زندگی رسم خوشایندیست
دختری را بود نامش میمنت او وجودش مهربان از هر جهت میمنت میخواست دانشگاه رود تکیه بر کرسی استادی زند درس خواندن بود فکر و ذکر او مادرش اما فشار آورد بر او گفت:« هستی تو مرا جان و نفس! خواستگاران را نران همچون مگس نیست این دوران چو دوران قدیم نه فرامرز زن بگیرد نه کریم چون که آمد خواستگاری خوب و ناب چون چغندر تو از او رو بر متاب باش مثل دختر خاله زری خوانده او سیکل، شوهرش تا دکتری شانس تو در درس و دانشگاه نیست شوهر خوب به ز صدنمرهی بیست» میمنت گوشش به این حرفا نبود فکر و ذکرش درس و دانشگاه بود سالها بگذشته از آن روزگار درس از او خیلی درآورده دمار میمنت یک پشت کنکوری شده چشمهایش هم بابا قوری شده گاه با خود میکند هی درددل میکشد هی آه از اعماق دل: «کاشکی میشدکه با یکدانه مین محو کرد کنکور از روی زمین کاش مثل دختر خاله زری یا که این همسایهی بالاسری میزدم من قید درس و مدرسه احتمال و مشتق و هم هندسه شد تبه ده سال از عمر عزیز هی بسوزم در فراقش جیز و جیز» ای جوان خوب و باهوش و زرنگ بعد این قصه بکن یک کم درنگ در امور خویش افراطی نباش بیدلیل و قاطی و پاطی نباش ازدواج و اشتغال و درس و بورس هرکدام در جایگاه خود نکوست شاعر: شمسیانا میرمرتضویانا اتوبوس سواری رو دوست دارم. برام خاطره انگیزه. چه همه سال جزو مسافرهای اتوبوس بودم. از ترم اول دانشگاه. همون روزایی که خونه مون خیابون احمدآباد بود و باید با خط 14 یا 18 می رفتم چهارراه ستاری دانشگاه پیام نور. همون موقعها بود که خیلی قوانین رو یاد گرفتم. اینکه توی اتوبوس شلوغ کجاها وایستی که کمتر اذیت شی و در مسیر رفت و آمد نباشی. چه جوری خودت رو روی پله ها جا کنی و طی هر بار فرآیند باز و بسته شدن در اتوبوس، لای در نری! حس ششمت چقدر قوی باشه که خالی شدن هر صندلی حتی پشت سرت رو بتونی حدس بزنی و چقدر فرز باشی که بتونی قبل از قاپیدن صندلی توسط دیگرون سریع اون رو تسخیر کنی. یک نکته ی مهم دیگه اینه که هر ساعت روز مثل صبح ظهر یا عصر کدوم طرف اتوبوس بشینی که آفتاب توی چشمت نخوره! اتوبوس سواری رو دوس دارم. بخاطر شلوغیش حرفهای زنها، دوستی هاشون که توی همون مسیر کوتاه شکل میگیره، نسخه هایی که واسه زندگی هم میپیچن، صدای بچه های شیطون، بخاطر بسته هایی که از دستهای پر مسافری میگیریم. بخاطر بچه های کوچیکی که از بغل مامانهاشون میگیریم و روی پامون میذاریم. بچه های شیرین زبونی که گاهی خیلی زود باهامون صمیمی میشن و گاهی اونقدر گریه میکنن که مجبوری برشون گردونی پیش مامانهای وایستاده شون یا جات رو بهشون تعارف کنی. اتوبوس رو دوست دارم. بخاطر خیلی چیزهاش. برای همین هم باوجود داشتن ماشین شخصی بدم نمیاد هرچند وقت یکبار سوار این وسیله ی نقلیه ی بی در و پیکر بشم و خاطرات قدیمی برام زنده شه. دو روز پیش هم همین اتفاق افتاد. ماشین نداشتم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس شلوغی که مجبورم کرد از اول تا آخر مسیرش بایستم. اتوبوس مسیرش رو میرفت و داخلش زندگی جریان داشت. دختر جوونی خسته از یک روز کاری سرش رو به شیشه تکیه داده و خوابیده بود. زن کنار دستیش کاموا بدست گرفته و تندتند شالگردن قشنگی می بافت. برای کی؟ کسی چمیدونست! زن جوونی ردیف اول بچه ش رو توی بغل گرفته بود. بچه ش با کلاه سفید گوش دار قیافه ی بامزه ای پیدا کرده بود و مدام از مامانش می خواست اجازه بده توی اتوبوس وایسته یا اینکه دستش رو به میله ی بالاسر بگیره. البته نه اینکه اینها رو به زبون بیاره ها! طفلی هنوز زبون وا نکرده بود و فقط صداهای نامفهوم از دهنش خارج میشد. چند نفری به معرکه ی بچه می خندیدن و مشغول بودن. چندتا دختر آخر اتوبوس رو گذاشته بودن بالای سرشون. و اونقدر از پروژه و استاد و برنامه نویسی میگفتن که فکر کنم راننده اتوبوس هم موضوع پایان نامشون دستگیرش شده بود! میون اونهمه شلوغی و سر و صدا، پسر بچه ای حدودا 10 ساله باریک و لاغر با کتی کهنه به تن و کلاه کاموایی خاکستری به سر، بین زنها وول می خورد و دعاهای کوچیکش رو برای فروش تعارف میکرد. لحنش سوزناک بود و صداش بیشتر به بچه گربه می موند: تو رو خدا...فقط یکی بخرین...خب چی میشه اگه بخرین؟ ها؟....ولی این همه ی ماجرا نبود. پسر بچه اولش اینجوری وارد معامله میشد ولی هرکی ازش خرید نمیکرد رو با قلدری مورد حمله قرار میداد: خسیس....خب نخر! به جهنم!....برو بابا....دختر چادری جوونی دسته ی دعاهاش رو گرفت. برق شادی توی چشمهای پسر درخشید. سرش رو میون صندلی گرفته بود و به دختر نگاه میکرد. چند لحظه گذشت. دختر دسته ی دعاها رو به پسرک پس داد: نمی خوام! همه ش رو دارم. پسر التماس می کرد: خب حالا بازم بخر! فقط یکی...لحن دختر بی تفاوت بود: گفتم که! همه ش تکراری بود! نمی خوام! به مسیر نگاه میکردم. یک ایستگاه مونده بود. دوست داشتم واسه پسرک کاری کنم. و ازش چندتا دعا بخرم. این حداقل چیزی بود که می تونست خوشحالش کنه. ولی فرصتی باقی نمونده بود. پسر حالا داشت به پیرزن کنار دختر التماس میکرد: حاج خانم! تو رو خدا بخر! پیرزن با صدایی آروم جواب داد: نمی خوام پسرم! خودم دارم. پسرم! شاید همین واژه بود که باعث شد پسر باز اصرارش رو ادامه بده: حالا بازم بخر! چی میشه مگه بخری؟ تو رو خدا... اتوبوس به ایستگاه صدف رسید. موقع پیاده شدن بود. پیرزن هم از جا بلند شد. پسر هنوز پشت سرش التماس میکرد: تو رو خدا...تو رو خدا....بدنبال پیرزن از اتوبوس پیاده شد. دلم میخواست صداش کنم و بگم: بیا اینجا پسرکوچولو! کی میدونه از درد دل تو؟ کی میدونه چه سختیهایی کشیدی که توی این سن اینطور خشن و قلدر شدی؟ کی میدونی چقدر خسته ای؟ که چقدر دلت لک زده واسه یه شیکم سیر خوراکی خوردن؟ واسه یه خواب حسابی. واسه یه جای گرم و نرم؟ چند قدم دنبال پسر و پیرزن رفتم. هرچی قدمهای پیرزن تند میشد پسر هم تندتر دنبالش میدوید. حالا داشت داد میزد: حاج خانم! خب چی میشه بخری؟ ساعت رو نگاه میکردم. چقدر دیر شده بود. مامان وقت دکتر داشت و من کلید نداشتم. بهش قول داده بودم زود خودم رو به خونه برسونم. پسر حالا داشت محکم به پیرزن تنه می زد و داد و بیداد میکرد. مردم این منظره رو تماشا میکردن. با تعجب. با تمسخر....پیرزن با قدمهای تند پیچید توی کوچه. پسر سر کوچه ایستاده بود. و دعاهاش هنوز توی دستش بود. من از دور میدیدمش. پسر رو که توی غروب خورشید با کلاه کاموایی خاکستری و کت کهنه، دعا بدتس ایستاده بود. بدون اینکه بتونه دعایی بفروشه. میخواستم از خیابون رد بشم. ماشینی بوق زد. خودم رو عقب کشیدم. دوباره نگاه کردم. حاج خانم برگشته بود. شونه های پسرک رو با مهربونی گرفته بود و داشت باهاش حرف میزد. از خیابون رد شدم. سر کوچه مون رسیدم و پیرزن هنوز داشت توی تاریکی خیابون با پسر دعافروش صحبت میکرد... بالاخره بعد چندین ماه دربدری و بی خونگی و بی اتاقی( به دلیل بازسازی خونه) دیشب توی اتاق خودم خوابیدم. روی تخت جدیدی که سفارشی برام ساختن. ازون تختا که بالاش دکور داره و می تونی چند ثانیه قبل خواب، بی هیچ دغدغه ای از شکسته شدن گوشی و عینکت، جفتتشون رو بذاری بالای دکورش و با خیال تخت بخوابی. از توی جعبه کلینکس بالاسرت، دستمال بیرون بکشی، توش فین کنی و یا شکای آخرشبت رو پاک کنی. خوبیش اینه که کلید برق هم از تخت چندان فاصله ای نداره و این یعنی نور علی نور. ولی مهمترین امتیاز یه تخت دکور دار اگه گفتین چیه؟ اینکه تا هروقت دوست داری توش لم بدی و یه کتاب بگیری دستت و بعد وقتی خوب چشمات خسته شد، کتاب رو سُر بدی بالاسرت و برق رو خاموش کنی و د برو که رفتی. من هم دیشب بعد ماهها با یه عالمه حس خوب اومدم توی اتاق جدید. یه نگاهی به کاغذ دیوارای گلگلی و راهدار سبز دورتادور اتاق کردم یه نگاه به چراغ شبیه گلی که بالای سرم آویزون بود و همینطور که احساس آرامش عجیبی داشتم به طرف کتابخونه ی کوچیک کنار اتاقم رفتم. جایی که گلچینیه از بهترین کتابایی که دوستشون دارم و تک تک صفحاتشون برام پره خاطره های قشنگ. خسته بودم شدید. از صبح سر کار و تا شب کارگاه آموزشی توی موسسه مون. بعد هم که خونه رسیده بودم اسباب کشی و جابجایی وسایل. ولی یه حس آشنا بهم گفت قبل خواب برم سراغ یکی از کتابها و بعد ماهها لذت مطالعه قبل از خواب رو تجربه کنم. تازه شاید از توی کتاب می تونستم واسه برنامه ی قصه هام هم سوژه ی جدیدی پیدا کنم. در شیشه ای رو وا کردم و کتابها رو از نظر گذروندم. چشمم افتاد به کتابی جلد آبی و عنوانش رو زیر لب خوندم: عادت می کنیم...نوشته ی زویا پیرزاد.