سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

یواشکی توپ پلاستیکی محسن را برداشته بودم و با دوستهایم ادای پسرها را درمی‌آوردیم و توی کوچه، فوتبال بازی می‌کردیم. با شوت محکمی که سیمین به توپ زد توپ تا سر کوچه رفت. من دویدم تا توپ را بیارم.

از دور مردی را دیدم که با کت و شلوار سرمه‌ای به سمت ما می‌آمد. اول چهره‌اش مشخص نبود. ایستادم و نگاه کردم. تصویر که واضح شد دیدم حدسم درست بوده. بابا بود که بعد از یک هفته از مسافرت می‌آمد. توپ را فراموش کردم. با دمپایی‌ای که یک لنگه‌اش پاره بود، با تمام سرعت به طرفش دویدم. تو هردو تا دستش دوتا ساک گنده بود و حتما طبق معمول پر از سوغاتی.

چیزی نمانده بود بهش برسم که سنگی زیر پایم رفت و محکم زمین خوردم. دوتا زانوهایم به آسفالت کشیده شد. درد شدیدی را احساس کردم. چشمهایم پر از اشک شد.

یکدفعه قهرمان زندگیم ساکها را زمین انداخت و با سرعت خودش را به من رساند. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. دستهایش را روی زانوهام کشید. تمام دردها مثل آبی که زیر آفتاب داغ بخار می‌شود بخار شدند و از بین رفتند.

***

این روزها دلم زخمی شده و قهرمان زندگیم در آسمانهاست.

 

نویسنده: شمسی میرمرتضوی

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 8:44 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

پاییز، پنجره های بسته است. صدای باد.

پاییز ابرهای سیاه است. صدای رعد.

پاییز آسمان خاکستری است. رنگ دود.

پاییز زمین خیس است. رنگ گل.

پاییز هنگام تولد شالگردن است روی میل.

پاییز آغاز بافتنهای مادر است. روی مبل.

پاییز یک سبد پر از خرمالوست. روی میز.

پاییز بوی نارنگی است. در فضای کلاس.

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 92/7/26ساعت 10:9 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

از مجلس ختم یکی از اقوام میومدیم.

داشتیم با ماشین از خیابونهای رضاشهر رد می شدیم.

یکهو گفتم: چقدر این خیابون آشناست.

خواهرم با خنده گفت: خیابون خونه ی قدیممونه دیگه.

دیدم راست میگه. مغازه ها، مهد کودک آشیانه ی مهر که آرزوم بود برم. مسجد المهدی که مجلس ختم عموی جوونم رو توش گرفتیم...

دوتایی با هم گفتیم: بابا! بابا! یک دقیقه بریم جا خونه ی قبلی. تو رو خدا!

وارد خیابون که شدیم خواهرم گفت: نکنه خونه رو خراب کردن! وقتی توی کوچه پیچیدیم دیدیم حدسش درست بوده.

خونه ی قشنگ حیاط دارمون تبدیل شده بود به تلی از خاک و فقط قسمت حیاطش باقی مونده بود.

خیلی ناراحت شدم. دقیقا پارسال بود که آخرین بار خونه رو دیده بودیم. همون شکل سابق بود.

حالا بعد سالها داشتیم سنگهای دور حوضش رو می دیدیم. حوضی که اونهمه توش آبتنی کرده بودیم. درختها گوجه سبز، سیب و گلابی که اونهمه از موه هاشون خورده بودیم هنوز سرجاشون بودن. ولی بقیه ی خونه پر بود از تیرآهن!

بابا ماشین رو برد ته کوچه. جای خونه ی نسرین فرشته، مریم خوبی، بهاره ناصری و بهناز دوستای خوب بچگیهامون. چقدر دوربرگردون کوچه کوچولو بود.

دوباره رسیدیم جلوی خونه و با حسرت به مخروبه هاش نگاه کردیم. اگه اونجا تنها بودیم گریه میکردم. بخاطر مرگ خونه ی قشنگمون

و مرگ خاطره های کودکی.

حیف.....

