سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

همیشه جلوی در اداره که می‌رسیدم، با دیدن نوشته‌های مغازه‌، پاهایم سست می‌شد. مخصوصا وقت‌هایی که صبحانه‌ای راهی معده نکرده بودم. «املت مخصوص، خاگینه، سرشیر عسل، عدسی، لوبیا، دیزی، چای تازه‌دم و...» نوشته‌ها هلم می‌داد به سال‌های دور. به مسافرت‌هایی که صبحانه‌های زیادی از این جنس در آن‌ها خورده بودم. از کافه رهگذر جاده‌ نیشابور گرفته تا قهوه‌خانه‌ی گمنام سقز که مردانی شال به سر، دورتادور میزهایش بودند و بمحض ورود خانواده‌ی ما، به رسم ادب، به سمت تخت‌های بیرون رفتند.

همیشه جلوی در اداره که می‌رسیدم، وسوسه می‌‌شدم یکروز وارد قهوه‌خانه شوم و ببینم  نیمروهایش چطور است؟ طعم نیمروهای کافه‌ی شمال را می‌دهد؟ همان که پیرزن آشپز، رویشان را آنقدر پرنعناع می‌کند که هرچقدر بخوری، دلت یک لقمه‌ی دیگر بخواهد.

قهوه‌خانه را نگاه می‌کردم و زود رد می‌شدم. مبادا همکاران بویی ببرند از افکار شکم‌چرانانه‌ای که در سرم راه افتاده بود. اینطوری بد می‌شد. خیلی بد...

و بالاخره به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. روزی که همراه دو دوست جانی، اداره رفتیم و نزدیک‌ ظهر، کارمان تمام شد. بیرون که آمدیم، برف ریزریز می‌بارید. اولین برف مشهد. هوا سوز بدی داشت. در آن حالت زار، نگاه حسرت‌بارم راهی نوشته‌های قهوه‌خانه شده بود. چای داغ، لوبیا و املت  انگار با همه‌ی وجود مرا می‌خواندند. مثل اینکه جرم بزرگی مرتکب شده باشم، نگاهم را دزدیدم. همان وقت متوجه دوستم شدم که مثل من سخت درگیر خوانش اطعمه‌های قهوه‌خانه بود. کسی چه می‌دانست؟ شاید او هم همه‌ی این مدت، موقع ورود و خروج اداره، گوشه‌ی چشمی به این مغازه‌ داشت. با آرزوهایی از جنس آرزوهای من...

نگاه دوستم بهم جسارت داد. هم‌زمان گفتیم: «بریم؟» و قبل اینکه پشیمانی سراغمان بیاید سمت قهوه‌خانه دویدیم. دوست سوم هم همراهمان آمد. از پله‌های باریک، پایین رفتیم و پا به فضای روشنی گذاشتیم با آوای پرنده‌ها، گرمای بخاری و دو دختر جوان که تازه غذاشان تمام شده بود.

لحظاتی بعد، ما هم پشت میز دنجمان بودیم. چای‌مان را هورت‌هورت سر می‌کشیدیم و خوراک لوبیامان را با گلپر  می‌خوردیم. کشیدن نان فری، توی کاسه‌ی مسی املت، چه حالی داشت. با ذوق به همدیگر قندان‌های فلزی و نمک‌پاش‌های پلاستیکی دردار را نشان می‌دادیم و می‌گفتیم: «مثل قدیما!»

پیرزن میز کناری، دیزی سنگی‌اش را تعارفمان می‌زد و ما با فروتنی، رد می‌کردیم و ریزریز می‌خندیدیم، غذا می‌خوردیم و پشت سر هم حرف می‌زدیم. حرف‌هایی که انگار فقط توی قهوه‌خانه سرش باز می‌شود و برایش پایانی نیست. حرف‌هایی داغ در یک روز خاطره‌انگیز سرد.

 

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در جمعه 93/11/10ساعت 5:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

صدایشان از دور به گوش می‌رسد: «میو... میو...» گربه‌ سیاه‌های کوچه‌ که هفت تا هستند و تا بیرون می‌روی، جوری دنبالت راه می‌افتند و با دهان‌های کوچک و دندان‌های نیش‌شان، میومیو می‌کنند که دلت می‌خواهد، زمین دهن باز کند و تو را که خوراکی همراه نداری، ببلعد. گربه‌ها می‌نالند و من، فکر می‌کنم به اینکه کوچه‌مان هیچوقت بدون گربه‌ی سیاه، مفهومی نداشته است. از ده سال پیش که آمدیم و گربه‌ی دم‌کنده‌ی سیاهی، قلدر محل بود تا امروز. فکرش هم وحشتناک است. یک گربه‌ با جای خالی دم کنده شده‌اش. نهایت وحشیگری!

