سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست



 


شاید توی این عصر ار تباطات و تکنولوژی شنیدنش چیز عجیبی باشه.

ولی من دوستی دارم که فقط از  طریق نامه باهاش در ارتباطم.

دوستی که هرگز صداش رو نشنیدم و حتی هیچوقت عکسی هم ازش ندیدم.

توی ذهنم ازش تصویرای مختلفی ساختم.

یه بار موهاش مشکیه.

و چشمهاش درشت و سیاه.

یه بار موهای خرمایی داره با پوست گندمی و صورت لاغر

و دفعه‌ی بعد قیافه‌ی دیگه‌ای پیدا میکنه.

خیلی وقتا خوابشو میبینم.

که رفتم خونه ش. توی اتاقی که بارها توصیفش رو توی نامه‌هاش خوندم.

که نشستم پیشش. که خوبه. که خوشگله. که مهربونه.

همیشه اینجور موقعها توی خوابم با خوشحالی میگم: میدونستم دوست من انقدر ناز و خوشگل و مهربونه.

انقدر خوشحالم که حد نداره.

اصلا دلم نمی‌خواد اون لحظه‌ها تموم شه.

بعد از خواب میپرم و باز پناه می برم به اون تصویر مبهم و گنگی که ازش توی ذهنم ساختم.

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 92/10/22ساعت 7:41 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


  یک روز گرم تابستان بود. پسر کوچک با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که
در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد...


پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم
ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:

" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"

گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/19ساعت 10:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

با زمین خوردنت ای وای زمین خورد زمین
آسمان خورد زمین عرش برین خورد زمین

وسط کوچه همینکه بدنت لرزه گرفت
ناگهان بال و پر روح الامین خورد زمین

این چه زهری است که داری به خودت می پیچی
گاه پشت کمرت گاه جبین خورد زمین

از سر تو چه بگوییم؟ روی خاک افتاد
از تن تو چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین

دگرت نیست توان تا که ز جا برخیزی
ای که با تو همه ی دین مبین خورد زمین

داشت می مرد اباصلت که چندین دفعه
دید مولاش چه بی یار و معین خورد زمین

زهر اول اثرش بر جگر مسموم است
پهلویت سوخت که زانوت چنین خورد زمین

پسرت تا ز مدینه به کنار تو رسید
طاقتش کم شد و گریان و حزین خورد زمین

به زمین خوردن و خاکی شدنت موروثی است
جد تشنه لبت از عرشه ی زین خورد زمین

جواد حیدری


نوشته شده در چهارشنبه 92/10/11ساعت 10:54 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