کتاب رو یه موقعی توی جلسه ی خصوصی فیلمنامه نویسی جایزه گرفته بودم. بخاطر برنده شدن توی مسابقه. از پیرزاد کتابهای چراغها را من خاموش می کنم و سه کتاب رو خونده بودم. با خودم گفتم فکر نکنم چنگی به دل بزنه چند صفحه اول رو می خونم و بعد می خوابم. محض احتیاط کتاب دیگه ای هم با خودم توی رختخواب آوردم تا اگه خیلی بیمزه بود اون رو بخونم. اولش رو شروع کردم. پسری می خواست با زانتیا مجلوی لبنیاتی پارک کنه ولی نتونست و حالا نوبت آرزو شخصیت اول داستان بود که با رنوش بره یه پارک تمیز کنه و روی پسر کم شه! جالب بود. ماشین شخصیت اول داستان با ماشین من قوم و خویش بود! چه حسن تصادفی! کتاب رو گرفتم دستم و همینطور خوندم و خوندم. فصل اول تموم شد و فصل بعد. هی می گفتم این فصلم بخونم بعد می خوابم. ساعت رو از قصدی نگاه نمیکردم تا نفهمم چقدر دیر شده و لذت خوندن کتاب از دست نره! و باز می خوندم.... بالاخره کتاب تموم شد. بستمش و بعد خوندنش گریه کردم. دلیل؟ نامشخص! شاید بخاطر یادآوری یکسری خاطرات شاید بخاطر حس همذات پنداری با شخصیتهای داستان شاید به خاطر اینکه من هم دوست داشتم به خیلی چیزها عادت نکنم ولی عادت کردم. هزار و یک دلیل دیگه و شاید بخاطر اینکه تازگیها دلم زیادی نازک شده! کتاب تموم شده بود. دوستش داشتم. لحن روایتش رو. شخصیتهاش رو. چقدر برام آشنا بودن. چقدر قصه هاشون برام تکراری بود. آخر قصه رو پسندیده بودم. و حالا کتاب رو سته بودمش و گذاشته بودمش بالای دکور تختم و داشتم با یه دستمال کاغذی اشکهام رو پاک می کردم. بالاخره آروم شدم. چر اغ رو خاموش کردم و چشمهام رو بستم. تازه داشتم خودم ر و واسه خواب آماده می کردم که از دور صدایی آشنا توی گوشم پیچید. دعوتنامه ی موذن بود برای سحرخیزها. تا پایان اذان همونطور با چشمهای اشکی، بیحرکت موندم و صدا رو گوش دادم. تک تک اوج و فرودها رو. بینظیر بود. دوستش داشتم. نفهمیدم چقدر توی جام موندم تا اینکه با صدای مامان به خودم اومدم: بیداری؟ اوهومی گفتم و پتو رو کنار زدم. نشستم لب تخت. تخت جدید.بعد آروم توی تاریکی اتاق راه افتادم. کتاب قرآن رو آوردم و گذاشتم بالای دکورش. برای بعد از نماز.
SLOW DANCE
Have you ever watched kids on a merry-go-round
Or listened to the rain slapping on the ground
Ever followed a butterfly"s erratic flight
Or gazed at the sun into the fading night
You better slow down
Don"t dance so fast
Time is short
The music won"t last
Do you run through each day on the fly
When you ask, “How are you
Do you hear the reply
When the day is done, do you lie in your bed
with the next hundred chores running through your head
You"d better slow down
Don"t dance so fast
Time is short
The music won"t last
Ever told your child
We"ll do it tomorrow
And in your haste
Not see his sorrow
Ever lost touch, let a good friendship die
Cause you never had time
To call and say,"Hi"
You"d better slow down
Don"t dance so fast
Time is short
The music won"t last
When you run so fast to get somewhere
You miss half the fun of getting there
When you worry and hurry through your day
It is like an unopened gift
Thrown away
Life is not a race
Do take it slower
Hear the music
Before the song is over
Design By : Pichak |