زندگی رسم خوشایندیست
بعضی شنیده ها حاکیه که میگن وبلاگ من زیادی غمگینه! شما اینطور فکر می کنین؟ حالا که اینطوره منم یکی از نمایشهای رادیویی دکتر علیک سلام رو توی این پست می ذارم وتقدیم میکنم به همه ی دوستای خوبم! این نمایش همین امشب از رادیو خراسان رضوی برنامه ی اکسیر پخش شد! البته شنیدنش یه چیز دیگه ست ولی ما بضاعتمون در حد همین متن مکتوبه. امیدوارم همیشه شاد و خندون باشین. راستی یه چیزی! سوژه های طنز پزشکی شما رو با کمال میل می پذیریم! ضمنا نظر واسه نمایشنامه یادتون نره. ممنونم! صدای گرومب....کمال: یا خدا! این دیگه چی بود؟ نکنه زلزله اومده؟{مکث} مثل اینکه تموم شد. بهتره تا سر و کلهی مریضا پیدا نشده، آقا کمال روپوش دُکی جون رو بپوشه و بشینه پشت میز. آهان! حالا شد! ای جاااان! خوردن چایی چه میچسبه اینجا!بیخود نیست دُکی کلک، هرروز راه به راه زنگ میزنه آبدارخونه و از کمال کتریِ بینوا چای طلب میکنه! مرد (خوشحال): دکتر جونم سلام! من برگشتم! کمال: سلام از بندهست. چرا لباسات اینطور پارهپوره شده بندهی خدا؟ کتککاری کردی؟ مرد (خنده): کتککاری که نه! ولی نیست مسیر، یه خورده صعبالعبوره، اینجوری شدم! کمال: صعبالعبور؟ نکنه سر راه، قلهی کلیمانجارو رو فتح کردی؟ از اول راهنمایی تا سوم رو توی یک نیمکت می نشستیم. دوست خوب من قد بلند بود و سبزه. با لپی که همیشه منتظر بهانه ای بود تا گوشه ش چال بره. ابروهای پیوسته ش چهره ش رو بانمک و دوست داشتنی کرده بود. دوست من جزء بهترین شاگردهای کلاس بود. ولی آروم و بی ادعا بود. دوران دبیرستان از هم جدا شدیم. ولی دورادور از حال هم باخبر بودیم و بعد دیپلم دوستم ازدواج کرد. بعد صاحب یک دختر کوچولوی با نمک شد. با چشمهای خمار و پوست سبزه و لپی که منتظر بهانه ای بود برای چال رفتن. دوست من با دختر کوچولوش به یک شهرستان مرزی با آب و هوای خیلی بد رفت. بخاطر کار همسرش چند سال رو اونجا موند. شرایط زندگی واقعا سخت بود. بوی نفت توی شهر بیداد میکرد و بقول دوستم گاهی اوقات حتی اگه زیر پتو هم میرفتی نمیتونستی از شرش خلاص شی. با اون شرایط، موند و تلاش کرد. حتی توی دانشگاه در رشته ی کتابداری درس خوند و در آزمون استخدامی اون شهرستان شرکت کرد. و درست وقتی که فکر میکرد برای کتابخونه ی شهرستان اون رو بخاطر رشته ی مرتبطش استخدام میکنن و حتی مسئولین اونجا این قضیه رو تایید کرده بودن، فهمید یک خانم از مشهد قراره اونجا بیاد و بدون هیچ حساب کتابی بشه کارمند کتابخونه. دوستم از این خبر واقعا شوکزده شد و تصمیم گرفت واسه همیشه ازون شهرستان لعنتی بیرون بیاد. اومد مشهد و آپارتمانی خرید. خودش بود و دختر کوچولوش و همسری که هر آخر هفته به خانواده ی کوچیکش ملحق میشد. دوست من سختیهای زیادی توی زندگیش کشید. همیشه مشوقم بود و تمام این سالها فعالیتهای فرهنگیم رو دنبال میکرد. بعضی وقتها دعوتم میکرد خونه ش. خونه ی قشنگ و آرومش، حس خوبی بهم می داد. می نشستیم به حرف زدن و خاطره تعریف کردن. دختر کوچولوش هم همینطور که دور و برمون می پلکید کتابها و نقاشیهاش رو میاورد و از شادی ما شاد میشد. تا اینکه خبردار شدم قراره خانواده ی سه نفره شون بشه چهار نفر! خدای من! دوست من. همکلاسی مهربون دوران راهنماییم واسه بار دوم مامان می شد! باز