زندگی رسم خوشایندیست
روایت اول: پیامهای گروهی را که ادعای خوشفکری و درایت دارند میخوانم که به پیامی انتقادی راجع به عزاداری و گریه در دهه محرم میرسم. نمیتوانم خاموش بمانم و با فرد معترض بحث میکنم. چند نفر دیگر هم به من ملحق میشوند تا نگارنده را دربارهی فلسفه قیام عاشورا و نهضت امام حسین(ع) و فضیلت سوگواری بر اباعبدالله توجیه کنیم. صحبتهای خوبی رد و بدل میشود. ولی فرد معترض، هنوز با لجبازی حرف خودش را میزند. روایت دوم: در قطعهی شهدای بهشت رضا(ع)، جمعیم. زن، مرد، بچه! روضهخوان از بلندگو زیارت عاشورا میخواند. بقیه همراهیاش میکنند: «یا اباعبدالله... لقد عظمت الرزیه...» دخترکی با روسری سبز، خرما تعارف میکند. چشمهایش از گریه سرخ است. میپرسم: «چرا گریه میکنی خاله جون؟ چیزی شده؟» دستمال را روی صورتش میکشم و از جوابش ماتم میبرد: «واسه امام حسین گریه میکنم خاله. واسه حضرت رقیه که مثل آبجی کوچیکم چهار سالش بوده. واسه تشنگی علی اصغر. خیلی مظلوم بودن خاله. خیلی دوستشون دارم.» اینها را میگوید و زارزار میگرید. «ریحانه سادات! کجایی؟» با شنیدن صدای مادر، با گلوی پر بغض، خداحافظی میکند و سمت دیگر میرود. روضهخوان میخواند: «اللهم العن العصابه التی جاهدت الحسین و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله» حاضرین، با اشک و آه، همنوایش شدهاند و من همینطور که صورت خیسم را با نوک انگشت پاک میکنم، طعم شوری اولین قطرات اشک را با شیرینی خرما در دهان میچشم. کوچک بودیم و هنوز خوب درک نمیکردیم ماه محرم را و نمیفهمیدیم راز فرمانروایی امام حسین(ع) را بر قلبهای عاشق. چند سال پیش بود. سی سال؟ بیشتر؟ شاید هم کمتر. محرم که میآمد، میرفتیم حرم برای تماشای دستههای عزاداری. برای مردهایی که با رنگ و زبان مختلف، علمهای بزرگ را بر دوش میکشیدند و خالصانه برای شهید کربلا سوگواری میکردند. مردهامان به دستهی عزادارها میپیوستند و ما همراه زنهای دیگر، کناری میایستادیم و آرام سینهزنی میکردیم. چقدر حسودیمان میشد به پسرهای همسنمان که زنجیرهای کوچکشان را با غرور بر شانههای نحیفشان فرود میآوردند. تماشای شبیهخوانی، از برنامههای دیگر آن روزهامان بود. دیدن اسب سپید امام حسین(ع) و آرزوی دست کشیدن بر یالهای نرمش. ترسیدن از شمربن ذیالجوشن با آن سبیلهای بلند و لباس قرمز. دلسوزی برای اسرای کوچک کربلا که تشنه لب، ناله میکردند. برای سکینهی که با صورتی پوشیده، میخواند: «ای ساقی بزم اَلم، عباس عمو جان العطش...سقّای خیل درد و غم، عباس عمو جان العطش...بحر فرات اینجا روان، ما از عطش شیون کنان...