وقتی وارد فامیلمون شد سال آخر دبیرستان بود. یک جوون خوش خنده و خوشرو. توی مجلس عروسی خواهرش با لباس سرتاسر سفید چه رقصی می کرد. همون سال مهندسی قبول شد و توی یکی از شهرهای جنوب شرق مشغول تحصیل شد. دورادور از حالش باخبر بودیم. که رفته توی کار آژانس مسافرتی. بعد شنیدیم با دختری از خطه شمال ازدواج کرده. توی مجلس عروسیشون هم که در هتلی برگزار شد رفتیم. چقدر خوشحال بود اونشب. سالها گذشت. شنیدیم خودش آژانس مسافرتی زده. وضعش خوب شده. بعد وضع مالیش به هم خورد و شنیدیم با زنش برگشته توی خونه ی مادرش و داره توی یک اتاق زندگی میکنه. با همت بلندش دوباره دست به زانو گرفت و مشغول به کار شد. یکبار به مناسبتی ما رو خونه ش دعوت کرد. خونه ی جمع و جور و قشنگی داشت. ساده ولی باسلیقه و بدون حضور بچه ای در اون. چه همه ازمون پذیرایی کرد و چه تدارکی دیده بود. بعد شنیدیم برای زندگی به کشور عراق رفته. می گفتن اونجا شرایط مالیش بهتره و باز فهمیدیم برگشته مشهد. چند روز پیش مجلس ختم پدربزرگش بود. عصر بعد از یک خواب شیرین بعدازظهر تازه بیدار شده بودم که دیدم مامان اومد توی ا تاق و لب تختم نشست. باهام یک کم از اینور اونور حرف زد و بعد آروم گفت امروز خبر بدی شنیدم. از حرفش جا خوردم و منتظر شدم برام بگه ماجرا از چه قراره. و مامان تعریف کرد. از اینکه همه توی مجلس ختم پدر بزرگ صد ساله نشسته بودن و یکهو دیدن نوه ی بزرگ با رنگ و روی پریده داره به همه می گه برگردین توی مسجد چون می خوام خبری بهتون بدم. و بعد به همه ی عزادارها خبر میده که برادر کوچیکترش که روز قبل برای مجلس  پدربزرگ خودش رو از شهر دیگه رسونده بوده، دیشب توی خونه و در حالیکه تنها بوده قلبش می گیره و ح الش به هم می خوره. خودش زنگ می زنه به اورژانس و قبل از اینکه کسی بتونه کاری براش بکنه از دست می ره. مامان برای عرض تسلیت به خواهرش زنگ زده که مدام گریه می کرده و از مادرش می گفته که اصلا روی پا بند نیست. مامان برام اینها رو می گفت و من گریه می کردم. واسه مادر و خواهرهای داغدیده ای که داغ مرگ همسر و پدر کمشون نبود که حالا باید داغ تازه ای ببینن و سالهای بدون حضور اون رو تحمل کنن. واسه همسرش. برادرش. برای کسی که می شناختمش و همیشه از چهره ش لبخند بزرگی یادمه که به لبهاش چسبیده بود. واسه یکی از همین جوونایی که حتما توی دلش خیلی آرزوهای قشنگ داشت ولی اجل مهلت نداد به هیچکدومشون برسه. واسه لحظات آخر درد و تنهاییش. واسه ترسی که حتما اون لحظات به قلبش سرازیر شده و حتما دیگه فهمیده که مجالی برای زندگی کردن نداره. گریه کردم. واسه پسری که یک روز بلوز شلوار سفید می پوشید و حالا باید لباس سفید دیگه ای به تنش کنن. امروز روز خاکسپاریش بود و امشب شب اول قبرشه. واسه آمرزش روحش صلواتی نثار کنین و دعا کنین خدا با جدش امام حسین(ع) محشورش کنه. وقتی خواستین براش دعا کنین اسمش یادتون نره: سید بهزاد. 38 ساله.


نوشته شده در سه شنبه 92/10/10ساعت 12:3 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

 

بعدازظهر یک روز زمستونی پرسوزه. از  خط 38/1 پیاده می شم و با شتاب به طرف ایستگاه اتوبوس14/1 می رم. اتوبوس همونجا سر می رسه و به همراه عده ای دیگه با عجله به طرف پله ها می رم. لحظاتی بعد جای خوبی کنار پنجره پیدا کردم. پرده رو کنار می زنم و مشغول تماشای بیرون می شم. تماشای پارک ملت در یک روز خسته ی زمستونی. یکهو میون سر و صدای موتور ماشین و صدای اتوبوسهای توی پایانه، صدای خنده ای در فضا می پیچه. با تعجب در جستجوی منبع صدا اطراف رو می گردم. روی یکی از نیمکتها، مرد میانسالی نشسته. با ته ریشهای سفید. عینکی بزرگ روی صورت لاغرش جاخوش کرده و کلاه کاموایی مشکی تا پیشونیش پایین اومده. مرد با صورت استخونی توی اون هوای سرد روی نیمکت نشسته و یک ساک ورزشی سبز کنار دستشه. همینطور که به عابرهای در حال عبور نگاه می کنه می خنده می خنده بلندبلند. مرد می خنده به دوتا سربازی که با لباسهای سبز خالخال از کنار نیمکتش رد می شن. می خنده به پیرزنی با چادر گلدار که اتوبوس به اتوبوس می گرده تا کیسه های بافتنیش رو به فروش برسونه. مرد دستش رو توی هوا به طرف یک نفر در صف دستگاه عابربانک نشونه گرفته و بلند و بی وقفه می خنده. به دختر و پسر جوونی که انگشتهاشون رو توی هم قلاب کردن و شاد و سرخوش توی اون هوای سرد از کنارش رد می شن. به بچه ی کوچیکی که دنبالمادر جوونش می دوه و گریه می کنه. مرد می خنده. به گروهی پیرمرد نیمکت نشین. به دسته ی دخترهای دانشجویی که کیف و کلاسور بدست به طرف اتوبوسشون می رن. می خنده به پیرمردی که با نایلونهای خرید به طرف اتوبوس می دوه، براش دست تکون می داد و آخرسر از اتوبوس جا می مونه. مرد غش غش می خنده. از شدت خنده صورتش سرخ سرخ شده. حالا دره به پسر جوونی اشاره می کنه که سرش رو توی یقه کاپشن فرو کرده و تندتند از پارک رد می شه. می خنده به دو مرد میانسالی که با گرمکنهای ورزشی دور پارک می دون. می خنده به زندگی. به دنیا و شاید به خودش..