نمی‌دانم کی بود که گربه‌ سیاه چاق، گم شد و نوبت گربه‌های سیاه بعدی و قصه‌هایشان رسید. قصه‌ی یکی‌شان خیلی تلخ بود. گربه سیاه درازی که یک روز پاییز، با بچه‌هایش به کوچه‌ آمد و در تهیه‌ی غذا، عجیب سمج بود. امکان نداشت درِ خانه را باز کنی و نبینی آن پشت ایستاده و با چشم‌های سبز گردش، التماست می‌کند. آنوقت مجبور بودی برگردی خانه، هرطور شده چیزی پیدا کنی تا خلاص شوی از شر نگاهش. گربه سیاه مادر، آنقدر با اهالی صمیمی شده بود که تا غفلت می‌کردی و در باز می‌ماند، دنبالت، توی راه‌پله‌ها می‌آمد. با چشم‌های گرد، بدن کشیده و میومیوهای نازکش از سرِ گرسنگی. چند ماه از حضورش در کوچه‌مان می‌گذشت. حالا بچه‌هایش قد کشیده بودند و سیاه‌های باریکی شده بودند در سایز کوچکتر. تا آن‌روز که مادرمان از سر کوچه آمد. با صورت گرفته. صبر کرد صبحانه‌ را بخوریم و بعد از جسد خون‌آلود گربه‌ای گفت که سرِ پیچ کوچه دیده. سیاه، دراز و لاغر!

گربه سیاه مادر مرد و بچه‌ها ماندند. برعکس مادرشان، مردم‌گریز بودند. شاید آن‌ها بهتر فهمیده بودند نباید به آدم‌ها اعتماد کرد. به خودشان، لبخندهایشان و لاستیک ماشین‌هایشان... بچه گربه‌‌ها هم بالاخره بزرگ شدند. کوچه را ترک کردند و باز قصه‌ی گربه‌ سیاه‌های بعدی بود و آمدن‌ و رفتن‌هایشان.

از کوچه، صدای میومیو می‌آید و من مصاحبه‌ای که دو سال پیش چاپ کردیم را به خاطر می‌آورم. گفتگو با دبیر بازنشسته‌‌ای که دوست گربه‌های پارک ملت بود و هر روز برایشان ته‌مانده‌ی غذا می‌برد. دوستی که برای مصاحبه رفته بود، از گربه‌ها می‌گفت که چه همه با زن دوست بودند و حتی تا پشت نرده‌های پارک بدرقه‌اش می‌کردند و از حرف‌های زن راجع به دنیای پر احساس این موجودات پشمالوی چشم‌تیله‌ای و قدرشناسی‌شان نسبت به کسی که به آن‌ها محبت می‌کند.

همه‌ی این‌ها در این نیمه‌شب پاییزی به ذهنم می‌آید. همراه با سمفونی دسته‌جمعی گربه‌های کوچه. همان‌ها که تا با ماشین می‌رسی، گوشه‌ای گلوله می‌شوند تا به محض خاموش شدن ماشین و دور شدنت، از سرما، زیرش بدوند. گربه‌هایی که در کوچه‌ی ما بهشان بد هم نمی‌گذرد. اگر از پیشت‌پیشت کردن‌های سادیسم‌وار بعضی‌ها بگذریم، اهالی، دوستشان دارند. هرکس به روش خود. یکی مثل دختران همسایه‌‌، با خرید سوسیس کالباس و یکی مثل من با ریختن شیر پرچرب توی کاسه‌شان. بعد، برگشتن به خانه و تماشایشان از پنجره‌ که چطور به نوبت، پوزه‌ی کوچکشان را در ظرف فرو می‌برند. گاهی هم زیر لب، صدا می‌کنند: «میو....میو...» که حتما به زبان گربه‌ای یعنی: «خیلی متشکرم.»

 

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در پنج شنبه 93/9/27ساعت 9:45 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

بیرون که آمدم، آسفالت، خیس بود! باران؟ چه وقت‌نشناس! با دلخوری، سوار ماشین شدم. شیشه پاک‌کن را زدم و از آینه‌ی جلو، تصویر مبهم کوچه‌ی پشت سر را نگاه کردم. در تاریکی به ساعت موبایل دقیق شدم. پنج عصر. هنوز نیم ساعت وقت داشتم. خواهرم گفته بود: «از بلوار پیروزی خیلی نزدیکه. بشین حالا...» و من، دلگرم این جمله، هی چای خورده بودم و حرف زده بودم.

ساعت 5 و 5 دقیقه بود و ماشین، آهسته روی آسفالت‌های بلوار پیروزی می‌لغزید. فکر می‌کردم رانندگی در باران را دوست ندارم به هزار دلیل و دوست دارم فقط به یک دلیل. دوست ندارم به خاطر دید کم، گم کردن راه‌ها، لغزندگی خیابان‌، خطر زیر گرفتن عابرها و... و دوست دارم به این خاطر که بهانه‌ای می‌شود تا همه‌ی آن‌ها که در هوای غیر بارانی، خیابان‌ها را پیست مسابقات اتومبیل‌رانی می‌دانند، در این خیسی ناامن، کمی، فقط کمی بااحتیاط‌تر برانند. مثل اینکه همه‌ی شاگرد شلوغ‌های مدرسه، قرار بگذارند برای چند ساعت، کمی، فقط کمی، خوبتر شوند تا بقیه، نفسی راحت بکشند.