 


نوشته شده در جمعه 92/7/26ساعت 5:16 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

همه ش چهارده ساله ش بود که ازدواج کرد و شونزده ساله بود که اولین بچه ش رو بدنیا آورد. توی غربت و دور از مادر سختیهای زیادی کشید تا بچه هاش رو بزرگ کرد و تازه در اوج جوونی و بیست و هشت ساله بود که دید چهارتا بچه ی قد و نیم قد دور و برش رو گرفتند. مهربون بود و باحوصله. صبور بود و خوش سلیقه. بمحض باسواد شدن بچه ها اولین هدیه هایی که براشون خرید کتاب قصه بود. و همون کتاب قصه ها بعدها بچه هاش رو به ادبیات و داستان علاقه مند کرد. سالها گذشت. بچه هاش بزرگ شدن و باورود اولین بچه ش به دانشگاه و با تشویقها و حمایتهای اون و همسر مهربونش شروع کرد به ادامه تحصیل. توی تحصیلات به موفقیتهای خوبی رسید و محقق و مربی و سخنران شد. امروز روز تولد مهربونترین مامان دنیاست. مادر خوب و نازنینم که بیشتر موفقیتهایی رو که دارم از وجود پربرکت اونه. می خوایم عصر سورپریزش کنیم و یکهو براش مهمترین روز زندگیمون رو جشن بگیریم. روز میلاد مقدسش. فکر کنم خیلی خوشحال شه. هرچند کادوها و جشن ما نمیتونه یک قطره از دریای محبتاش رو جبران کنه.

مامان مینای عزیزم!

گل خوشبوی زندگیم!

تولدت مبارک.

خوشحالم هستی.

و

دوست دارم  سالهای سال شاهد نوازش دستهای گرم و مهربونت باشم.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/9ساعت 3:1 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

سکانس اول 

توی اتاق مدیرم نشستم و با هم مشغول صحبتیم. از ماموریت یکی از شهرستانها برگشته. بهم میگه: خواهر! مریض بودم و یک داروخونه توی شهر باز نبود. بیچاره شدم. میگم: باید قدر شهرمون مشهد رو بدونیم و خدمات و امکاناتی که به مسافرین و مجاورین ارائه میدن. حرفمو تایید میکنه و میگه: همین مجموعه ی آستان قدس کم امکانات نمیده. ما خودمون ساکن مشهدیم و قدر نمی دونیم. حرفش رو تایید میکنم و او رو با سرفه هاش که بنا به گفته ی خودش سوغات سفره، تنها میذارم.

سکانس دوم

یکی از همکارا از طرح زیر سایه ی خورشید قصر شیرین برگشته. صحنه هایی رو که برامون تعریف میکنه باعث میشه اشک به چشمهامون بشینه. از مردمی که خیلیهاشون تابحال به مشهد مشرف نشدن و امکان اومدن هم ندارن. ازینکه چه ارادتی به خادمین حرنم داشتن. از بیمارهای سرطانی، از بچه های یتیمخونه، از یک زندانی محکوم به اعدام که تسبیحی چوبی رو مزین به نام امام رضا درست کرده بوده و به همکارم داده که از طرفش توی ضریح بندازه. از پولها و طلاهایی که از طرف مردم برای ضریح امام رضا جمع میشده . همه تحویل داده شده به امام جمعه تا به حساب حرم واریز کنه. سری تکون دادیم و گفتیم ما اینجا مجاور آقاییم و قدر نمی دونیم. تازه وقتی به چنین سفرهایی بری می فهمی چه نعمت بزرگی در جوارت هست ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 92/6/31ساعت 6:0 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