واکنش مردم و عابرین نسبت به این خنده ها متفاوته. دسته ای جوون، اون رو متقابلا به هم نشون می دن و بلندبلند بهش می خندن. زن و شوهری میانسال با دیدنش لبخند می زنن و پسر بچه ای پنج شش ساله، با وحشت برمی گرده رو به عقب و مدام نگاهش می کنه. راننده اتوبوس، سوار ماشین می شه. درهای اتومات اتوبوس با صدای بلند بسته می شه و ماشین به حرکت می افته. من از همونجا که نشستم می چرخم و تا آخرین لحظه به مرد خیره می شم که حالا داره با دستهایی لرزون، به سیگار بین انگشتهاش پک می زنه. دود سیگارش پیچ و تاب می خوره و میون آسمون صاف و بی لک بالا می ره. حالا مرد قد نقطه ای کوچیک شده. لکه ای سیاه روی تن چوبی نیمکت. لکه ای سیاه میون درختای لخت پارک و لکه ای سیاه میون هیاهوی آدمهای این دنیا.

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/8ساعت 10:37 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

هنوز توی جلسه انیمیشن بودم که موبایلم زنگ خورد. عکس بابای مهربونم روی صفحه بود. گوشی رو برداشتم و گفت همین الان از اتوشویی میاد و میخواد بیاد دنبالم. چقدر خوشحال شدم. با این هوای سرد و سرفه های بی امونم مونده بودم چه جوری پیاده تا خونه برم؟ ماشینتم هم که بعدازظهر روشن نمی شد و انگار باتری خالی کرده بود. با هم اومدیم و توی راه کلی حرف زدیم. نزدیک خونه بودیم که قرار شد بابا بره و واسه منکه خیلی سرفه میکنم  از آشپزخونه سوپ بگیره. از من پرسید میرم خونه یا باهاش میرم؟ گفتم باهات میام. دوباره ماشین راه افتاد. رفتیم چهارراه دانشجو. بعد چند دقیقه با دست پر از نون اومد. گفت آشپزخونه تعطیل بوده ولی گفتم امشب نون تازه بخوریم. نونها رو گذاشت عقب ماشین و دوباره حرکت کرد. گفت میریم از آشپزخونه سر کوچه. گفتم اون زیاد غذاش خوب نیست ها! گفت از هیچی بهتره. سر راه چندتا مغازه دیدیم: حلیم نیشابور، آشکده یاران گناباد،...پرسید اینا سوپ دارن؟ میخوای بگیرم؟ گفتم نمیدونم. ولی فکر نکنم. بالاخره رسیدیم سر کوچه. بابای مهربونم بخاری ماشین رو واسه من روشن کرد و خودش رفت. هنوز توی ماشین بودم که فکری به ذهنم رسید. زنگ زدم به بابا و گفتم: میگم حالا که فرشته خونمونه و خیلی چلوکباب دوست داره واسش یه پرس چلوکباب بگیر. بابای مهربونم گفت:  می دونم. خودم سفارش چند پرس چلوکباب هم دادم. حاضر که شد زودی میام. گوشی رو قطع کردم و مشغول جواب دادن به پیامک یکی از دوستهام راجع به یک مصاحبه ی سایت شدم. هنوز پیامک رو کامل ننوشته بودم که دیدم در طرف راننده وا شد. بابای مهربونم با قیافه ای وحشتناک و صورتی که از همه جاش خون می ریخت داد کشید: هدیه! زمین خوردم. با صورت! فکر کنم همه جام شکسته! با گریه از ماشین پیاده شدم و