نگران از اینکه کوثر را رد نکنم، در لاین وسط و متمایل به لاین سرعت حرکت می‌کردم. ولی امان از شاگرد شلوغ‌های مدرسه که توی این شب بارانی هم از تهدید و خط و نشان، دست برنمی‌داشتند! بالاخره با دیدن تابلو، آماده‌ی گردش به چپ شدم. ساعت 5و15. با رضایت در بلوار پیچیدم. ولی اینجا چرا این شکلی بود؟ این فلکه‌ و مسجد، از کجا پیداشان شده بود؟ لعنت به این شانس! گم شده بودم. ساعت با پوزخند5و20 دقیقه را نشانم می‌داد و من هراسان، کوچه‌های ناآشنا را نگاه می‌کردم. در ایستگاه اتوبوس، جوانی نشسته بود. با قیافه‌ای دانشجویی. نشان دانشگاه را پرسیدم! شانه بالا انداخت! حالا نوبت زنی بود که خیس باران، خرید به دست، می‌رفت. او هم چیزی نمی‌دانست. نه او و نه کاسب محل که زیر سایه‌بان مغازه، با آرامش، خیابان را می‌پایید!

ساعت 5و 25. مطمئن بودم توی این کوچه‌ها و زیر این سیلاب باران، عمرا نمی‌توانم دانشگاه را پیدا کنم! این تلفن‌ هم که در دسترس نبود تا آدرس دقیق را بپرسم! باید چه می‌کردم؟ شاید بهتر بود، برگردم خانه! دست از پا درازتر! یا انقدر همینجا می‌ماندم تا باران بند بیاید!

 

یکهو فکری جرقه‌وار، مغزم را روشن کرد! بلوار را برگشتم و دوباره وارد پیروزی شدم. هاشمیه و هنرستان را رد کردم و به هفت تیر رسیدم. اینجا را بلد بودم! سمت راست پیچیدم و با دیدن تابلوی بلوار صارمی، مثل بچه‌ای که بالاخره، اسباب‌بازی‌اش را پیدا کرده، زدم زیر خنده. خودش بود! راه همیشگی! همانکه بارها آمده بودم! دوباره هاشمیه و هنرستان را رد کردم و رسیدم به فلکه‌ی آشناو فرفره‌هایش. ترمز زدم. ساعت 5 و 40. ده دقیقه تاخیر داشتم و رفتارم در پیدا کردن مسیر و آنهمه دور کردن راه، به پت و مت می‌ماند. ولی لحظه‌ای که خواهرم با لبخند و سلام وارد اتاقک ماشین شد و زیر لب گفت: «آخیش! چه گرمه!» ته دلم، نسبت به خودم حس خوبی داشتم! با یاد این مثل قدیمی که: «کار را که کرد! آنکه تمام کرد!»

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در سه شنبه 93/9/4ساعت 5:26 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

-امروز جمعی از هنرمندان به دیدار مرتضی پاشایی رفتند. این تیترو بعضی خبرگزاریها زدن.

از پسرداییم که روی مبل نشسته و با تبلت، مشغول سیر در فضای سایبر است می پرسم: «مگه کجا بوده که دیدنش رفتن؟ اصلا کی هست این مرتضی پاشایی؟» با چشمهایی که انگار یک انسان اولیه را از اعماق غارهای آهک نشان دیده است، نگاهم می کند: «خواننده ی پاپه. خیلی معروفه. نمی شناسینش؟» زیر لب ادامه می دهد: «بیماری سختی داره. بیچاره.» بیچاره را زمزمه می کند و دوباره مشغول تبلت می شود. حرفهایش بهانه ای می شود تا بخواهم درباره ی این خواننده ی پاپ مشهور، بیشتر بدانم. از روی کنجکاوی، سراغ اینترنت می روم و اول بخش تصاویر را می بینم. با دیدن عکسهای مرتضی پاشایی از دوران قبل از بیماری تا بعد، جا می خورم. بعد سراغ تیتر خبرها و مصاحبه ها می روم. تیترها تعجبم را بیشتر می کند. دردناک است: «مرتضی پاشایی: من معتاد نیستم! لاغری ام بخاطر بیماری ام است. تیتر بعدی: مرتضی پاشایی: می بینید که برخلاف شایعات، سرپا هستم و باز هم روی صحنه. یک تیتر دیگر: هنور زنده ام. ولی بالاخره این شایعات من را می کشند...» در کنار تیتر این خبرها، چهره ی تکیده ی مرتضی پاشایی با آن کلاه و عینک بزرگ، تاثربرانگیز است.