هم یک دختر ناز دیگه! مدتها از حالش بیخبر بودم تا اینکه همین امشب باهام تماس گرفت. صداش همونطور گرم و مهربون بود. دونه دونه احوال خودم و همه ی خانواده م رو پرسید. گفت چند ماهی هست که بخاطر کار شوهرش شهرستان دیگه ای زندگی میکنه. گفت فهمیده دختر بزرگش تیزهوشه و خیلی ازین بابت خوشحال بود. گفت میخواد دخترش رو یک دبستان خوب ثبت نام کنه. که امکاناتی برای تیزهوشان داشته باشه. دوستم حرف میزد و من گوش میدادم. از خواهرش میگفت که چهارماهه بارداره و برادرش که یک زن بیست ساله گرفته. میگفت عروسمون خیلی گله. خدایا! باورم نمیشد خواهرکوچولوی دوستم داشت مامان میشد و داداش بامزه و شیطونش داماد شده بود!زندگی چقدر عجیب میگذره. به سرعت برق و باد! از دوستم قول گرفتم هروقت مشهد اومد بهم خبر بده تا هم رو ببینیم. براش از برنامه های جدید رادیوییم گفتم و کارهایی که این روزها انجام میدم. همه رو دقیق ازم پرسید و قول داد گوش کنه. مثل همیشه حسابی تشویقم کرد. چقدر دلم واسه شنیدن صدای گرم و حرفهای امیدوارکننده ش تنگ شده بود. چقدر دلم هوای واسه ی دوست مهربونم رو کرده بود. هوای همه ی روزای قشنگی که کنار هم گذرونده بودیم. همه ی خنده های بی ریایی که سر کلاسها می کردیم. روزایی که مامور کتابخونه بودیم و تمام کتابا رو میبردیم خونه میخوندیم. چقدر توی اون کتابخونه ی کوچیک، خاک خوردیم و آخر سال به پاس یکسال زحمت از مدیرمون نفری یک بادبزن توری جایزه گرفتیم!! هوای بدمینتون بازیهایی که به جای راکت، از کتاب استفاده میکردیم، توتهایی که با لنگ کفش، کتاب، یا هرچی دم دستمون میومد از روی درختهای حیاط مدرسه میتکوندیم و میخوردیم! کیم دوقولویی که روز معلم یواشکی واسه دبیر علوم خریدیم و دادیم فراش مدرسه ببره توی دفتر و بدون اینکه اسم ما رو فاش کنه بده دستش. هوای همه ی کلاسهایی آزمایشگاهی که فرار میکردیم تا بجاش خودمون رو به کلاس درس خانم مهتاش عزیز برسونیم و هوای همه ی روزهای قشنگ کودکی، که دیگه هیچوقت برنمیگردن. دوست خوبم تکتم، امشب من رو به همه ی اون روزای قشنگ برد! و باعث شد با همه ی وجود بهش بگم: بهترینم! هیچوقت خاطره ی خوب روزهای با هم بودنمون فراموشم نمیشه. ازت ممنونم که هستی با همه ی وجود! بچه ها یک خبر رادیویی دیگه هم امشب واستون دارم. از فردا شب توی برنامه ی اکسیر برنامه ی جوان رادیو مشهد، یک نمایشنامه ی طنز پخش میشه به اسم دکتر علیک سلام. خیلی بانمکه ها! حتما گوش بدین. یک سرایدار ساختمون که مشغول تر و تمیز کردن همه جاست میاد توی مطب آقای دکتر که مسافرته تا همه جا روگردگیری کنه. چشمش میفته به روپوش سفید دکتر. اون رو میپوشه و با حسرت به خودش توی آینه نگاه میکنه. یادش میاد مادرش یه روزایی چقدر آرزو داشت پسرش دکتر شه. ولی زهی خیال باطل. خلاصه هنوز روپوش سفید تنشه که یه نفر سراسیمه میاد توی مطب و به خیال اینکه این آقا، دکتره ازش تقاضای کمک میکنه. جناب آقا هم که نمیتونه روی طرف رو زمین بزنه، سعی میکنه هرجور شده بهش کمک کنه و... نمایش دکتر علیک سلام هر شب از رادیو مشهد در برنامه ی اکسیر پخش میشه. برنامه راس ساعت ده و ربع شب شروع میشه و بخشهای متنوعی داره. این آیتم نمایشی نمیدونم ساعت دقیق پخشش چنده. پس مجبورین همه ی برنامه رو گوش کنین تا به نمایش خنده