سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

تابستون هم داره الکی الکی تموم میشه. باورتون میشه؟ انگار همین دیروز بود که چه همه از رسیدن روزای گرم و بلندش خوشحال بودیم. روزایی که کلی برای هر ساعتش نقشه می چیدیم. واسه ورزش صبحگاهی در پارک سر خیابون، قرار با دوستای قدیمی، مسافرت به جاهای ناشناخته، تجربه کردن مهارتهای جدید در کلاسها و آموزشگاهها، یاد گرفتن شنا، انجام دادن یه عالمه کارهای عقب مونده و... نقشه های دیگه ای که برای من یکی تمامش به باد رفت.

تابستون هم اومد و داره تند و تند میره. مثل یک دونده ی دوی ماراتن.

تابستونی که واسه من همه ش کار بود. همه ش تهیه ی مطلب، خبر، یادداشت، قصه و نمایشنامه،...بدون هیچ استراحتی.

با رانندگی توی روزهایی که واقعا گرم و طاقت فرسا بود. پایین دادن همه ی شیشه های ماشین هم نمی تونست جلوی خیس شدن از عرق رو بگیره.

و سوار شدن توی اتوبوسهای شلوغ و گرم و سر و کله زدن با مردم سر نشستن روی صندلیها. توجیه کردن خانمهایی که با چندتا کیف و ساک، روی صندلیهای مجاور واسه مسافرهای از راه نرسیده جا میگرفتن و به زور نشستن روی صندلیهای عقب اتوبوس و شر و شر عرق ریختن به علت مجاورت در کنار موتور ماشین که چیزی کم از کوره های آدم سوزی آدولف هیتلر نداره!

تابستون امسال برام مصادف بود با کار کردن در محلی جدید. فقط به فاصله ی چند متر با حرم مطهر. توفیقی که نمیشه جز با عنایت امام رضا(ع) ممکن بشه. واسه همین روز اولی که میخواستم اونجا برم اول خدمت آقا رفتم و از لطف و توجهشون تشکر فراوون کردم.

و به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم عوض سوار شدن توی سرویسهای مخصوص اداره، اتوبوسهای شلوغو انتخاب کنم تا بخاطرشون از جلوی حرم رد شم، به آقا سلام بدم و بعد از یک دل سیر تماشای اشتیاق و صفای زوار حرم، خودمو به اتوبوس برسونم. راهنمایی زواری که با چه اشتیاقی مشهد اومدن و حالا توی اتوبوس با اون لهجه های قشنگ، نگران جا موندن از ایستگاه مورد نظرشون هستن هم شیرینی خاص خودش رو داشت.

تابستون امسال برام تجربه های دیگه ای هم داشت. یکیش کار توی یک محضر ازدواج بود. تجربه ای عالی و منحصر بفرد. دیدن چهره های خجل عروس و دامادایی که واسه برگه ی آزمایش میومدن و تماشای خانواده هایی که آدم رو به زندگی امیدوار می کنن در لحظات مقدس و ناب عقد خالی از لطف نبود.

وایبر هم پدیده ای بود که تابستون امسال باهاش آشنا شدم و البته در حال حاضر به دلیل محیط آسیب‌زایی که داره و وقت فراوونی که ازم می گیره، علیرغم همه ی خوبیها، ترکش کردم. اما تجربه ای بود که منجر به آشنایی با افراد زیادی شد و پیدا کردن خیلی از دوستای قدیم و ساختن گروههای داستان و به اشتراک گذاشتن تجربه های داستانی با دیگرون.

تابستون هم داره تموم میشه. چند روز دیگه باز اول مهر از راه میرسه و دوباره بوی مدرسه و دفتر و کتابای کاهی، روی قلب آدم سنگینی می‌کنه.البته به شرطی که مثل من جزو بچه مثبت های عشق مدرسه باشین.