چند ترانه اش را دانلود می کنم. نه. این هنرمند جوان، کارش را خوب بلد است و به موسیقی، تسلط زیادی دارد. تازه دارم با آثارش بیشتر آشنا می شوم که صبح  جمعه، از طریق یکی از دوستان پیام فوتش را دریافت می کنم. باورم نمی شود. مگر نه اینکه می گفتند حالش بهتر است؟ مگر پدرش همین دو روز پیش، تعریف نکرده بود که به بخش منتقل شده، چای و بیسکوییتش را هم خورده و خیلی خوب است؟ پس چه اتفاقی افتاد؟

سایت های خبری را می گردم و فقط در سایت تسنیم، این خبر را می بینم. دلگرم می شوم. ولی ساعتی بعد، خبر در همه ی خبرگزاریها قابل مشاهده است. پس حقیقت دارد.

حرفهای پزشکش دردناک است: «با اینکه سال پیش،زنده موندنشو در حد دو ماه پیش بینی کرده بودیم، به سختی با بیماریش جنگید و یازده ماه مبارزه کرد. حتی آخرین لحظه ها توی آی سی یو می گفت شکستش می دم. نمی ذارم این بیماری من رو از پا بندازه. دوباره به صحنه برمیگردم! می خوام آلبوم جدیدمو بسازم.»

 مادر داغدارش هم حرفهایی برای گفتن دارد: «راضی نیستم از افرادی که به اسم دوست، بالای سر پسرم اومدن و از لحظه ی مرگش و بعد مرگ، اون عکسهای فجیع رو توی اینترنت پخش کردن. به خدا ازشون راضی نیستم.» متاسفانه حقیقت داشت. یکی از دوستهای صمیمی پاشایی، اولین بار این عکسها را در فضای مجازی منتشر کرده و پشت سرش... همه ی سایت ها و وبلاگها با تیترهایی درشت، دست به کار شدند: «عکس دردناک پاشایی بعد مرگ، عکسهای فجیع مرگ پاشایی، عکس لحظه ی مردن پاشایی و...» حرفهای مثلا طرفداران این هنرمند هم در یکی از این سایتها قابل تامل است: «این تویی مرتضی؟ خودتی؟ ای وای چرا این شکلی شدی پس؟ چرا انقدر وحشتناک شدی؟ صورتت چرا به این روز افتاده؟ اسکلتت چرا مونده پس؟» و حرفهایی از این دست. یک نفر دیگر که مثلا می خواست از جنبه ی اخلاقی به  موضوع نگاه کند: «ببینین دوستان! همه خوب نگاهش کنین. اون موهای قشنگ، اون صورت زیبا ببینین چطور از دست رفته. همه ی ما اینیم و یک روز این می شیم. حواسمون باشه گناه نکنیم!»  نتیجه گیری به  فجیع ترین شکل! برای مدیریت سایت پیام خصوصی دادم و گفتم لطفا در تایید کامنت ها دقت بیشتری بکنید!

مرتضی یاشایی رفت. با قلبی شکسته. رفت و خلاص شد از این همه درد و رنج. اینهمه شایعه و حرفهای پر و پوچ. اینهمه حاشیه سازی. مرگش دردناک است. حتی برای منی که فقط یک هفته بود می شناختمش. چون جوان بود. انگیزه و امید برای زندگی داشت و برای هنری که عاشقانه دوستش داشت.

او رفت از میان ما. مایی که بد مردمی شدیم. که به زنده و مرده، مریض و سالم، رحم نمی کنیم. که فقط دنبال حاشیه ایم. دنبال جار و جنجال. رفت ولی کاش به خودمان بیاییم. کاش اینقدر جوزده نباشیم. اینقدر آسان شایعه نسازیم. دل نشکنیم. کاش ماجرای پرواز غریبانه ی پاشایی عزیز، درسی بشود برایمان که بعد ازین کمی، فقط کمی، سنجیده تر رفتار کنیم. کاش...


نوشته شده در سه شنبه 93/8/27ساعت 11:52 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

فرصتی دست داده تا توی هال و در جمع خانواده باشم! کانال‌های تلویزیون، توسط بابا می‌چرخد که توجهم جلب صحنه‌ای می‌شود. قبل از پریدن کانال، دستپاچه می‌گویم: «صبر کن!» در قاب مستطیل مقابل، رادش جوان، از خداویسی می‌خواهد از طرف او با دختر مورد‌علاقه‌اش صحبت کند و نظرش را در مورد ازدواج، جویا شود. روی مبل صاف می‌شوم. چه عالی! سریال روزگار جوانی! سریالی که برای خیلی از هم‌نسلان من یادآور روزهای جوانی‌‌مان است. همان موقع‌ها که در پیچ و خم‌ هجده، نوزده سالگی تازه از کوچه‌ها‌‌‌‌‌ی دانشگاه، سردرآورده بودیم.