دار دکتر علیک سلام برسین! مواظب باشین بعد افطار از شدت خنده، دلدرد نگیرین ها! از من گفتن بود! فقط مشکلی که دارم پیدا کردن سوژه های طنز پزشکیه. اگه دوستان میتونن در این زمینه کمکم کنن لطف بزرگی بهم کردن. منم بجاش دعاتون میکنم و اونایی رو که خیلی سوژه هاشون خوب باشه اختصاصی دعا میکنم. اونم وقتی رفتم حرم! امروز بعدازظهر نوشتم. یک قصه با این عنوان. قصه ی پیرزنی که شب اول ماه رمضون توی خونه ش تنها نشسته و حی حوصله ی سحری درست کردن هم نداره. آخه نارگل، آخرین دخترش هم امسال رفته سر خونه ی خودش. پیرزن توی تاریکی نشسته و با قاب عکس شوهرش صحبت میکنه. دلش خیلی از روزگار گرفته و یاد ماه رمضونای قدیم که هر پنج تا بچه ش توی خونه بودن یه لحظه از خاطرش محو نمیشه تا اینکه... اهکی! زرنگین! فکر کردین همه ش رو اینجا تعریف میکنم؟ نه جانم! بقیه ش رو باید خودتون گوش کنین. توی برنامه ی دلم هوای قصه کرده. هر جمعه ساعت سیزده الی سیزده و نیم ظهر. رادیو خراسان رضوی. اگه قصه هام رو گوش دادین، نظر یادتون نره! و توی این روزای قشنگی که آغشته شده با عطر دعا من رو هم خیلی دعا کنین. ازتون ممنونم! اگر گریه کنی که آفتاب را از دست داده ای *** از شعله *** ای سبزه کوچک *** هر کودکی *** تو قطره بزرگ شبنمی *** شامگاه به خورشید گفت: *** ممکن سر مزارش ایستادم و دارم شعر روی سنگ قبرش رو میخونم: چه شبها تا سحر را درد کشیدی... صدای یاعلی، یارب شنیدی... مردی در حالیکه یک دیس حلوا دستشه به ما نزدیک میشه! یک قاشق حلوا برمیدارم و دوباره به سنگ قبر خیره میشم. هنوز باور کردنش سخته.... دوتایی نشسته بودیم لب حوض، دستامون رو توی آب حوض فرو کرده بودیم. چند تا ماهی قرمز اومده بودن روی آب و نوک انگشتامون رو قلقلک میدادن. کبری موهاش رو بازکرده بود. موهاش تاکمرش میرسید. خم شدیم تو آب حوض تا ماهیا رو فراری بدیم. موهاش رفت توی آب و خیس شد. عاشق موهای بلندش بودم. دستم رو روی موهای خیسش کشیدم و گفتم:«قول میدی هیچوقت کوتاهشون نکنی؟» خندید و گفت: «باشه. قول قول».... دو سال پیش وقتی بعد از چند جلسه شیمیدرمانی اومد خونهمون، موهاش رو از ته زده بود. تو چشماش نگاه کردم! با چشمهای بی رمقش نگام کرد. بعد لبخند زد و با خجالت گفت: «ببخشید. بدقولی کردم.» شمسی میرمرتضوی خیلی وقت بود که میدانست مادر رفتنی است. از همان روزی که بعد از تعطیلات عید پا به مطب دکتر گذاشتند و دکتر بدون اینکه ملاحظه ی کسی را بکند، با آن لحن تند گفت: الان وقت اومدنه؟ الان که دیگه کار از کار گذشته؟ و مرد، برای یک لحظه نگاه نگران مادر را دید و برق اشکی که با شنیدن حرف دکتر، در چشمهایش درخشید و چادری که توی صورت کشیده شد. ازهمان روز فهمید مادر از دست رفتنی است. بعد از اینکه مادر و خواهر را با هزار کلک از اتاق دکتر بیرون کرد تا راجع به آن غده ی لعنتی، سوال کند.