسانیها خواب به چشمهامان میآمد؟ توی تاریکی اتاق شروع میکردیم به حرف زدن و نقشه کشیدن برای روزهای قشنگی که در راه بودند. برای افطاری بزرگ فامیلی اول ماه خانهی مادربزرگ، برای روضهی شب بیست و یکم عمه جان و آش رشتههایی که موقع افطار با بچههای بزرگتر دم خانهی همسایهها میبردیم، برای نذر شربت تخم شربتی مامان روز تولد امام حسن(ع)، برای روزههای کلهگنجشکی که اگر بچههای خوبی بودیم، شاید مامان اجازه میداد بگیریم. برای زیارتهای دم سحری حرم با چادرهای گلدار نویمان، برای قرار و مدارهایی که میخواستیم توی این ماه با خدا ببندیم. که دیگر دروغ نگوییم، که دیگر شلوغ نکنیم، که دیگر گریهی داداش کوچیکه را درنیاوریم. که دیگر موقع درسهای خواهر بزرگه خانه را روی سرمان نگذاریم که دیگر بیشتر کمک مامان کنیم. مامانی که هنوز صدای ظرف شستنش از آشپزخانه به گوش میرسید... ولی بالاخره صدا قطع میشد و بعد از چند دقیقه سکوت، نوای آهنگین قرآن در خلوت سرِ صبح خانه میپیچید. شیریِ سحر، از پنجرهی اتاق، از تاریکی عبور میکرد و مامان، با خواندن اولین جزء قرآن به استقبال ماه رمضان میرفت.
Design By : Pichak |