دانشجو بودن شخصیت‌های اصلی سریال، علاقه‌‌مان را به تماشایش بیشتر می‌کرد. دانشجوهایی با تعاریف سال‌های دهه‌ی هفتاد. ساده، با دغدغه‌ها و آرزوهایی در حد و قواره‌ی خودشان. این‌ها دست به دست هم می‌داد تا سریال، جذاب و باورپذیر شود.

خانه‌ی دانشجوها، لباس پوشیدنشان، روابطشان با همسایه‌ها، ماشین همیشه خراب مجید بعنوان تنها وسیله‌ی نقلیه‌، تخم‌مرغ خوردنهای همیشگی‌، اتوی لباس‌ها با کتری، میز پینگ‌پنگ، تاب و کیسه بوکس وسط هال، پوسترهای کم‌رمق فیلم‌های و اسطوره‌های فوتبال آن دوران روی دیوارهای گچی و... دیدن دوباره‌ی این‌ها، هلم می‌دهد به خاطرات گرد و خاک گرفته‌ی شانزده سال پیش. روزگاری که دخترهایش مثل گلدره، ابروهای پُر و صورت معصوم داشتند و با چادرهای گلدار، آنقدر محکم رو می‌گرفتند که چشم هیچ نامحرمی بهشان نیفتد. تماشای بازیگرهای سریال هم بعد اینهمه سال، دلنشین است. بیوک میرزایی که چه همه سرحال است و سیامک انصاری که هنوز اسیر سریال‌های زنجیروار مدیری و نقش‌های کلیشه‌ای‌اش نشده است.

قصه‌ی سریال، به دل می‌نشیند. حمید(رادش) دلباخته‌ی دختر پولدار دانشگاه شده و حالی‌اش نیست چه لقمه‌ی بزرگتر از دهانی برداشته و برخلاف نصیحت دوستهایش، با لباس و ماشین عاریتی، خواستگاری می‌رود. ولی سلسله اتفاق‌هایی باعث می‌شود به خود بیاید. آنقدر که پای تلفن دروغ‌هایش را اعتراف کند. دوست‌های حمید برایش هورا می‌کشند و سریال با صدای به یادماندنی عیوضی، به پایان می‌رسد.

عیوضی می‌خواند و یادم می‌آید آن سال‌ها که موج موسیقی پاپ تازه داشت راه می‌افتاد، عیوضی با این ترانه، چه طرفدارهایی پیدا کرده بود. پای نوار کاستش، حتی به بانک نوار دانشگاه ما هم باز شده بود و دانشجوها سر کرایه‌ی آن یک کاست، سر و دست می‌شکستند.

صدای عیوضی روی نوشته‌ها اوج می‌گیرد و من آهسته‌آهسته، روی پله‌های خاطرات قدیمی‌ام قدم می‌زنم. در دانشگاهی با کتاب‌های آبی مارک‌دار، ساعت‌های درسی کم و امتحانات جانکاه. درس‌هایی که سخت می‌خواندیم و در کنارش چه همه فعال بودیم. انجمن‌های علمی و هنری مثل قارچ، از همه‌جای دانشگاهمان سردرمی‌آوردند و چقدر نشریه داشتیم. نشریه‌هایی که در جشنواره‌ها، رتبه‌های کشوری کسب می‌کردند.

مدت‌هاست سریال، تمام شده و برنامه‌ی دیگری آمده است. من ولی هنوز در راهروهای دانشگاه پیام نور مشهد گیر کرده‌ام. میان دانشجوهایی که مثل حمید، مجید، افشین، احد و شهریار روزگار جوانی، سرسخت بودند و پرهدف. آن‌ها که امروز، هرکدام موقعیت‌های بزرگی کسب کردند و بعضی‌ به رده‌های بالای مدیریت رسیدند.

 

کمترینشان هم نویسند‌ه‌ا‌ی شده که باید در شبی پاییزی، پای مونیتور بنشیند و با مزه‌مزه کردن خاطرات سال‌های پیش، ستونش را پر کند. بالاخره، این هم برای خودش کاری است دیگر. اینطور فکر نمی‌کنید؟


نوشته شده در دوشنبه 93/8/26ساعت 1:24 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


نوشته شده در جمعه 93/8/23ساعت 4:3 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

روی سکو، زیر نور چراغ پارک نشستیم. خواهر بزرگه، خواهر وسطی و من. یک چشممان به دخترهاست که مثل ندیدبدیدها افتادند به جان تاب و سرسره‌ها و یک چشممان به آدم‌هایی که یک نصفه و نیم بچه‌ی موجود در پارک را همراهی می‌کنند که یک لحظه هم از بچه‌ها دور نمی‌شوند و آن‌ها را به حال خود نمی‌گذارند. مثل خانم جوانی که در چند قدمی‌مان پسرش را سوار الاکلنگ کرده. الاکلنگی که صندلی مقابلش، خالی مانده است. خواهر وسطی به ژاکت راه‌راه خاکستری زن اشاره می‌کند: «هدیه! مثل ژاکت تو!» به ژاکتم دست می‌کشم. می‌گویم: «خیلی دوستش دارم. وقتی می‌پوشم، یاد ژاکت‌هایی می‌افتم که مامان می‌داد خانمه توی رضاشهر برامون می‌بافت. اسمش چی بود؟ خانم زمانیان!» خواهر وسطی نگاهی به درختهای آنطرف می‌اندازد و یادش بخیر را با آه از پشت دندان‌ها بیرون می‌دهد. سرِ خواهر بزرگه هم با حسرت تکان می‌خورد. می‌گویم: «جالب بود زمستونای به اون سردی، ژاکت‌ می‌پوشیدیم. سرما هم نمی‌خوردیم. تازه مثل بچه‌های الان، سرویس نداشتیم. پیاده می‌رفتیم و میومدیم.» رو می‌کنم به خواهر بزرگه: «یادمه یه کاپشن نازک سورمه‌ای داشتی. از دبیرستان که میومدی، نوک دماغت قرمز بود.» نگاهش را سُر می‌دهد روی سرسره‌‌ای که دخترها دارند ازش پایین می‌آیند. می‌گوید: «من خیلی بچه‌ی خوبی بودم. قانع. سربه راه. یه موقع‌هایی دلم واسه اون وقتای خودم می‌سوزه!» خواهر وسطی می‌گوید: «همه‌مون خوب بودیم. زیادی خوب بودیم.» من ادامه می‌دهم: «برعکس بچه‌های الان.» خواهر وسطی به یکی از دخترها اشاره می‌کند که دست آن یکی را گرفته و طرف تاب‌ها می‌دوند: «دیدین چه گریه‌ای کرد واسه اینکه بیاریمش پارک؟» می‌گویم: «بچه‌های الانن دیگه!» خواهر بزرگه با چشم‌هایی که ازش دلسوزی سرریز شده، می‌گوید: «ولی خیلی تنهان...» سکوت می‌کنیم و هرکدام توی ذهنمان ادامه‌ی جمله‌‌اش را می‌سازیم: «خیلی تنهان... بچه‌های زندانی‌ در قفس آپارتمان... بچه‌هایی که بزرگ می‌شن بدون اینکه مزه‌ی یک پارک دسته‌جمعی رو بفهمن. از همونها که ده پونزده نفره با عموها و بچه‌ها می‌رفتیم... بچه‌هایی که بزرگ می‌شن بدون اینکه بازی رنگ و وارنگا رو تجربه کنن و اسم بازی‌های آسیاب بچرخ و شیطون فرشته به گوششون بخوره...» بوی سیگار، بی‌اجازه راه می‌کشد وسط خیالاتمان. زیر لب مسببش را لعنت می‌کنم و می‌بینمش. پیرمردی که یک دستش موبایلش است و لای انگشت‌های دست دیگر، نور قرمزی می‌درخشد. دماغم چین می‌خورد: «حیفه بیشتر عمر کنه. باید همین چند سال باقیمونده رو هم بفرسته هوا.» خواهر وسطی می‌گوید: «پیرمرد، چقدرم سیگارش نامرغوبه.» خواهر بزرگه، فیلسوفانه اضافه می‌کند: «از کجا معلوم پیر باشه؟ شاید سیگار، به این روز انداخته باشدش.» پیرمرد، جوانِ فنا شده یا هرچیز دیگر، با سرمای پارک همدست می‌شوند تا بلندمان کنند. دخترها را که سوار تابند صدا می‌زنیم. التماس می‌کنند بیشتر بمانیم. بیفایده است. دلشان را خوش می‌کنند به عروسک‌بازی کنج آپارتمان. درباره‌اش درِ گوشی حرف می‌زنند و نخودی می‌خندند. بهشان سخت نمی‌گیریم. معلوم نیست باز کِی هم را ببینند و به خیال خودشان یک دل سیر بازی کنند! یک دل سیر که از نظر بچه‌های قدیم حتی دسر قبل از غذا هم نمی‌شود! ولی می‌گذاریم دلشان به همین چیزهای الکی خوش باشد. بچه‌های تنهای امروز...

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در سه شنبه 93/8/20ساعت 7:17 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

اسمش لطیفه بود. با نگاهی به رنگ رطب‌های نخلستان‌های جنوب. دکتر برایش استراحت مطلق تجویز کرده بود. ولی مگر عمل مادر فرصت استراحت می‌گذاشت؟ عوض استراحت، خود را به سختی روی صندلی آهنی کنار تخت مادر جا می‌داد تا به زبان خرمشهری، آرامش ‌کند. بعد با صدایی مخملین، برایش آوازهای محلی می‌خواند. شاید از همان ترانه‌هایی که شنیدنش از زبان مادر در شب‌های آتش‌بازی شهر، او و بقیه‌ را آرام می‌کرد.

اسمش لطیفه بود و سال تولدش درست مثل من. زادگاهش را می‌پرستید. می‌گفت ولی امام غریب خواسته همسایه‌اش شوند. در شهرک شهید بهشتی. بهمراه شوهرش، خواهر دیگرش با دو بچه‌ی کوچک و پدری فرتوت و خانه‌نشین. خواهر و برادرهای دیگر، هرکدام سرگشته‌ی دیاری بودند و بخاطر همین، قرعه‌ی کار به نام او افتاده بود که بالای سر مادر باشد.

ساعت ملاقات بود و کنار تخت مادر، فقط خودش بود و خودش. کنار تخت مادر من، غلغله بود. فکری به سرم زد. از گلفروشی مقابل بیمارستان، دو دسته‌ گل گرفتم. لحظاتی بعد، گل را که توی دست‌های زن عرب گذاشتم، برای اولین‌بار خندید. خنده‌‌ای شبیه خنده‌ی لطیفه با چین و شکن‌هایی عمیق‌تر. چیزی گفت و دخترش ترجمه کرد: «دعا می‌کنه عاقبتت خیر شه.»

شب، از لطیفه خواستم برای استراحت به نمازخانه‌ برود. قول دادم حواسم به مادرها باشد. مادرم به خواب عمیقی فرو رفته بود. ولی مادر لطیفه، ناله‌های خفه می‌کرد. زبانش را نمی‌دانستم. دل این را هم نداشتم که دخترش را از نمازخانه به اتاق بکشانم. ناگهان او را مثل شبحی در تاریکی اتاق دیدم. طاقت نیاورده بود توی نمازخانه بماند. از مادرش شنید درد دارد و لحظاتی بعد، درد با مسکن، آرام شد. باز صدای نجوای لطیفه بود که در اتاق ‌‌می‌پیچید. صدایی روشن چون ستاره‌های نشسته در دل آسمان...

آن شب حرف‌ها زد. از سختی‌های زندگی. که اگر سرمایه‌ای داشتند به شهرشان برمی‌گشتند. به خرمشهر عروس نخلستان‌ها. ولی خوشحال بود بعد سال‌ها همسایگی با امام رضا(ع) حاجت گرفته و بعد 14 سال بچه‌دار می‌شود. این‌ را که ‌گفت، دهانش به لبخند باز شد. مثل غنچه‌های باغچه‌ی روبروی پنجره در آن سپیده‌دم شیری.

فردا، روز رفتن بود. شوهرش کارهای ترخیص را می‌کرد و لطیفه اسباب‌ها را جمع و جور. شماره دادیم. شماره گرفتیم. ازش خواستم غریبی نکند. تماس بگیرد. خندید: «غریبی؟ توی شهر امام رضا(ع)؟» وسایل را در ساک گذاشت. دسته‌گل را، در دست و همینطور که شانه‌ را تکیه‌گاه مادر کرده بود رفت. چند ساعت بعد نوبت ما بود که تخت، اتاق و خاطرات دو روزه‌اش را ترک کنیم...

لطیفه رفت بدون اینکه تماسی با هم داشته باشیم. رفت تا خاطره‌ای شود میان خاطرات روزمره‌ی زندگی...

اسمش لطیفه بود. اسم بچه‌اش نمی‌دانم چیست. می‌دانم الان در شهرک شهید بهشتی، در خانه‌اش، مشغول انجام کارهای روزانه است. شاید هم، بچه‌ را روی پا گذاشته تا بخواباند. حتما توی گوشش نجوایی آرام می‌گوید. آنقدر لطیف که همه‌ی بچه‌ها، گربه‌ها، گنجشک‌ها و قمری‌های شهرک را وامی‌دارد برای چند لحظه گوش بایستند تا زیباترین موسیقی دنیا را بشنوند از زبان کسی که اسمش مادر است.

 

چاپ شده در روزنامه ی شهرآرا


نوشته شده در جمعه 93/8/2ساعت 1:21 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 «سلام. مطلبتون امروز توی روزنامه چاپ شده.»  پیامک مسئول صفحه رو خوندم .خونه ی خواهرم بودم ولی دل توی دلم نبود. نمیدونستم اون ساعت بعداز ظهر توی راه برگشت خونه، اصلا دکه ای باز هست که بتونم روزنامه رو تهیه کنم؟ ساعتی بعد از خونه ی خواهرم راه افتادم و بالاخره حاشیه ی وکیل آباد سر یکی از بلوارهای اصلی یک دکه ی باز دیدم. جلوش جای پارک نبود . مجبور شدم چند متر جلوتر نگه دارم و بعد از زدن قفل فرمون و ایمنیهای لازم، با عجله از ماشین پایین بیام.