صبح با صدای زنگ و ویبره ی گوشی موبایلم از خواب نصفه نیمه پریدم.هوا هنوز تاریک بود و ساعت یکربع به شش! به سختی از رختخواب دل کندم و لحظاتی بعد بعد برداشتن کلی بار و بنه راهی شدم. طفلی مامان بیدار شده بود و برام سفره صبحونه چیده بود. گفت چایی. گفتم مامان دیرم شده. گف کره عسل گفتم نه! تکه ای نون سنگک به دندونم کشیدم و گفتم نون خالی خوردم مرسی! من تا شب نمیام! مامان گفت اینجوری که نمیشه! جلوی همکارات زشته نون خالی ببری! بعد همینطور که لای در یخچال وایستاده بود یکهو مثل یک کاشف بزرگ دست کرد ته یخچال و از اون تو دبه ی کوچیکی درآورد و گفت اینم ماست چکیده ی فرد اعلا! با نونها ببر اونجا و بخور! پلاستیک نون و ماست هم به وسایلم اضافه شد و با دست پر از خونه بیرون زدم.دیدم آقایی جوون و اخمالو وایستاده پشت ماشینم و داره بهش لگد می زنه و هلش میده! از تعجب دهنم وا مونده بود. اومدم طرف ماشینم! عصبانی به زنش گفت: اومد! بیا سوار شو! بعد رو به من گفت: دفعه ی بعد ماشینت رو چفت تر پارک کن! خب؟ من هم گفتم: من پارک نکردم که! راست هم گفتم خب! کار بابام بود که دیشب سوویچم رو گرفت و ماشین رو واسه راحتی من از پارکینگ درآورد و خیلی حرفه ای و کیپ پارک کرد کنار کوچه!  داشتم قفل فرمونو با خیال راحت وا می کردم که شنیدم داره به زنش میگه: بهش بگو بجنبه ماشینشو ببره جلو دیرم شد! منم با عصبانیت یه گاز دادم و پراید سفید همسایه ی بداخلاق بالاخره تونست از سر جاش دربیاد! ماشینو خاموش کردم و نگاهی به لکه های بی ریخت روش انداختم که ظاهرا  موسی کو تقی های بالای درخت از دیشب تا صبح، دخلش رو آورده بودن! از شیشه و سپر بگیر تا سقف و چراغ هیچ جا رو بی نصیب نذاشته بودن

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 92/6/27ساعت 8:57 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

به روشنای تو زل می‌زند سیاهی‌ها

 

شبیه غبطه‌ی جامانده‌ها به راهی‌ها                                                       

 

بجز سلام به تو ، آن هم اکثرا از دور

 

چه کرده‌ایم دراین عمری ازتباهی‌ها؟                                                

 

به پیشگاه شما سر به زیر می‌آیم

 

به سربلندترین شکل عذرخواهی‌ها                                                              

 

دو لنگه دربِ حرم، باز ، مثل آغوشت

 

همیشه هست پذیرای بی‌پناهی‌ها                                                         

 

ازین به بعد ندارند تابِ دریا را

 

که خواب حوض تو را دیده‌اند ماهی‌ها                                                           

 

که سنگفرش تو از جنس چشم آهوهاست

 

و خاک پای تو اکسیرِ خوش‌نگاهی‌ها                                                 

 

دوباره باید ازینجا به جاده زل بزنم

 

همان حکایت جامانده‌ها و راهی‌ها

هادی جانفدا

 


نوشته شده در دوشنبه 92/6/25ساعت 9:28 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

روزای تابستون هم داره به آخر می رسه. ولی نمی دونم چرا این کارای دنیایی ما آخر نداره؟ طبق معمول همیشه مشغول امور سایت داری و نویسندگی هستیم. از صبح تا بعدازظهر سر کار و بقیه ی زمان باقیمونده هم پای سیستم مشغول نوشتن نمایشنامه و داستان و....رانندگی توی این شهر شلوغ پلوغ هم که دیگه واسه خودش شاهکاره! همین پریروزا بود که توی شلوغی ترافیک صبح تقی آباد، زدم به بغل یک پراید! خدا رو شکر هیچکدوم طوریمون نشد! این روزا زوارا دم رو غنیمت دونستن و تا تونستن راهی شهر مولاشون شدن. پلاک اکثر ماشینا غیر مشهدیه. قدمشون روی جفت چشمای ما مشهدیها.

کارای رادیو کمابیش در جریانه. نمایشای طنز دکتر علیک سلام  داره به انتها می رسه و برنامه ی گروه جوان رادیو به نام اکسیر بعد شش ماه پایان شهریور تموم میشه. باز از ماه مهر برنامه ی جوان جدیدی با عوامل جدید می ره روی آنتن. خیلی دلگیره این اومدنا و دل کندنا و رفتنا. مثل زندگی ما آدما می مونه که میایم و تا میایم به این دنیا خو بگیریم باید بذاریم و بریم تا عده ای آدم جدید جامون رو بگیرن. البته جای من رو که عمرا اگه کسی بتونه بگیره! ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 92/6/20ساعت 12:43 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

  (سه چیزکه یک زن را مانند ملکه میسازد):

1-وقتی پول در دستهایش باشد
2-وقتی لباس سفید عروسی بپوشد برای دامادش
3-وقتی اولین فرزندش به دنیا بیاید و برای اولین بار مادر شود.

