زندگی رسم خوشایندیست
اگر آواشناسی بلد باشید حتما شنیدهاید حرف «خ» جزو حروف خشن محسوب میشود. حالا فرض کنید این حرف خشن، اول دو کلمه بیاید و تبدیل شود به عبارت «خلافی خودرو»! واویلا! این یکی دیگر خشونتش آنقدر زیاد است که «جناب سرکار! باور بفرمایین بار اولم بوده» و «ایندفعه رو چشمپوشی کنین» هم حالیاش نیست. شنیدن این ترکیب فوق خشن، پشت هر رانندهای را میلرزاند و قلبش را به تالاپ و تولوپ میاندازد. فرقی هم نمیکند آن راننده یک مازراتی یک میلیارد و خردهای سوار شود یا مثل بندهی حقیر یک پیکی هشت میلیونی بژ بدون رنگ مدل 85 آماده برای فروش! (از اعتماد مسئول صفحه سوءاستفاده کرده و یک تبلیغی هم برای ماشینمان بکنیم!) دردسرتان ندهم! فقط باید راننده باشید تا بدانید این لغت چطور میتواند با روان آدمیزاد بازی کند و تنش را بلرزاند. نه اینکه زبانم لال بخواهم بگویم شما جزو رانندههای متخلف هستید! نخیر! حتی اگر پشت چراغ قرمزهای نیمهشب هم ایستاده باشی و در بزرگراهها، سرعتت از 80 تجاوز نکرده باشد و همیشه کمربند ایمنیت مثل طناب دار به گردنت آویزان باشد، باز ته دلت وحشت داری! نکند آن چراغ زرد ملکآباد که آن روز با سرعت رد کردهای، برایت از طرف آقا پلیسه عکسی یادگار گذاشته باشد! یا آن گردش به راست بدون لچکی چهارراه خاقانی رضاشهر! یا بعضی سبقتها که بدون توجه به راهراههای ممتد و منقطع کف خیابان گرفتهای و... شاید در نظر رانندگان حرفهای اینها که گفتم بچهبازی باشد. ولی برای رانندهی تازهکاری مثل بنده، هراس فراوانی به همراه دارد. وحشتی که تا همین چند روز پیش همراهم بود و با دیدن هر مرکز پلیس بعلاوهی 10 احوالم را منقلب میکرد. تا اینکه متوجه شدم میتوانی از طریق پیامکی ناقابل به اطلاعاتی قابل، راجع به خلافی ماشینت برسی. کافی است شماره عمودی پشت کارت ماشین را که سمت راست قرار دارد و شامل حروف انگلیسی و عددی به 1101202020 ارسال کنی تا بلافاصله شستت خبردار شود چه دستهگلهایی هنگام رانندگی به آب دادهای! نکتهی اخلاقی: وقتی با ترس و لرز، پیامک را فرستادم، چند ثانیه نکشید که این جواب به گوشیام رسید: مبلغ: 0 تعداد:0 اعتراف میکنم این اولینبار بود که از گرفتن نمرهی صفر اینهمه ذوقمرگ شده بودم! و یک پیشنهاد: اگر تا امروز این قضیه را نمیدانستید و برای چراغهایی که رد کردهاید در کابوسهای شبانه به سر میبرید، همین الان تلفن همراهتان را بردارید و به شیوهی "مرگ یکبار شیون یکبار" عمل کنید. برایتان صفرهای کله گنده و دو گوش آرزومندم! چاپ شده در شهرآرا دیروز تولد یکی از دوستای خیلی خیلی عزیزم بود. دوستی که آشناییمون از انجمن ادبیات داستانی مشهد شروع شد. اون روزا من مسئول انجمن بودم و یرای کارگاه مقدماتی ثبت نام می کردم. یک روز دختری رو دیدم سفیدرو و خنده به لب که با خجالت توی اتاق اومد و درخواست فرم عضویت کرد. با خودش رزومه های کاریش