-سلام آقا! شهرآرا دارین؟

صاحب دکه که توی اون اتاق کوچیک و تاریک با دو نفر دیگه گرم صحبت بود، سرشو تکون داد و گفت: تموم کردیم. ناراحت و دمغ، نگاهی به بقیه روزنامه ها انداختم و واسه اینکه دست خالی برنگردم یک روزنامه و یک مجله ی دیگه خریدم. موقع پول دادن گفتم: این دوتا با هم شد3500 و دوتا اسکناس دوتومنی روی پیشخون گذاشتم. توی اون گرما، معطل وایستادم. صاحب دکه روش رو برگردونده بود رو به دوستهاش و نمیدیدم داره چیکار میکنه. فکر کردم شاید داره از توی کشویی، جایی بقیه ی پولمو جور میکنه. شاید هم میخواست پولو از دوستهاش بگیره به یکی از اون دو نفر که مرد مسنی با سر طاس و سبیلهای سفید بود با تعجب نگاه کردم و ابروهامو به حالت تعجب بالا انداختم که یعنی مثلا دوستت داره چیکار میکنه؟ بالاخره مجبور شدم  صدامو بلند کنم: ببخشید آقاااا. بقیه ی پولم؟ صاحب دکه با حواسپرتی گفت: مگه نگفتین شده چهار تومن؟ گفتم نخیر. 3500. عذر خواست و یک پونصدی رو دو دستی طرفم گرفت. 

تا اینجای داستان یک ماجرای معمولیه که میتونه روزی چندبار واسه هرکدوممون اتفاق بیفته. اما بشنوین از بقیه ش...

همینطور که کیف سنگینم روی دوشم، چادرم از سرم اویزون و روزنامه هام زیر بغلم بود، زیر آفتاب سوزان، لخ لخ کنان خودمو به ماشین رسوندم. هنوز قفل فرمون رو باز نکرده بودم که از آینه دبدم یه نفر از پشت سر داره با عجله به طرف ماشینم میاد. احساس کردم چهره ش آشناست. با خودم گفتم این کیه دیگه؟ با من کار داره؟ همینطور که میلنگید، خودش رو به زحمت به ماشین رسوند. به شیشه زد و اشاره کرد. شیشه رو اندازه ی چند انگشت پایین کشیدم و به مرد طاس با سبیلهای سفید با پرسش خیره شدم. خودش بود. همون مرد توی دکه. با جمله هایی از این دست سوال بارونم کرد: ماشین فروشی نیست؟ مدلش چیه؟ چند برگ سند داره؟ رنگ خوردگی هم داره؟ و خلاصه ازین سوالای متداول. همینطور که منتظر جواب بود، روی یک تکه روزنامه، شماره و اسم و فامیل بابام رو نوشتم و گفتم هر سوالی دارین از پدرم بپرسین. گفت: شماره ی خودتون رو چرا نمیدین؟ ...گفتم: چون ایشون فنی هستن و همه ی این اطلاعات رو راجع به ماشین میدونن. حتی قیمت فروشش رو. ضمن اینکه لزومی نمی بینم شماره مو بی دلیل به کسی بدم. تکه روزنامه رو با ناامیدی از لای شیشه توی دستش گذاشتم و با پایین دادن ترمز دست، ماشینم به حرکت افتاد. قبل اینکه فرصت کنه حرف دیگه ای بزنه.

پام رو گذاشته بودم روی پدال گاز و با ناراحتی به سمت خونه میرفتم. توی دلم غصه میخوردم. به حال خودم. به حال پیرمرد متوهم و به حال جامعه ای که دارم توش زندگی میکنم. الان که این خطوط رو مینویسم چند روز از اون ماجرا میگذره و من هنوزم نمیتونم بفهمم اون مردی که از بابام هم بزرگتر بود اونروز با خودش چی فکر کرد که اونکارو انجام داد و البته با شماره ای که نصیبش شد، تیرش به سنگ خورد. شماره ای که هیچوقت باهاش تماس نگرفت...

نمی دونم همین الان که دارم این مطلبو مینویسم چندتا از این آدمای مریض توی خیابونا ریختن. آدمایی که به هر دلیلی مشکلات روانی، عقده و کمبود و اختلالات شخصیتی دارن و منتظر بهانه ای هستن تا واسه دیگرون مزاحمت ایجاد کنند.

فقط تجربه ی ارزشمند اونروز بهم درس خیلی بزرگی داد. اینکه اگه میخوایم سالم زندگی کنیم، باید توی همه ی شرایط، خیلی حواسمون جمع باشه. خیلی خیلی بیشتر از اینی که الان هست. بد زمونه ای شده...قبول دارین؟

 


نوشته شده در سه شنبه 93/7/1ساعت 12:38 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


نوشته شده در پنج شنبه 93/6/20ساعت 4:46 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

 Design By : Pichak