همراه باهاش بطرف داروخونه ی سر کوچه دویدم. خانم دکتر که بابام رو میشناخت با یک جعبه دستمال کاغذی بیرون اومد و همونطور که صورت بابام رو خشک می کرد بهم گفت: هدیه جان! گریه نکن! تو الان باید به بابا روحیه بدی. بعد کلینیک اونور چهارراهو نشون داد و گفت: برین اونجا! یا با آژانس یا پیاده. بابای مهربونم دستمو گرفت و با سرعت بطرف خیابون راه افتاد. خون از صورتش می ریخت. روی لباسهاش کاپشنش و آسفالت خیابون. مردم با وحشت صورتشو نگاه می کردن. از پله های مرمر سفید کلینیک بالا رفتیم. خون از سز و صورت بابای مهربونم قطره قطره می ریخت روی سفیدی پله ها. وارد کلینیک شدیم. همه وحشت کرده بودن. بابام رو به اتاقی راهنمایی کردن و گفتن صورتتو توی این دستشویی بشور.( این در حالیه که فکر میکنم وقتی معلوم نیست چه بلایی سر مصدوم اومده نباید به این راحتی اجازه بدن آب به صورتش بخوره) بابای مهربونم هی صورتشو می شست و خانمه می گفت هنوز تمیز نیست. سرشون داد زدم: مثل اینکه ایشون مریضه و شما وظیفه تون اینه که این کارا رو بکنین. زود گفت: عزیزم! نگران نباش. ما اینجا هم پرستار داریم و هم دکتر. خلاصه خودم کمک کردم و لخته ها رو از روی صورتش پاک کردم. گفتن بشین. شروع کردن به پاک کردن زخمها با گاز استریل. توی بینیش تامپون کردن. یک خانم مسن سر تکون می داد و میگفت همه ش از نحسی صفره. باید واسش صدقه کنار بذارین. آقای جوونی میگفت: آقا! می خواین اگه کسی نیست همراهتون من ببرمتون بیمارستان؟ من موبایل دستم بود و هرچی داداشم و خواهرامو میگرفتم جواب نمیدادن. از طرفی سرفه امونم رو بریده بود. داشتم خفه می شدم. بالاخره خواهرم گوشی رو برداشت. براش همه چی رو گفتم. و اون یکی خواهر و داداشم. بابام حالا اومده بود توی سالن و بیحال سرش رو به دیوار تکیه داده بود. بقیه رسیدن. بابا رو سوار ماشین کردیم. خواهر بزرگم سفارش کرد ببرینش امدادی. خانم دکتر کلینیک گفت اونور شهر غلغله ست. برین همین کلینیک اول بلوار معلم. عکسبرداری هم داره. ببینین تشخیصشون چیه. داداشم اومد سر کوچه. از توی ماشین بابا کیفش و دفترچه بیمه ش رو برداشت. من با چشم گریون پیاده شدم. بهم گفتن با اینهمه سرفه برو خونه استراحت کن. از صندلی عقب نونهای تازه رو برداشتم. همه ش خشک شده بود. ماشینشون دور شد و من پیاده راه افتادم طرف خونه. توی جوی سر کوچه، دوتا پلاستیک افتاده بود و از توشون سوپ و چلوکباب بیرون ریخته بود. اطراف پلاستیکها و لب جوی پر خون بود. خون بابای مهربون من. توی تاریکی کوچه بطرف خونه راه افتادم. تمام راه گریه کردم....

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/1ساعت 10:13 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak