زندگی رسم خوشایندیست
هدیه سادات میرمرتضوی-صبح است و توی اتوبوس نشستهام. اتوبوسی بیصدا با تک و توک مسافرهای روزهدار که مظلوم، گوشهی صندلیها کز کردهاند. انگار روزهداری قدرت حرف زدن را ازشان گرفته است. چشمهایم از بیدارخوابی شب قبل که تا سحر ادامه داشته، روی هم است و فکرها توی سرم پرواز میکنند. فکر اینکه چه خوب شد رمضان مهربان دوباره از راه رسید. آمد تا دستمان را بگیرد و از روزمرگیهای همیشگی، به هوای بهتری ببردمان. خدا را چه دیدید؟ شاید تا آخر این ماه، آدمهای بهتری شدیم. کمتر دروغ گفتیم و دل شکستیم. بیشتر گذشت کردیم و دل به دست آوردیم. رمضان آمد تا شاید در شبهای طولانیاش عوض مشغول بودن به تلویزیون و کامپیوتر و موبایل، بیشتر به خودمان و خدایمان مشغول شویم. مثل دوستی که هیچکدام از شبهای این ماه عزیز نمیخوابد و تا صبح دعا و نیایش میکند. آدم کممشغلهای نیست و اتفاقا در طول روز همزمان چند فعالیت دارد. ولی حتما با خدایش عهدی ناگفتنی بسته که حتی به قیمت خستگی دائمی روزانهاش، حاضر نیست آن را بشکند. حتما در این شبزندهداریها چیزهایی دیده که نمیتواند ازشان بگذرد. شاید در این سحرهای نازنین، کلاهش را قاضی کرده تا ببیند به عنوان یک جوان، یک بندهی کمترین در مقابل عظمت خدایش چه در چنته دارد. شاید ترسیده رمضان بعدی برسد و او جا بماند. مثل خیلیها که پارسال بودند و امسال نیستند. اتوبوس میرود. شتابان مثل ثانیههای برگشتناپذیر رمضانی که میتوان در آن به خوبتر شدن فکر کرد. هدیه سادات میرمرتضوی-مرحوم فرهاد مهراد ترانهای به نام "عیدانه" دارد که بارها از رادیو و تلویزیون شنیدهایم. ترانهی نوستالژیکی برای تمام نسلها که اینطور شروع میشود: «بوی عیدی... بوی توپ... بوی کاغذ رنگی... بوی تند ماهی دودی وسط سفرهی نو... بوی یاس جانماز ترمهی مادربزرگ.» حالا من در اقدامی مشابه و دزدانه، با ورود به ماه سراسر خاطرهانگیز رمضان، در متنی نیمهشاعرانه به نام "رمضانانه" در وصف این ماه مینویسم: «بوی خوش قرمه سبزی اولین سحری همراه با دعای "اللهم انی اسئلک"... صدای دلنشین قرآن مادر... چراغهای روشن همسایهها و زمزمههای گنگی که از پنجرههایشان شنیده میشود... چهرههای آرام و کمحرف روزهدار از مسافرهای اتوبوس تا همکاران اداره... نمازهای اول وقت، سجدههای طولانی و چشمهای خیس... لذت تماشای کاغذ "افطارها، سوپ و شله موجود است" پشت شیشهی مغازهها... صف خرید زولبیا و بامیه... نوای ربنایی که دل را میلرزاند... ماشینها و آدمهای شتابان، آخرین بازماندههای قبل از افطار در خیابانها... خانه و سفرهی بیریای افطاری... عطر چای تازهدم... شنیدن اسماء الهی و تکرارشان زیر لب... "بازآ هر آنچه هستی بازآ، گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ، این درگه ما درگه نومیدی نیست، صدبار اگر توبه شکستی بازآ" و قطرههای اشک ندامت... دعاهای از ته دل برای همهی آنها که در یادت ماندهاند... شیرینی خرما به همراه جملهی "روزهت قبول" با چاشنی لبخند و بالاخره روشن شدن نقطهی امیدی در دل که تا پایان ماه، به خیلی از عهدهایی که بین خودت و خدایت بستهای عمل کنی. در زیباترین ماه خدا.» هدیه سادات میرمرتضوی- سر و کلهی اولین بازیهای نسل جدید، با آتاری پیدا شد و برای ما با روزهای تعطیلی که بعد از کلی بازی توی حیاط خانهی عمه، در پذیرایی جمع میشدیم تا بوکسبازی دو پسر عمه را از تلویزیون سیاه و سفید تماشا کنیم. با شرط اینکه حتی دستمان به آن دستههای سیاه عزیز نخورد، مینشستیم و یکی از آن دو موجود عجیبی را که به مدد گرافیک پایین آتاری معلوم نبود چه هستند تشویق میکردم! وقتی به یمن وجود داداش کوچک، خودمان صاحب آتاری شدیم، چه تابستانهایی را با قورباغهبازی و فوتبال گذراندیم. با ماشینبازی به دل جاده زدیم و در تاریکی جاده با روشن شدن چراغ ماشینها، ذوقمرگ شدیم! آتاری که رفت، نوبت میکرو و قارچخور معروفش شد تا بعدازظهرهای تعطیل، آنقدر غرقمان کند که یکهو متوجه شویم همهجا تاریک است! نگو شب شده و نفهمیدیم! بعدِ میکرو، بازیهای کامپیوترهای پنتیوم وان و پنتیوم تو بود و درس خواندنهای ما برای اینکه بعدش با اجازهی مامان بابا، ساعتی را پشت آن دستگاههای غولپیکر بگذرانیم. اینها گذشت و بازیها، موذیانه از لپتاپها، تبلتها و گوشیها سرآوردند تا کلا از زندگی بیندازندمان. تا در محل کار، سر قرار، وقت ناهار و اتاق انتظار هم اسیرشان شویم. هی بگوییم ایندفعه باختم، میگذارمش کنار، امتیازم که به این عدد رسید، تمامش میکنم، عقربهی ساعت که روی فلان عدد رفت، بیخیالش میشوم. اینها را بگوییم و باز آنقدر بازی کنیم تا انگشتهایمان خواب برود و از چشمهایمان آب برود! هدیه سادات میرمرتضوی-بعضی فروشندهها در برخورد اول طوری رفتار میکنند که انگار هزار سال است میشناسندت. مثل همین حبیب آقای سر کوچهی خودمان با آن زبان گرم و گیرا که اگر قصد خرید هم نداشته باشی، دلت نمیآید دست خالی مغازهاش را ترک کنی. کافی است از شلوغی مغازهاش آمادهی اعتراض شوی که جملهی جادوییاش: «همسایه! از پاقدم خوبت، مغازه رو پر مشتری کردی.» از غر زدن منصرفت کند. حبیب آقای محله ما، آنقدر خوشانصاف است که وقتی میخواهی آبمیوهی گرانقیمتی بخری میگوید: «همسایه! به جای اون، از این ببر! ارزونتره. تا دلت بخواد هم خوشمزهست.» این را که میشنوی، باورت میشود حبیب آقا، برایت کیسه ندوخته. او دلسوزت است و حتی به قیمت ضرر خودش، حاضر نیست مشتری قدیمیاش، ولخرجی کند. بعضی فروشندهها برعکس حبیب آقا عمل میکنند. مثل شیرینیفروشی که بهم اطمینان داد شیرینی انتخابیام تازه است و وقتی جلوی مهمانها گذاشتم از بدمزگی نمیشد قورتش داد! نانوایی که پول زیادی بابت کنجد گرفت و وقتی نانها را بعد کلی معطلی تحویلم داد، کنجدهایش را باید با میکروسکوپ پیدا میکردم و بالاخره میوهفروش بداخلاق محله. همان که از پسرکی که سبزی برداشته بود، به اجبار میخواست سبزی بیشتری بردارد تا پولش رند شود! به مشتری دیگری که گفت خیارهایش گرانتر از فلان مغازه است گفت از همانجا خرید کند و آنقدر اخم و تخم کرد که وقتی نوبت من و موزهای سبزی که جلویم گذاشت رسید، به جای اعتراض، تراول بیزبان را دودستی تقدیمش کردم و فوری از مغازهاش جیم شدم. هدیه سادات میرمرتضوی-توی اینستاگرام، صفحات را نگاه میکردم که توجهم به صفحهای عجیب جلب شد. در همه عکسها گربهای خاکستری حضور داشت. روی مبلها لمیده بود، توی رختخواب غلت میزد، با اسباببازیهایش بازی میکرد و... نوشتههای پایین عکسها خواندنی بود. نوشتههایی از زبان گربه که مثلا میگفت: «امروز مامانم برام کلی غذا خریده.. هورررا.» منظور از مامان، صاحب گربه و صاحب صفحه بود. در نظرات پایین هر پست، افراد زیادی قربان صدقهی گربه رفته بودند. بعضیها سوالهای تخصصی میپرسیدند. مثلا: «این بسته غذا را مامانت چند تومان خریده؟» و گربه جواب میداد: «کیلویی هفتاد و هشت هزار تومان خاله!» خوب که به عکس پروفایل نظردهندهها دقت کردم، متوجه شدم خیلیهایشان گربهاند! به صفحاتشان سر زدم و فهمیدم دنیا دست گربهها است و من خبر ندارم. یکیشان گربهی پرشین سفیدی بود با عکسهایی از جشن تولدش! از کریسمس با لباس پاپانوئل و از تخت گرانقیمتی که در آن لمیده بود. یکی دیگر صفحهای متعلق به شش گربه بود و آن یکی... اینها را که نگاه میکردم ناخودآگاه یاد چشمهای معصوم پسرکی افتادم که عکسش را خواهرم چند شب پیش از بیمارستانشان فرستاد. نوزاد بیسرپرستی که تب و تشنج به اورژانس کشانده بودش. یادم آمد خواهرم میگفت آن بچهها در چه شرایط سختی زندگی میکنند. با کمترین امکانات و بهداشت ضعیف و باز نگاهم افتاد به گربهی پرشین سفید با کلاه بوقی روی سرش، کیک بزرگ مقابلش، کادوهایی که برای تولدش کنار هم ردیف شده بود و آن لبخند گربهای بزرگی که روی صورت داشت! هدیه سادات میرمرتضوی-ساعت 6 و نیم صبح است. دارم ماشین را نزدیک نانوایی قفل میکنم که زن، به طرفم میآید. قیافهی نزاری دارد و مانتوی دراز شبیه شنل و پوست چروکش، به معتادها شبیهش کرده است. از لای شیشه ماشین میپرسد: «خانم! تلفن همراه داری؟» توی این خلوتی صبح، تلفن میخواهد چکار؟ حتما قصدش اخاذی است. شاید توی آن کیف بزرگش هم سلاح سرد، پنهان کرده. همدست قلچماقش هم، باید همین دور و برها قایم شده باشد. اینها در عرض چند صدم ثانیه از مغزم میگذرد تا سریع بگویم: «ندارم.»، شیشه را بالا بدهم و زن معتاد و همدست شرورش را ناکام بگذارم. به نانوایی که میرسم، زن آنجا است. ایندفعه میخواهد مرد مسنی را فریب بدهد. کاشکی، مرد گولش را نخورد! ولی مرد گول میخورد و با گوشیاش برای زن، شمارهای میگیرد. مکث میکند و آخر سر میگوید: «کسی برنمیداره.» زن، مینالد: «درِ خونهش هم که باز نمیکنه. یعنی چیکارش شده؟» فضولیام گُل کرده. کاشکی مرد از زن سوالی بکند تا بفهمم قضیه چیست. زن، خودش ادامه میدهد: «از آشناهامه. قرار بود امروز ببرمش زیارت. تلفنم رو هم واسه همین، برنداشتم. وگرنه شمارهی پسرش توی گوشیم هست. یه زحمت دیگه میکشین؟ به این شماره که میگم زنگ بزنین...» مخم سوت میکشد و دیگر چیزی نمیشنوم. زیر چشمی یکبار دیگر نگاهش کنم. زن را با آن صورت چروک و مهربان و کیف پارچهای بزرگ روی شانه. کیفی که حتما تویش یک چادر نماز گلدار، دارد. چادر نمازی با عطر گل یاس و شمیم خوش زیارت. هدیه سادات میرمرتضوی- دیدنشان حالم را خوب میکند خصوصا مواقع دلتنگی. زائرهای امام مهربان را میگویم که همیشه شتابان از کوچههای تنگ دور و بر حرم میآیند. با چادرهای رنگی، لباسهای محلی و لهجههای شیرین. در حال خواندن اذن دخول با چشمهایی اشکی، یا سلام دادن با چمدانی که هنوز گَرد سفر دارد، نانِ داغ به دست برای صرف صبحانهای دستهجمعی در مسافرخانه، در حال گرفتن عکس و یا خواندن مسیرهای مشهد از روی نقشهی دکهی راهنمای زائر و... میدانم آنها هم حسرت حال منِ مجاور را دارند که میتوانم هر لحظه نیت کنم، راهی صحن و سرای امامشان شوم. ولی من هم حال آنها را دوست دارم. وقتی بعد از سفری طولانی، به تپه سلام میرسند و صلوات میفرستند. تپش قلبشان تند میشود و چشمهایشان بارانی. در سوز اول صبح مشهد، راهی مسافرخانه میشوند و هنوز جابجا نشده، پای پیاده، خود را به پابوس آقایشان میرسانند. با بغضی که در گلو میشکند و اشکی که حکایت از فراقی طولانی دارد. همیشه فکر میکردم خودم فقط این حس خاص را نسبت به زوار دارم ولی چند وقت پیش که در جمعی صحبتش شد فهمیدم خیلیها مثل خودم هستند. یکی از دوستان، به شوخی پیشنهاد داد یکبار توی یکی از مسافرخانههای اطراف حرم اتاق بگیریم تا حال زوار را بهتر درک کنیم. آن یکی گفت ساک هم همراهمان باشد و من گفتم سوغاتی هم بخریم. ولی شوخی و جدی، باز فکر نکنم اینها فایدهای داشته باشد. مقام زائر مسافر بودن، نزد امام رضا(ع)، مقام دیگری است! هدیه سادات میرمرتضوی-پیام، کوتاه ولی ایدهاش جالب بود: «بیایید به پاس قدردانی از پدرهای مهربانمان، تا رسیدن روز پدر، عکس آنها را عکس پروفایل خودمان قرار بدهیم.» از ایدهاش خوشم آمد و آن را برای همهی دوستان و همکارانم ارسال کردم. چیزی نگذشت که عکسهای اصلی محو شدند و پدرها یکی یکی آمدند. پدرهایی که میشد لابلای هر خط پیشانی و هر موی سپیدشان، لحظه به لحظه، تلاشهایشان را دید و درک کرد. از همه غمناکتر دیدن چهرهی آنهایی بود که میدانستم دیگر توی این دنیا نیستند. پدرهای آسمانی چقدر مهربان بودند. انگار همان موقع، درست در لحظهی فلش خوردن دوربین میدانستند، قرار نیست خیلی زیاد کنار خانوادههایشان بمانند و به همین خاطر سعی کرده بودند تمام محبتشان را با لبخند توی قاب عکس، ماندگار کنند. پدرهای آسمانی چه با احساس بودند. مثل پدر دوستم تکتم که معلم روستا بود و توی عکس، بچه آهویی را در آغوش گرفته بود. یا پدر یکی از همکاران، که دستش را محکم و مردانه روی شانهی پسرک ده سالهاش انداخته بود. با لبخندی مهربان. از جمع مخاطبین تلفن همراهم، حدود نیمی از پدرها، آسمانی بودند و فقط نیمی دیگر از دوستان و همکارانم هنوز فرصت داشتند قدر نعمتی به نام پدر را بدانند. قبل از اینکه مجبور شوند برای رفع دلتنگی، با شاخه گلی و شیشه گلابی، سنگ مزارش را شستشو دهند و اشک بریزند در فراق قهرمان بیمثالی که جایش برای همیشه در زندگیشان خالی خواهد ماند. هدیه سادات میرمرتضوی-دکمهی اتصال اینترنت را میزنی و غرق میشوی در هیاهوی زندگی آدمهای غریبه و آشنایی که هر کدام به اندازهی درکشان از فضای