زندگی رسم خوشایندیست
چهارسالهام! یکی از روزهای پاییزی، بابا برای من و داداش محسن دوتا جوجه خریده. محسن چند سالی از من بزرگتره و به مدرسه میره. ظهرکه ازمدرسه میاد، جوجهها رو از زیرزمین به حیاط میبریم تا باهاشون بازی کنیم. جوجهی من پرهای زردی داره و جوجهی محسن رنگش مایل به قهوهایه. اونا جیکجیککنان از این طرف حیاط به اون طرف میرن و ما هم دنبالشون. محسن براشون دونه خریده و اونا رو گوشه حیاط ریخته. ساعت از ظهر میگذره و هوا کمکم سردتر میشه. مامان صدامون میکنه که بریم تواتاق تاسرما نخوریم. من دوست دارم باز هم با جوجهها بازی کنم. ولی محسن دستم رو میگیره و از پلهها بالا میریم. هر روز کارمون همینه. با جوجهها انس گرفتیم. یک هفته بعد... هوابارونیه، محسن از مدرسه اومده و با لباس مدرسه روی پلهها نشسته و سرش رو بین دو تا دستهاش گرفته. دستش رو به زور از روی صورتش میکشم کنار. سرش روکه بلند میکنه صورتش خیس از اشکه. اشکاش با بارونی که روی صورتش میریزه قاطی میشه. از حرفای مامان میفهمم جوجهی محسن رو گربه خورده. عصرکه بابا از سر کار میاد خونه محسن رو دلداری میده و اون آروم میشه. سی سال بعد.... هوا بارونیه. جسم بیجون محسن رو برای همیشه از خونه میبرن. من تنها روی پله نشستم. سرم رو به طرف آسمون میگیرم تا بارون اشکام رو بشوره. دلم هوای بابا روکرده تا دلداریم بده و من رو آروم کنه. چه جوری با این همه دلتنگی کنار بیام؟ نویسنده: شمسی میرمرتضوی
Design By : Pichak |