ای راحت جان الامان، عباس عمو جان العطش.» همراه با فریاد العطش کودکان اسیر، بزرگترها گریه میکردند و به سر و رویشان میزدند. ما هم گریهمان میگرفت و بیشتر از هر وقت دیگر گلویمان میسوخت، زبانمان خشک میشد و دلمان آب میخواست. ولی با وجود کوچکیمان، دم نمیزدیم. انگار قانون نانوشتهای در آن لحظات، از آب خوردن منعمان میکرد. با غصه به صورت خاکآلود و لبهای خشکیده اسیران کوچک کربلا نگاه میکردیم و اولین جوانههای عشق به حضرت اباعبدالله، در دلهامان میرویید. بابا میخواهد پول بیمهاش را واریز کند. دو فیش چند روز توی جیبش مانده و فرصت نکرده واریز را انجام بدهد. ساعت 11 شب از آخرین روز ماه است و اگر تا 12 شب، واریز انجام نشود، اندازه پول بیمه، جریمه میشویم. سریع راه میافتیم. بابا نظرش دستگاه خودپرداز دانشآموز است. من میگویم توی همین دانشجو هم دستگاه بانک ملت وجود دارد. چرا با وقت کم، راهمان را دور کنیم؟ آن هم این وقت شب، که کنار هیچ دستگاهی، پرنده پر نمیزند؟ توی دانشجو میپیچیم و با دیدن مردی که جلوی دستگاه ایستاده دمغ میشویم. بابا از مرد درباره نحوه واریز پول بیمه میپرسد. میگوید: «بیمه تاکسیرانی؟ منم همونو واریز میکنم.» بابا توضیح میدهد بیمهاش بیمهی دیگری است. مرد به یاریمان میشتابد. دکمهها را میزند و عددها را وارد میکند. موقع تایید نهایی به شک میافتد. مطمئن نیست شماره حساب درست باشد. زن میانسالی میآید و بابا به خیال اینکه کارش زود تمام میشود کنار میرود. زن هم میخواهد پول بیمه واریز کند. چشمهایش نمیبیند و دستگاه مدام پیام خطا میدهد. شمارهها را برایش میخوانم و عملیاتش با موفقیت تمام میشود. نوبت ماست. توی همین فاصله سه نفر پشت سرمان آمدهاند. یکی میگوید: «تو رو خدا عجله کنین! کارمون واسه بیمهست. اگه از 12 بگذره...» بقیه میگویند: «ما هم...» از دستگاه دور میشویم. بابا در حال خواندن قبض، میگوید: «همه مثل همیم. لحظه آخری.» یکهو با یک نفر سینه به سینه میشود. مردی که دمپایی به پا و دو فیش به دست دارد. دو فیش بیمه! اتوبوس میخواهد حرکت کند که پیرزن ریزهمیزه با پشت خم به زحمت از پلهها بالا میآید. مسافرها یاری میکنند تا او را در تکانهای شدید که حاصل شیرینکاریهای راننده است، به صندلی کنارم برسانند. هنور ننشسته سرِ صحبت را باز میکند. از فراموشی دائمش برای شارژ منکارت تا سرد شدن یکبارهی هوا و... راننده، بدتر از "دیدی" در فیلم "دیدی میتازد"، در بلوار معلم میتازد و من و پیرزن گرم صحبتیم. موقع پیچیدن در خیابان دانشجو، ماشین، چنان سرعتی میگیرد که دودستی به میلهی کنار پنجره میچسبم. پیرزن هم عوض میله مچ دست من را گرفته و خلاصه وضعیتی تماشایی است! بالاخره به هر مکافاتی، به خیابان صدف میرسیم. چه حسن تصادفی! پیرزن هم دارد پشتخم پشتخم، طرف در خروجی میآید! کمکش میکنم پلهها را به سلامت طی کند و در همان حال، توی یک کشف بزرگدلم به بچهها و نوههایش بد و بیراه میگویم که باعث شدند این پیرزن تنها، توی این عصر پاییزی، با اتوبوس، اینجا بیاید! شاید برای دکتر! شاید روضه شاید هم... توی همین فکرها هستم که به حرف میآید: «اینجِه یَک نونوایی سنگکی هست نوناش حرف نِدِره! هر روز ازش نون میگیرُم! کار نِدِری دختر جان؟ به خدا سپردُمت!» آهستهآهسته دور میشود و من هنوز سرِ جایم میخکوب ایستادهام. به یاد همهی صبحهایی که در اداره با بیسکوییت به ظهر میرسانم و خیلی از روزهایی که در خانه با نان منجمد صبحانه میخورم. ایستادهام و به کشف بزرگی که همین الان به آن رسیدهام فکر میکنم: «راز طول عمر آدمهای قدیمی!» توی اینترنت مشغول جستجو درباره آخرین اخبار حجاج هستم که خبر پربازدید دیگری توجهم را جلب میکند. با خبر میشوم یکی از هنرمندان کشور، هنرنمایی را به اوج رسانده و روز عید غدیر در برنامه زندهی تلویزیونی، گوهرافشانی کرده است! هنرمند مشهور که همه او را با بازیهای متفاوتش میشناسند با تعریف خاطرهای از سفر حج، کلمات زنندهای را که در جواب یک سعودی گفته بوده، جلوی دوربین بیان کرده و هارهار زده زیر خنده! در شوک این خبر، نگاهم به نظرات مخاطبین میافتد که حدود 200 عدد است. همهشان را میخوانم و بیشتر از قبل، انگشت به دهان میمانم. از عدهی معدودی که این عمل را ناشایست و مغایر با فرهنگ و تمدن و ادب ایرانی خواندهاند و سیل زیاد مخاطبینی که با کلماتی چون: خخخخخخخخ، بشین سر جات بابا! خوب کاری کرده استاد! دلمون خنک شد! و دست مریضا(عوض دست مریزاد!) گروه اول را نواختهاند! دست به کار میشوم و برخلاف عادت معمولم، نظری مینویسم. مینویسم این استقبال از بددهنی یک هنرمند مقابل دوربین، از خود فاجعه، فجیعتر است. مینویسم متاسفم برای هنرپیشهای که خود را با این حرفها به حضیض ذلت کشانده. و متاسفم برای خودم که روزی دیالوگهای او را از حفظ داشتم. پیام میآید که نظرم ثبت شده و ساعاتی بعد به نمایش گذاشته میشود. فردایش سراغ خبر میروم. نظر من نیست. روز بعد و روزهای بعد هم همینطور. هنوز تشویقها و دست مریضاهای! جدید ادامه دارد ولی نظر من هرگز به نمایش گذاشته نمیشود! توی خیابان راه می روم و از روبرو پیرمردی می بینم فرتوت با شال سبز سیدی دور گردن. با خودم می گویم عموحسین هم باید این همه عمر می کرد. انقدر که تمام موهای نقره ایش سفید شود و مثل این پیرمرد، با پشت خم، شال سبز سیادت دور گردنش بیندازد و در خیابان قدم بزند. پس چرا اینطور نشد؟ جلوی حرم می رسم. زوار زیادی در رفت و امدند. مرد جوانی با پسرها و تک دخترش سمت حرم می رود. درست مثل عموحسین در سالهای جوانی. چقدر با بچه هایش مهربان است. آنها را می بوسد و باهاشان شوخی می کند. مثل او که اینهمه بچه هایش را دوست داشت و حتی یکبار به رویشان اخم نکرد. فقط که بچه های خودش نه، عموحسین با همه بچه های فامیل مهربان بود. با همه ی نوه ها و... چطور می شد اگر زنده می ماند و عروسی سه نوه اش را می دید؟ همان دخترهای گلی که همیشه مثل سه قلوها در کنار همند. همانها که نفس و عمر عموحسین بودند. سوار اتوبوس می شوم. دلم عجیب گرفته. با خودم فکر می کنم. حالا که عموحسین مرده، دیگر چه کسی هر شب جمعه حرم می آید و به قبر مامان عزیز و آقا جان سر می زند؟ برایشان فاتحه اخلاص می خواند و خیرات می کند؟ اتوبوس از ادم انباشته می شود. توی ایستگاهها پر و خالی می شود. اینهمه آدم جوان و اینهمه پیر. خیلی پیرتر از عموحسین که هنوز اینقدر سرحال بود. آنقدر که پیاده از خانه اش در احمدآباد به حرم می رفت. اینهمه مواظب سلامتی اش بود. هنوز هیچ بیماری که هم سن و سالهایش دارند پیدا نکرده بود. اتوبوس توی ایستگاه قبل از میدان جانباز می ایستد. دلم عجیب گرفته. نمی خواهم نگاهم به آنطرف خیابان بیفتد. همانجایی که رستورانی با نئونهای رنگی اش، جلوه گری می کند. رستورانی که قرار بود ولیمه ی حج عموحسین را آنجا بخوریم. چقدر قرار بود بهمان خوش بگذرد. قرار بود عموحسین با موهای تراشیده، عرق چینی روی سر بگذارد و با آن نگاه مهربان و حیای همیشگی، دست به سینه، دم در بایستد و ما همه با شیرینی و گل و شکلات به دیدارش برویم. اینجا همان رستورانی است که عموحسین در اخرین روز قبل از سفر حجش سفارش کرده بود فسنجانهایش را پرگوشت درست کنند تا مجلسی تر و آبرومندتر شود. آخر عموحسین خیلی آبرودار بود. خیلی عزتی بود. همه این را می دانستند. حتما فردا هم نگران است که مبادا در مراسم تشییع پیکر مطهرش کسی اذیت شود. خواهر کوچکش باز غش کند و از هوش برود. حال همسر بیمارش بد شود. دردانه دخترش از فراقش ناله بزند. برادر کوچکتر از سوگش خاک بر سر بریزد. حتما عمو حسین فردا هم دست بردار نیست. دلش شور می زند مبادا وقت ناهار، غذا کم باشد. مبادا کسی برای ماست و سالاد و نوشابه از قلم بیفتد. مبادا میهمانهایش گرسنه بمانند. حتما اگر می توانست، اگر صدایش به گوش کسی می رسید، مثل همیشه از همه می خواست تعارف نکنند و انقدر بخورند تا سیر از سر سفره کنار بروند. آخ که چقدر دلم درد دارد وقتی فکر می کنم عموحسین، دو هفته پیش مثل امشب در مشعر زنده بود. صحیح و سالم بود و چقدر خوشبخت بود از اینکه قرار است فردا در مراسم رمی جمره شرکت کند. تا با دست خودش به شیطان سنگ بزند و پاک و خالص در مناسک عید قربان، حاجی شود. آخر عموحسین خیلی انتظار کشیده بود برای رسیدن به چنین شبی. سالها گریه کرده بود، دعا خوانده بود و نه سال از بعد ثبت نام حج، گوش به زنگ مانده بود تا نوبتش شود. دلم عجیب گرفته و همین است که خواب از چشمهایم دزدیده شده. در شبی که فردایش اینهمه کار داریم. باید از صبح زود بلند شویم و به استقبال حاجی مان برویم. حاجی عمویی که بالاخره بعد از یک ماه، به شهرش برگشته. باید غسل و کفنش کنیم و در حرم طوافش بدهیم. حاجی عمویی که اگر آن اتفاق شوم نمی افتاد، قرار بود مثل فردا با حاجیه خانمش از سفر حج برگردد. می خواستیم برایش گوسفند قربانی کنیم و حلقه گل به گردنش بیندازیم. قرار بود شنبه ولیمه اش را بخوریم. خودش کارتش را برایمان آورده بود. یک کارت آبی و سفید. هنوز توی کشو دارمش. عموحسین همه ی برنامه ریزی هایش را کرده بود. همه کارها را قبل سفر انجام داده بود. آخر او هیچوقت نمی خواست کارهایش گردن دیگران بیفتد. حالا نمی دانم فردا و فرداهای بعد، باید چه کنیم با این درد فراق عظیم؟ چطور غممان را بکاهیم؟ جواب نوه هایش را چه بدهیم؟ جواب چشمهای منتظر خواهر بزرگتر که با ضجه می گوید: چی می شد اگه یکبار دیگه می دیدمت و دست دور گردنت مینداختم داداش جان؟ می نالد و فریاد می کشد که برادرش شهید است که حسین شهید شده. که تشنه لب بوده. که مثل جدش امام حسین زیر دست و پا مانده. هی گریه می کند و حالش بد می شود. می دویم طرفش. یکی شانه هایش را می مالد. یکی آب سرد دهانش می کند. ولی مگر فایده دارد؟ حالا چطور سر کنیم روزهای بدون عموحسین را؟ چطور او را به بهشت رضایی ببریم که خودش همیشه وقتی می رفت، ساعتها می ماند و برای همه ی اموات فاتحه اخلاص می خواند. تا آن فامیل چند پشت آنورتر، تا آن همسایه ی قدیمی. چشمهایش پر اشک می شد و با آن صدای آرام و لحن پر احساس، می گفت: عمو جان! مرده ها چشم انتظارن. دستشون از همه جا کوتاهه و محتاج یک دعا از طرف ما هستن. دلم عجیب گرفته. دل من و دل خیلی از مردم کشورم. دل ما و دل خیلی از مسلمانهای جهان. آیا برای این اندوه بیکران، پایانی هست؟ فرشتگان زمینید، کبوتران هوایید ستارگان درخشان، در آسمان خدایید سپیدپوش همچو کبوتر، به سوی یار پریدید در آن زمین مقدس، به ما بگویید چه دیدید؟ چه خوانده اید در عرفات و چه گفته اید وقت قنوت؟ که فوج فوج، دسته به دسته، رسیده اید تا ملکوت؟ که دیده در دل صحرا، هزارهزار زنبق و لادن؟ که دیده اینهمه کوکب؟ گلایل و گل سوسن؟ به ما بگویید که دیده، برای عید، اینهمه قربان؟ جوان و پیر کهنسال، و طفل کوچک عطشان منا شده کرب و بلا، نوای یا حسین به عرش است تمام خاک زمین ای وای، ز حاجیان خدا فرش است بهشت را طاقه به طاقه، ستاره بسته اند و چراغان طبق طبق گل و بوسه، و نور رسیده براتان شما که خوب و عزیزید، شهید راه خدایید خوشا که گوشه ی چشمی، ز لطف، به ما بنمایید هدیه سادات میرمرتضوی من که میگویم همهش دروغ است. همهش شایعه است. همه اینها چرت و پرت و الکی است. آخر مگر میشود؟ مگر میشود عمو دیگر از سفر برنگردد؟ مگر امکان دارد آن چشمهای مهربان، صورت تهریشدار و نگاه مظلوم را دیگر هیچوقت نتوانیم ببینیم؟ مگر میشود مهربانترین عموی دنیا، بعد از سالها حسرت حج، روز عرفه، با لباس مقدس احرام اینطور مظلومانه شهید شود و آنهمه خوبی را با خودش از این دنیا ببرد؟ مگر خودش نبود که همین چند هفته قبل برای خداحافظی خانهمان آمد؟ بیرون بودم و با دیدن کفشهای پشت در، تعجب کردم. من را که دید چه همه خوشحال شد. گفت: «الحمدالله که هدیه جان رو هم قبل سفر، واسه خداحافظی دیدم.» همیشه میگفت جان. همیشه میگفت گل. میگفت خانم. بسکه مهربان بود عمویم. زود بلند شد. عجله داشت. آخر خیلیهای دیگر بودند که میخواست برود و ازشان حلالیت بگیرد قبل از سفری که اینهمه منتظر رفتنش بود. از خیلی سالهای پیش. همان سالها که همه فامیل تک تک و گروه گروه رفته بودند و او از قافلهی عاشقان حج جامانده بود. برایش سفری خوش و پر از سعادت و معنویت آرزو کردم. مثل همیشه هالهی اشک، دور چشمهایش حلقه زد. موقع خداحافظی وقتی میبوسیدم گریهاش شدت گرفت. دستها را توی دستم گذاشت و قول داد برایم خیلی دعا کند. دستهایش مثل همیشه بوی