زندگی رسم خوشایندیست
گذاشتمشان روی میز کامپیوتر. درست جلوی چشمم و نگاهشان میکنم. یکیشان موهای صاف ضخیم و پوست تیره دارد با لباس رنگارنگ سرخپوستی. آن یکی موهای سیخسیخ کوتاه و لباس مشکی ساده. سومیشان موهای فرفریاش تا روی چشمها و دماغ بزرگش آمده است و پشت سری مویی روی سرش یافت نمیشود! یکی دیگر موهایش قرمز بود که سهم کوچکترین خواهرزاده شد و آن دیگری... همهشان لبخند مشترکی روی لب دارند و برچسب مقوایی زردی به دستهای چپشان که اسم موسسه محک روی آن حک شده است. گذاشتمشان روی میز کامپیوتر. درست جلوی چشمم و نگاهشان میکنم تا مبادا نیتی که کردم فراموشم شود. نیت برای خرید ماهی یک عروسک که کمکیبشود به کودکان بیمار محک. روش بدی نیست. مخصوصا برای روزهای پیشِ رو در سال جدید. اصلا سال جدید چرا؟ با داشتن این عروسکها و هدیهاش به بچهها هر وقتِ سال، میشود کلی دل شاد کرد. هم دل کودکان بیمار و هم آنها که سالمند و میتوانیم با هدیه دادن این عروسکها بهشان درسهای قشنگی بدهیم. به کودکان که اینهمه زلالند و اینهمه آماده برای الگوپذیری از رفتارهای ما و برای قهرمانسازی در زندگیشان. کسی چه میداند؟ شاید همین من و شما یک پا قهرمان باشیم و خودمان خبر نداشته باشیم. برای کودکی در همین حوالی. یک شب آرام اسفند ماهی است. روی صندلی اول اتوبوس نشستهام، شیشه را باز کردهام و همینطور که به خیابانهای شلوغ خیره شدهام با خودم فکر میکنم چقدر اسفند دوست داشتنی است. انقدر خوب که انگار آمده تا همه غمهایی را که در طول سال روی دلمان قلنبه شده، با خودش محو کند و ببرد. به مردم نگاه میکنم و جنب و جوش قشنگشان در آخرین روزهای سال. خانمی سوار میشود. چادر مشکیاش را با یک دست گرفته و پنج بادکنک قلبی رنگارنگ را به سختی با دست دیگر نگه داشته است. زن بادکنکفروش ندیده بودم که امشب دیدم! طرفم میآید! شاید از قیافهام خوانده ازش بادکنک بخرم. با معذرت میخواهد از منکارتم استفاده کند. لابد نقشه دارد به این بهانه سر صحبت را باز کند. حتما بعد از کارت زدن هم اسکناس درشتی درمیآورد تا از پول معاف شود! زن ولی برخلاف حدسم، سیصد تومان پول خرد را توی مشتم میگذارد و ساکت، کنارم مینشیند. برای بادکنکهایش کنجکاو شدهام. بالاخره طاقت نمیآورم و میپرسم. با خنده میگوید: «دخترم خونهست. بهانهی بادکنک کرده. منم از پیرمرد سر چهارراه کل بادکنکاشو که مونده بود خریدم. هم واسه ثوابش. هم اینکه...» گوشهایم چیزی نمیشنود. از قضاوت نادرستم شرمنده شدهام. زیرچشمی قهرمان کنار دستم را نگاه میکنم که چشم به خیابانها دوخته و باد، آرام چادرش را تکان میدهد. اتوبوس میرود و من فکر میکنم راستی که اسفند، ماه قشنگی است. درست مثل لبخند یک زن که با قلبهای رنگی بادکنکی، بین همه مهربانی تقسیم میکند. از پیرمرد نیازمند سر چهارراه تا کودک چشمانتظار توی خانه! روز جمعه است. بعد از مدتها گذرمان به یکی از