 (سه چیزکه زن را به گریه میاندازد):
1-حرفی که احساساتش را جریحه دار کند
2-از دست دادن کسی که دوستش دارد
3-مرور کردن خاطره هایی که خوشحال کننده بوده  و حالا از دستشان داده

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 92/6/12ساعت 6:38 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

1-

تاحالا دقت کردین وقتی موبایلتون میوفته زمین سریع برش میدارین
ببینین چیزیش شده یا نه ولی وقتی رفیقتون می خوره زمین هرهر بهش می خندین؟

 

2-

وقتی یه مشترک، «مورد نظر» هست ولی در دسترس نیست،
ناچار میشی رو کنی به مشترکی که «در دسترس» هست ولی «مورد نظر» نیست!

3-

تو یه روز سرد
پیژامه ی گرمت رو می پوشی و میپری تو تختت،
بالش رو درست می کنی، پتو رو می کشی رو خودت، خودت رو این اونور می کنی،
 یک کم هم خودت رو می کشی، حسابی که گرم شدی چشاتو میبندی که بخوابی یه دفعه می بینی چراغ اتاق رو یادت رفته خاموش کنی
 ستمیه ها

4-
قبلنا باباها 7 تا دختر شوهر می دادن همشون هم خوشبخت می شدند، الان: یه دختر را 7 بار شوهر
میدن آخرش برمی گرده خونه باباش

5-

معلم: 10 تاسیب داریم من 9 تاشو میخورم ، چند تا سیب میمونه؟
بچه: همون یکی روهم بردار بخور بدبخت سیب نخورده !

6-

اگه 3تا یخچال فریزر ساید بای ساید
یا 4 تا تلویزیون و شونصد تا لوازم خونگی دیگه هم توخونه باشه
از نظر مادرم 90 درصد قبض برق مال لپ تاپ منه! :|

7-

به یارو میگن چرا سرت رو خیس نکرده شامپو میزنی؟ میگه اگه سواد داشته باشی نوشته مخصوص موهای خشک!!‍!؟

8-

مغز انسان پر کارترین جای بدنه اون همه 24 ساعت روز

و همه 365 روز سال و کار میکنه کار اون از لحظه تولد آغاز میشه

و فقط وقتی متوقف میشه . . . . . . . . که ما وارد سالن امتحانات میشیم!!

9-

استاد گفت چرا سمت راست کلاس همیشه شلوغ تر از سمته چپه !؟

گفتیم چون وایرلس اینور بهتر آنتن میده !

دچار یاس فلسفی شد

10-

یه عاشق میگه :

اگه اتفاقی واست بیفته ؛ میمیرم !

اما ….

یه رفیق میگه :

اگه بمیرم هم نمیذارم اتفاقی برات بیفته … !!!

11-

میدونین چرا مردا عینک آفتابی میزنن ؟


.

.

.

.

.

7% : بخاطر نور خورشید

23% : بخاطر اینکه ظاهر باحالی داشته باشن
70% : نمیخوان بقیه بدوونن دارن به کجا نگاه میکنن!!!

12-

وقتی کسی ناراحتت می کنه 42 تا ماهیچه استفاده میشه تا اخم کنی!
اما فقط 4 تا ماهیچه لازمه که دستت رو دراز کنی و بزنی پس کله ش

13-

نمی دونم چه حکمتیه، اینا که میرن بدنسازی اصرار دارن که اصلا سردشون نمی شه!!!

14-

بچه ها بخدا نمی‌خوام از خودم تعریف کنم هااا

اما باور کنین تو هر بانکی که پا میذارم , درش خود به خود وا میشه واسم !!!
یه همچین آدم مهمی هستم من !!

15-

تقلید کار میمونه...میمون جزو حیوونه !
مثلا اگه نمیگفتیم میمون جزو حیوونه فکر میکردن جزو حبوباته ؟؟؟
چه اُسکلایی بودیم ها :))

16-

یعنی از 100تا فیلم ترسناک هم بدتره ها
.
.
.
.
.
تا حالا شده بری کیسه زباله رو بندازی تو این سطلهای شهرداری؟!!!
بعد همون موقع یه گربه بپره بیرون

 


نوشته شده در جمعه 92/6/1ساعت 10:29 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

 Design By : Pichak