مهربانی میداد. همان دستهای زحمتکشی که از کودکی به یاری پدرش شتافته بود. دستهایی که سالهای کودکیمان از بالاترین شاخههای درخت خانهی قشنگش، برایمان توت شیرین و گیلاس سرخ و سیب قند میچید و مشتمشت به من و دخترش میداد تا موقع بازی بخوریم. همان دستها که برایمان از باغچه خوشبوترین گلهای رز را جدا میکرد. نمیگذاشت خودمان دست بزنیم تا مبادا خارهای ریز و کوچک در انگشتهامان فرو برود. مهربانترین معلم دنیا، با همین دستها، سالهای سال به دانشآموزان شهر و روستا درس زندگی داده بود. مگر میشود بلایی سرش آمده باشد ناظمی که خوشاخلاقترین بود. خودم وقتی در شیفت دخترانه دبستان بودم بارها و بارها از بلندگوی شیفت پسرانه صدایش را میشنیدم که چطور بچهها را عزیزم و پسر گلم خطاب میکرد تا به سر صفهایشان بروند. آن هم زمانهای که زبان اکثر ناظمها خطکش بود! چقدر قلبم از غرور پر میشد که این مرد مهربان، او که همیشه صدایش آرام و محترمانه است، او که به هیچکس از گل کمتر نمیگوید، عموی من است. همین چند روز پیش بود که آخرین عکسش را برایمان ارسال کرد. با لباس احرام و پلاک سفیدی که توی گردن داشت چقدر نورانی شده بود. بیرون درِ اتاق هتل ایستاده بود و مثل همیشه، با گردنی که روی یک شانه کج شده، توی دوربین میخندید. چقدر قشنگ شده بود عموی خوبم. چه نگاه و لبخند عجیبی داشت. نکند فهمیده بود قرار است همین لباس، کفنش شود و همان کارت توی گردن، عامل شناسایی پیکر شهیدش؟ میگویند فهمیده بود. میگویند خودش میدانست و قبل سفر آهسته در گوش برادر گفته بود میداند از این سفر بازنمیگردد. گفته بود آرزوی قلبیاش همین است و خدا چه آسان آرزویش را برآورده کرد. آرزوی بندهی خوبی که یک عمر به فرمانش گوش سپرد و او هم در جواب، خواستهاش را اجابت کرد. میخواستیم برایش گوسفند بکشیم. پلاکارد بزنیم. با دسته گل به استقبالش برویم. وای که چه برنامههایی برای برگشتش داشتیم. چه خبر داشتیم باید گوسفند را جلوی پیکر مظلومش بکشیم. رستورانی که خودش برای برگشتش تدارک دیده بود، به مجلس ختمش تبدیل شود؟ به جای کارتهای قشنگ سفر حج که قبل سفر به همه داده بود برایش کارت مشکی سفارش بدهیم؟ آخر مگر میدانستیم او به همراه همهی هماتاقیهایش و اینهمه زائر بیگناه دیگر، در روز ذبح عظیم، خودش قربانی میشود؟ میگویند رژیم آل سعود، برخلاف سالهای قبل که همیشه کانتینرهای خوراکی و آب آشامیدنی، برای زوار در روز عرفه قرار میدادند، به هرکس فقط یک شیشه آب معدنی داده بوده. یک شیشهی کوچک آب، جیرهی هر زائر در آن بیابان بی آب و علف و آن گرمای طاقتفرسا. حتما عموی مهربانم مثل جدش امام حسین، تشنه لب از این دنیا رفته. حتما مثل روز عاشورا، جسم نحیفش مورد آزار و اذیت قرار گرفته. پیکر پاک او و همهی زوار بیگناه دیگر. در غم این مصیبت عظیم کاری هم میتوان کرد؟ حرفی هم میتوان گفت به آنهمه خانواده داغدار که حالا به جای طاقت نصرت بستن برای حاجیهایشان، باید برایشان حجلهی شهادت بزنند؟
Design By : Pichak |