ییلاقات مشهد افتاده است. همانها که تابستان جای سوزن انداختن ندارند و زمستانهایشان هم صفایی دارد. با برفی که کوهها را پوشانده و رودخانهای که نفیرکشان از میان برف عبور میکند. با ماشین جلو میرویم و یکهو باغ یکی از اقوام را میبینیم. باغی که خیلی از ایام کودکی آنجا آمدهایم، از درختهایش میوه خوردهایم و توی رودخانهاش آبتنی کردیم. درِ باغ بسته است. پدر به دکهی حاشیه جاده که بالاتر از باغ است اشاره میکند و صاحبش را با نام کوچک میخوانَد. پیرمرد برمیگردد. بعد از چند لحظه انگار پدر را از میان خاطرات خاک گرفته ذهنش میشناسد. تعارف میزند پایین بیاییم و به یکی از اتاقکهای کوچکش برویم. اتاقک با پلاستیک محصور شده و یک کرسی زغالی وسطش قرار دارد. به پشتیها تکیه میدهیم و همینطور که آش رشته را در کاسههای مسی میخوریم، به منظره رودخانه برفیِ پشت سر خیره میشویم. پدر از فوت برادرش میگوید و پیرمرد آنقدر قشنگ صحبت میکند که انگشت به دهان میمانیم. از پوچی دنیا بر اساس احادیث پیامبر و مرگ که برای انسان، شیرین مثل شهد است. پیرمرد زُشکی با لهجهی شیرین محلیاش، یک عارف به تمام معنا است و آدم میمانَد او که همه عمر دکهدار بوده، این درسها را از کجا آموخته؟ شاید از همین جاده. جادهی پر پیچ و خم با مسافرهای گذری که برای لحظهای خوشی اینجا میآیند و باز جایشان را به مسافرین بعدی میدهند. درست مثل مسافرهای جادهی زندگی! تماشای نمایش عروسکی، آن هم در بزرگسالی، تجربهای منحصر به فرد است. این که به زحمت از بین صندلیهای پر شده از پسربچههایی با موهای تراشیده و لبخندهای شیطنتآمیز بگذری و بالاخره ردیف آخر، یک صندلی خالی پیدا کنی. با موسیقی قبل از نمایش، به هیجان بیایی و بدت نیاید مثل بچهها دستی هم بزنی. با تاریک شدن ناگهانی سالن، دلت بخواهد جیغ بکشی. درست مثل بچهها که سالن را روی سرشان گذاشتهاند و مربیها هم حریفشان نمیشوند. با شروع نمایش، همراه شوی با قصهی خاله لیلا و قالیچهی نذریاش. عروسکهای موش و گربه و جوجه و کرم ابریشم قالیچه که هرکدام حرفهایی شنیدنی دارند. نمایش تمام شود و تو یاد روزهای کودکیات کنی که چیزی به اسم نمایش عروسکی وجود نداشت و اگر دری به تخته میخورد، سالی یک بار از طرف مدرسه سینما میرفتی. آن هم چه فیلمهایی. شبح کژدم، لنگرگاه، دبیرستان، پرتگاه و... اصلا توی آن سن و سال نمیفهمیدی ماجرایشان چی است و عوض لذت، میترسیدی از بزنبزن خلافکارها و بغض میکردی از کشته شدن آدم خوبها! بچهها توی حیاط مجتمع صف بستند تا از در خارج شوند. گروه جدید برای دیدن سیانس بعدی، وارد میشوند. با چه هیجانی! کفشهایشان شاید کهنه باشد و لباسهایشان وصله خورده! ولی بچههای این منطقه کمبرخوردار، آنچنان شوقی در نگاه و لبخندی بر لب دارند که برای یک لحظه دلت میخواهد درست همسن آنها شوی. همینقدر شاد، پاک و سرشار از آرزوهای رنگارنگ و قشنگ!
Design By : Pichak |