همان شبی که تا صبح پلک روی هم نگذاشت و فقط به خرچنگ بزرگی فکر کرد که جایی عمیق ریشه کرده بود و میخواست هرطور شده مادر را از آنها بگیرد. تمام خاطرات کودکی و بزرگسالیش در کنار مادر در ذهنش مرور شد. روزهای خوش کودکی، روضههای خانهی مادربزرگ، روزهای مدرسه و چشمهای نگرانی که همیشه آخرین اتفاق، قبل از رفتن بود. چقدر از مادر خاطره داشت. دوران سربازی چه همه دلتنگش بود و آن روز برفی به یاد ماندنی که دو نفری، در کافهای سنتی آش رشته خورده بودند! چقدر یکدفعه دلش برای همهی آن روزها تنگ شده بود! روزهایی که خسته و گلهمند از کار به خانه میرسید و یک استکان چای داغ و یک لبخند مادر، کافی بود تا همه غمهای عالم را از دلش پاک کند! بالشش خیس اشک بود. نور نقرابی سحر به داخل اتاقش سرک میکشید و او هنوز گریه میکرد. چه حس غریبی داشت. چطور میتوانست جبران یک عمر محبت او را بکند؟ اصلا فرصتی برای جبران باقی مانده بود؟ باید با مادر مدارا میکرد. نباید میگذاشت چیز زیادی از مریضیش بفهمد. باید به او دروغ میگفت و به زندگی امیدوارش میکرد. باید تا جان در بدن داشت، به مادر خدمت میکرد... عصرها خسته از کار به خانه برمیگشت و او را برای مداوا به بیمارستان میبرد. مادر توی راه برایش حرف میزد. از دردهایش شکوه میکرد. خسته بود و دلتنگ. از قدیم میگفت. از بچهها گله میکرد. میگفت و میگفت و او فقط به زمزمهی آرام و قشنگ صدایش گوش میداد واز فکر این که یکی از همین روزها، شنیدن یک لحظهی این صدا، آرزوی همهی عمرش شود، میخواست گریه کند....غصهها را توی دلش میریخت و برای رسیدن آن روز شوم، انتظاری کشنده را تجربه میکرد. مادر روز به روز بدتر میشد. خرچنگ حالا از لانه اش بیرون آمده بود و بر بیشتراندام نحیف مادر فرمانروایی میکرد. قدرتش آنقدر زیاد شده بود که حتی نای حرف زدن را از او گرفته بود. ولی باز هم دلش به این خوش بود که مادر هست. با همان چشمهای دلواپسی که از توی رختخواب به او خیره میشود. و با قلبیی سرشار از عشق که هنوز با همهی وجود برای آنها میتپد. تا رسیدن آن صبح!... مثل همهی آن روزها، با دلهره خانه را ترک کرد. دست و دلش به کار نمیرفت. انگارهمهش منتظر شنیدن یک خبر بود. و بالاخره خبر در قالب پیامکی کوتاه برایش آمد: زود بیا خونه! حال مامان خرابه! پیامک از طرف برادر بود. فوری تماس گرفت و آن طرف خط فقط صدای گریه توی گوشی پیچید..... سراسیمه خود را به خانه رساند. مادر آنجا در رختخواب بود. مثل همهی این روزهای آخر ولی اینبار با چشمهایی که دیگر نگران هیچکس و هیچچیز نبود: قسمت نبود با تو کمی گفتگو کنم/ با این دل شکسته تو را روبرو کنم/ قسمت نبود که لحظهی سنگین رفتنت/ با اشکها مسیر تو را جستجو کنم/ از یادها گذشتی و در باد گم شدی/ باید تمام عمر تو را آرزو کنم... تهران-میدان خراسان-باربری البرز-سال 1336 و باز تابستان بود و ایام خوش تعطیلات و ما و کامیون آقاجان و جادههای خاکی بیانتها و قمر بنیهاشمی که یقین داشتیم همیشه و همه جا حافظ و نگهدارمان خواهد بود. پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این بشر! خیلی حال میکنم باهاش! خیلی با مرامه!
ستارگان را نیز
از دست خواهی داد
به پاس روشنایی اش
سپاس گزاری کن،
اما چراغ دان را نیز
که همیشه صبورانه در سایه می ایستد
از یاد مبر
گام های تو کوتاه است
اما زمین، زیر پای توست
با این پیام
به جهان می آید
که خدا
هنوز
از انسان نومید نیست
زیر برگ نیلوفر
و من قطره ای خرد
روی آن
این را شبنم به دریاچه گفت
تو نامه عاشقانه ات را
برایم به ماه بفرست،
و من پاسخ هایم را با اشک
بر علف ها خواهم گذاشت
از نا ممکن می پرسد
خانه ات کجاست؟
پاسخ می دهد
در رویاهای یک ناتوان
Design By : Pichak |