رو هم اورده بود. از جمله داستانی که توی روزنامه ازش چاپ شده بود. اون دوست خوب و متواضعم اونروز دفتر رو ترک کرد و من تازه با خوندن رزومه ش متوجه شدم دوره ی فیلم نامه نویسی رو هم در مرکز سروش گذرونده و مدرک تحصیلیش ارشده. روزها گذشتند و دوست جدید هم رفته رفته به خاطر مسیر خونه ش به جمع من و عده ای از دوستان ملحق شد. روزای خاطره انگیزی بود اون عصر پنجشنبه هایی که ما دخترکان داستان نویس بعد از جلسه مسیر پارک ملت رو طی می کردیم تا خودمون رو به پایانه و اتوبوس ها برسونیم. اتوبوس هایی که محل جدایی هفتگیمون بود. جلسات پارک ملت یواش یواش دوستیهامون رو صمیمی تر کرد. حالا جلسات حوزه هنری هم اضافه شده بود و دوست خوبم داستانهای قابل تاملی می نوشت. بعد همکار کاریم شد و توی سایت خانواده معاون یکی از باشگاهها. با دقت و نظم و تعهدی مثال زدنی. با هم فیلمنامه انیمیشن گروهی نوشتیم و بعد در نگارش گزارش و مقاله و یادداشت و مصاحبه و... نشون داد یک همه فن حریفه. شاید الان چیزی حدود هفت سال از اون روز می گذره. روزی که برای اولین بار در دفتر انجمن ادبیات داستانی قصه ی آشنایی من و دوستم شروع شد و حالا به مناسبت تولدش که برام روز خیلی عزیزیه، تصمیم گرفتم اینجا توی وبلاگم براش بنویسم: آرزوی قشنگم از دوستی با تو به خودم می بالم و در آستانه سال جدید برات روزهایی سرشار از لحظه های ناب آرزو می کنم. دوست دارم امسال بهترین سال عمرت باشه. پر از شادی و خنده و نیکبختی. تولدت مبارک یک روز عالی است. با هوایی مطبوع بدون لکهای ابر در آسمان. توی بهشت رضا سکوت دلچسبی برقرار است. با دوست عزیزم اینجا آمدم تا سوژهی عکاسیاش شوم. باید در حالی که چادرم را توی صورتم کشیدم، کنار قبرها بنشینم تا او از زوایای مختلف، عکسهای هنریاش را بگیرد. کار عکاسی تمام شده. حالا بین قبرها راه افتادیم و من خودکار و کاغذ به دست، اسامی اموات را مینویسم. اسمهایی ناب که شاید هیچجای دنیای زندهها، نظیرش یافت نشود: شکر، بیبی بس، سیاره، مملکت، ماندگار، غیبعلی، بلبل و... اسمها را برای داستانهایم میخواهم و دوستم هم در این کار، کمکم میکند. از میان قطعهها میگذریم. تک و توک آدمها، سر قبر عزیزانشان هستند. با قرآن و شیشه آبی برای درگذشتهشان و بسته شکلات یا بیسکوییتی برای تعارف به رهگذران. بهشت رضا شلوغتر شده. با اتوبوسهایی که آمدهاند تا زندگان را در این بعدازظهر پنجشنبه به اموات پیوند بزنند. خوشحال به دوستم میگویم: «خوب شد زود اومدیم. الان دیگه جای پارک پیدا نمیشه.» دوستم به اتوبوسهایی که ازشان آدم میجوشد اشاره میکند: «به نظرت یک کم عجیب نیست؟ جمعیتو میگم.» بد نمیگوید. آدمها و ماشینها انگار زیادتر از حد معمول هستند. یکهو ماشینی را میبینیم که روی کاپوتش پلاکارد زده: «مراسم تجدید میثاق با شهدا» و تازه جواب معما را پیدا میکنیم. جانبازها، سوار بر ویلچر، پیرها عصا به دست، نوجوانها چفیه بر گردن و بچهها گل و پرچم در دست، از اتوبوسها پایین میآیند تا سمت قطعه شهدا بروند. وانتی با بلندگویی بزرگ، دائم دور میزند و سرودهای انقلابی پخش میکند. لحظههای عجیبی است. به قطعهی شهدا نگاه میکنم. به عکسهای رنگ و رو رفتهشان و اسمهایی که گاه بر سنگ قبر جز چند کلمهی کمرنگ ازشان باقی نمانده. اینجا قطعهی شهدا است. شهدایی که سهمشان از همهی ایثارگریها، یک روز در سال است تا نه همهی مردم شهر، بلکه خانوادهها و همرزمانشان بیایند و با آرمانهای آنها تجدید میثاق کنند. به عکسهاشان نگاه میکنم. چقدر غریبند شهدا و چه ساده و بی غل و غش به دوربین میخندند. رو به آسمان میکنم. ابرها تنگ هم نشستهاند. شاید مثل من توی گلویشان بغض دارند. به خاطر غربت شهدا. بغضی که بعید نیست هر لحظه بترکد. این را به دوستم میگویم و با عجله سمت ماشین میدویم. به سختی میان جمعیت حرکت میکنیم و سمت خروجی میرویم. از دور، صدای سرود انقلابی وانت، هنوز به گوش میرسد و در فضا موج برمیدارد: «تا ابد زنده یاد شهیدان...» چاپ شده در شهرآرا بعد از ظهر بود که از اداره بیرون آمدیم. من، خواهرجان و دو رفیق شفیق. گرسنه و از پای در آمده در یک روز مثلا زمستانی ولی با آب و هوای مناطق حاره! طرف حرم راه افتادیم تا هم به آقا سلامی کرده باشیم و هم سوار اتوبوس شویم. تازه جلوی ورودی رسیده بودیم که متوجه بگومگوهایی شدیم. دختر جوانی با لهجهی غلیظ اصفهانی در حالی که کولهی بزرگی روی دوش داشت، داد و هوار راه انداخته بود که میخواهد وارد حرم شود و مامور مدام تکرار میکرد: «برین چادر تهیه کنین. بعد بیاین.» دختر شکایت داشت از اینکه فرصت ندارد و بقیه، تماشاچی این صحنه بودند. یکهو خواهرجان را دیدم که چشمهایش برق زد. شستم خبردار شد، تصمیمی ناگهانی گرفته. رو به من گفت: «هدیه! چادرمو بدم بره زیارت؟» ماندم چه جوابی بدهم. اصلا من که بودم که بخواهم زائری را از زیارت محروم کنم؟ چیزی نگفتم و خواهرجان با سرعت جلو رفت، چادرش را روی سر دختر انداخت و او هم که انگار دنیا را گرفته، گفت: «نیم ساعته برمیگردم.» دو رفیق شفیق را با اتوبوس راهی کردم و چادرم را به خواهرجان دادم. تنها کاری که ازم برمیآمد. لب باغچهی کوچکی نشستیم و در انتظار بازگشت دختر، به زوار خیره ماندیم. با خودم فکر میکردم اگر خواهرجان نبود عمرا به فکرم میرسید چنین کاری بکنم. بعد یادم افتاد خواهرجان همان کسی است که از وقتی بچههایی مدرسهای بودیم، من هفت ساله و او نُه ساله، کارش رساندن بچههای گمشده به مادرهایشان، حمل پلاستیک خرید پیرزنها و... بود. نیم ساعت رد شده بود و فکرهای بد به سرم هجوم میآوردند: «از کجا معلوم دوباره برگرده؟ نه که بگم دزد باشه. زائر امام رضا که دزد نمیشه! ولی بعید نیست توی صحن و رواقها گم بشه و از یه خیابون دیگه سردربیاره!» همهی اینها را بلند میگفتم و داشتم با جملهی «خلاصه که فکر چادرتو از سرت بیرون کن.» ضربهی نهایی را میزدم که خواهرجان داد کشید: «اومد!» دختر، برعکس قیافهی عبوس پنجاه دقیقه پیش، با لبخند دست تکان میداد و طرفمان میآمد... چند دقیقهی بعد در اتوبوس راهی خانه بودیم. به ماجرای امروز فکر میکردم و دلم میخواست خودم قهرمان نقش اولش بودم. چون همهی آن خستگیها، انتظار کشیدنها زیر آفتاب و گرسنگیها، میارزید به لحظهای که دختر زوار جلو آمد، روی خواهرجان را بوسید و با خلوصی عجیب گفت: «الهی هر حاجتی داری از آقا بگیری. برات دعا کردم. خیلی زیاد.» چاپ شده در روزنامه شهرآرا قرار است برویم تئاتر. یک تئاتر موزیکال و خانوادگی. قولش را به خواهرزادهها دادهام و حالا شب موعود رسیده است. باید همراه مادر، خواهر و خواهرزاده کوچک، بلوار پیروزی را طی کرده و خواهرزادهی بزرگ را از درِ منزل سوار کنیم. با خشونتی که مقتضای چهارده سالگیاش است صندلی جلوی پیکی را از آنِ خود میکند و غرولندهایش شروع میشود: «حالام وقت اومدنه؟ عمرا برسیم!» همینطور نفوس بد میزند تا به بلوار معلم برسیم، مادر را پیاده کرده و خواهر وسطی و خواهرزادهی کوچکترین را جایگزین کنیم. حالا عقب ماشین شهر شام شده و خواهرزادهها از تنگی جا، به هم لگد میزنند. خواهرزادهی بزرگ برای یازدهمینبار به ساعت موبایلم نگاه میکند: «هفت و ربع! عمرا تا هشت برسیم!» من که پایم از کلاچ گرفتن در بلوار پرترافیک وکیلآباد درد گرفته، گوشم را به کری میزنم. ولی با دیدن تابلویی که ترافیک ملکآباد و احمدآباد را سنگین اعلام میکند، آه میکشم. عقب ماشین بچهها شعر میخوانند و من، به بهترین راهی که در کمترین زمان به خیابان امام خمینی برساندمان، فکر میکنم. جای فکر کردن نیست. توی بزرگراه کلانتری میپیچم که همیشه راه نجاتی بوده برای ترافیکهای کمرشکن! خواهر وسطی پیشنهاد میدهد از جاده برویم. میپرسم راه را بلد است؟ سکوت میکند. حالا نوبت خواهر بزرگ است که سکان هدایت را به عهده بگیرد. شعرها باز خوانده میشود و با راهنمایی خواهرها به بلوار امام خمینی میرسیم. ترافیکها را رد میکنیم و وارد میدان دهدی میشویم. ماندیم تالار هلال احمر کجاست؟ آدرس را از موتورسواری میپرسیم و در کمال ناباوری، سه دقیقهی بعد جلوی تالاریم. ماشین را خاموش میکنم و پاهای لرزانم را از پدالها برمیدارم. خواهرزادهی بزرگ برای بیست و یکمین بار موبایلم را نگاه میکند. لحنش رضایتبخش است: «یکربع به هشت.» میگویم: «شما برین. قفل فرمون بزنم میام.» وارد سالن میشوم. خواهر بزرگه با متصدی بلیت، مشغول بگومگو است: «ردیف هفتو خودم اینترنتی گرفتم. چطور به کس دیگه فروختین؟» خواهرزادهی کوچک به گریه افتاده و بزرگترین، غرولند میکند: «اینم از شانس ما... عمرا راهمون بدن!» کوچکترین، میگوید: «کاشکی بریم جلو بشینیم.» و آن یکی میغرد که: «چرا حرف الکی میزنی؟» بچهها را گوشهای میبرم و آرامشان