مجازی در آن فعالیت دارند. مثلا یکی فرت و فرت از خودش عکس میگیرد. در حالت خوابیدن، رانندگی، خمیازه کشیدن و غذا لمباندن و میگذارد در صفحهی شخصیاش تا عدهای آدم بیکار دربارهاش اراجیف بنویسند. یکی هم مثل آقا معلم آن روستای محروم به واسطهی اطلاعرسانیهایش در فضای مجازی، سیل کمکها را به روستایش سرازیر میکند. بازیگر مشهوری که کودکش مبتلا به اوتیسم است موجی برای حمایت از این کودکان راه میاندازد و هنرمند دیگری، با نظرسنجیهای مردم، در صفحهی رسمیاش راهکارهای اجتماعی ارائه میدهد. اسم کودکان پروانهای را اولین بار در صفحهی او خواندم تا بفهمم بیماری لاعلاجی است که فقط هزینهی پانسمان ماهیانهی هر بیمارش، یک میلیون و پانصد هزار تومان میشود. راستی که فضای مجازی دنیای عجیبی دارد. با درد پدری که کودک 10 سالهی سرطانیاش را از دست داده اشک میریزی و همزمان از خانم مبتلایی که بیماریاش را شکست داده، درس میگیری. با جدیدترین کتابهای بازار نشر آشنا میشوی و صاف و پوستکنده، نظرت را راجع به اثر با نویسندهاش درمیان میگذاری. بدون اینکه دوستت را ببینی میفهمی عید کدام شهر سفر کرده و دوست دیگرت، شب قبل در پخت اولین رولت گوشت زندگیاش موفق بوده. به واسطهی معجزهی بزرگ قرن بیست و یکم، دوست قدیمیات را که آن سر دنیا پرت شده پیدا کنی و با چند کلمهی تایپ شدهاش روی صفحهی گوشیات آنچنان روحیهای بگیری که تا روزها و هفتهها شارژ شوی. هدیه سادات میرمرتضوی- در جستجوی نانوایی خیابانها را طی میکنم. میخواهم برای همکارانم نانی متفاوت بگیرم. به نانوایی سنگکی میرسم و ترمز میکنم. چند نفر روی صندلیهایش نشستهاند. از سوپر، وسایل صبحانه میگیرم و به نانوایی میروم. شاطر تازه دارد با بیل، ریگهای تنور را جابجا میکند. میپرسم نانها کی پخت میشوند؟ اخمالو وزوزی میکند که نمیفهمم. دوباره میپرسم. میشنوم هفت هشت دقیقهی دیگر. کنار خانمی چادری مینشینم. چیزی نمیگذرد که حرفهایمان گل میاندازد. خانم از نانوایی محل کارش میگوید که از 6 صبح نانهایش به راه است. ولی شوهرش نمیگذارد هر روز سرِ کار برود. از خواستگاری که از همانجا برای دخترش پیدا شده میگوید که دختر را هوایی کرده و رفته که بیاید. حالا دارد از خواستگارهای دیگرش میگوید. نیم ساعت میگذرد. از شاطر میپرسم: «روز تعطیلتون کِی هست؟» میگوید: «ما فقط یک روز تعطیلیم.» میپرسم: «چند شنبه؟» میگوید: «روز قیامت» از این خوشمزگیاش شاگرد نانوا میخندد. میگویم: «یکروز مغازهتون تعطیل بود. واسه همین پرسیدم.» اخمالو جواب میدهد: «لابد آرد نداشتیم.» زن، با نانهایش میرود. دوتا نان من هم مقابلم است. میگویم: «میشه بُرِش بزنین؟» میغرد: «جزو کارای ما نیست. کاتر همونجاست.» همینطور که چادر روی سرم است و کیف و وسایل صبحانه توی دست، کاتر را روی نانها میکشم. دستم میسوزد. «بدین من.» شاگرد دوم نانوایی، ماهرانه نانها را برش میزند و کمک میکند توی ساکم بگذارم. رفتار خوبش باعث میشود تردید کنم در تصمیمی که چند لحظه قبل گرفتهام. که دیگر هیچوقت از این شاطر عبوس و بیادب خرید نکنم!
Design By : Pichak |