میکنم. حالا همه سمت سالن میروند الا ما! بالاخره خواهر بزرگه میآید! توی دستهایش شش بلیت دارد. بلیتهای ردیف جلو برای میهمانان ویژه با بهای سی هزار تومان. حال اینکه بلیتهای ما دوازده هزار تومانی بوده است. با دهانهایی که از خوشحالی به طرف گوشها کش آمده، توی سالن میرویم. قصهی ما به سر میرسد و خواهرزادهی کوچکترین ما هم به مراد دل. توی نمایشگاه کتاب، دوستی، کتابی پیشنهاد داد و گفت سوای ماجرا، سبک نوشتاریاش جذبش کرده. ما هم که تشنهی کتاب و خراب رفقاییم، خریداریاش کردیم و ساعتی بعد با کولهباری چندماهه از تنقلات روح، رهسپار منزل شدیم. بالاخره نوبت رسید به کتاب پیشنهادی با اسم رمانتیک «شوهر عزیز من». نوبت چاپ هفتم، تاکیدی بود بر پرطرفداریاش. از همه مهمتر، نویسندهاش بود که کلی کتابهای حوزهی کودک و نوجوانش را برای خواهرزادههای دلبند، خریده بودم. حالا این رمان مقابلم بود تا ببینم نویسنده در کارزار بزرگسالان، چقدر هنر به خرج داده! کتاب را شب گرفتم دستم و به دلیل خوشخوانی مورد تاکید دوستم، پنج صبح، همراه اذان به پایان رساندم. ولی دروغ چرا؟ بدجور توی ذوقم خورد. از پرحرفیهای راوی که با سیاسیکاری میخواست به جذابیت قصهاش بیفزاید، شخصیتهای سیاه در حد شیپورچی و شخصیتهای آسمانی و زیبایی که آدم را یاد رمانهای عاشقانهی نوجوانی میانداخت. یکی از شیپورچیها، نسرین ماجدی دوست دوران قبل انقلاب راوی بود. همان که همیشه رویش را آنقدر محکم میگرفت تا فقط قوز دماغش از لای چادر بیرون بزند. شلخته بود. تذکر میداد و در زیرآبزنی رودست نداشت. راوی که از همین رفتارها، از عقاید خود برگشته، بعد بیست سال دوستش را پیدا میکند. آن هم به مضحکترین شکل. زنی چادری به او که در راهپیمایی برای مردم غزه، لب سکویی نشسته، نزدیک میشود و راوی، از چادر پُر خاکی که روی صورتش میآید، میفهمد نسرین پیدا شده! با همین دلیل محکم! دنبالش میرود و حدسش درست از آب درمیآید! نمیدانم نویسنده مخاطب را چه فرض کرده که کتابش پر است از همین حوادث الابختکی. افسوس که این نوشته فرصت نمیدهد به کینهورزیهای راوی با شوهر رزمندهاش بپردازم و عشق افراطی به شوهر خواهری که زن و زندگی دارد. فقط بدانید این کتاب ربطی به عنوانش ندارد و تمامش پر است از نفرت یک زن به شوهر جبههرفته و تفکراتش. تا صفحات پایانی، این جنگ اعصاب ادامه دارد و حتی بعد سالها، راوی، رویای شوهر خواهرش را میبیند! بعد کتاب، سری به نقدهایش زدم. افرادی اثر را باحال و جذاب! معرفی کرده بودند و بعضی، مورد نقد موشکافانه قرار داده بودند. منتقدی پیشنهاد داده بود اسم کتاب، عوض "شوهر عزیز من""شوهر نفرتانگیز من" شود و من فکر کردم اگر مجوز به مشکل نمیخورد، "شوهر خواهر بسیار عزیزم" هم گزینهی بدی نبود. یا عنوانی که تیتر این نوشته شد: «شوهر عزیزم! میخوام سر به تنت نباشه!» چاپ شده در روزنامه شهرآرا
Design By : Pichak |