اما خودمونیم ها! تموم شدن تابستون خیلی هم بد نیست. مخصوصا اگه دارای احساسات شاعرانه باشید و فصل مورد علاقه تون پادشاه فصلها پاییز باشه. مثل من که 14 روز مونده به ورودش، با اشتیاق انتظار رسیدنش رو می کشم و تمام قد به احترامش می ایستم تا به زیباترین فصل خدا خوشامد بگم.

پس صبر میکنیم تابستون هم به این دو هفته دلش رو خوش کنه و بعد کوله ش رو که پره از خاطرات گرم و طولانی ببنده و بره تا سال دیگه. و بهش میگیم:

خداحافظ تابستون. برو ولی قول بده سال دیگه که برمیگردی برامون روزهای بهتری به همراه داشته باشی. قول مردونه.

 


نوشته شده در یکشنبه 93/6/16ساعت 11:35 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

دیشب جاتون خالی عروسی بودیم.

خدا قسمت همه تون بکنه در این روزهای جشن و ولادت.

از اون عروسیهای خیلی خوب بود.

به چند دلیل

اول اینکه آدمو به زحمت نمینداخت

خیلی هم زود تموم شد

یه تالار کوچیک بود با مهمونای محدود

عروس رو بگو

برعکس عروسای این زمونه که از زمان دختریاشون کمتر آرایش دارن، عروس دیشب خیلی ماه شده بود و قیافه ش متفاوت بود. چون هروقت دیده بودیمش خیلی بی تکلف و ساده بود قیافه ش.

شامش هم چند نکته داشت:

اول اینکه سلف سرویس نبود و سر میزها دیس های برنج و کباب رو آوردن.

کنارش هم روی هر میزی دوتا ظرف دسر. همین!

نکته ی جالبترش دادن ظرفهای یه بار مصرف بود به کسایی مثل بچه دارها که بچه هاشون غذاها رو تموم نکرده بودن. اینجوری از کمترین اسراف جلوگیری میشد.

و نکته ی جالبترترش امروز بود که برادرهای داماد نزدیک ظهر دم خونه ی خیلی از فامیل رفته بودن و سطل های غذا و دیسهای شیرینی رو توی ظرفهای یکبار مصرف وکیوم شده برده بودن و بقیه ی غذاها رو هم به خیریه داده بودن.

دیشب جاتون خالی عروسی بودیم.

حیف که من اصلا به جشن عروسی اعتقادی ندارم و از اون بدتر به خود ازدواج هم عقیده ای ندارم. وگرنه بدم نمیومد از یک مجلس اینچنینی بدون ریخت و ریز. اونم در جایی که اینهمه ادم گرسنه در حسرت یه قاشق از اون غذاهای خوشمزه هستن. البته من یه ایده ی ناب دیگه هم عوض گرفتن مجلس عروسی در تالار دارم و بازم حیف که هیچوقت نمیتونم عملیش کنم. گرفتن جشن عروسی توی یک خانه ی سالمندان یا مرکز نگهداری از کودکان یتیم. عالیه مگه نه؟

سرتون رو درد نیارم. روزی ما که از این عروسی سه وعده پشت سر هم چلوکباب و جوجه کباب شد.

جاتون خالی...

خدا قسمت و روزی همه تون بکنه.

انشاالله...چشمک


نوشته شده در جمعه 93/6/14ساعت 11:48 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

این پستو میخواستم توی ایام ماه مبارک بذارم. ولی بدلیل مشغله های فراوان موفق نشدم .

قصه از اونجا شروع شد که گروهی از هنرمندای مشهد تصمیم قشنگی گرفتند. تصمیم بر اینکه در یکی از روزهای ماه مهمونی خدا گروهی از بچه های بی سرپرست مشهد رو افطاری بدن. پیامش به همه ارسال شد و کمکهای نقدی جمع آوری. من هم که سرم برای اینجور کارها خیلی درد میکنه فورا متنی تهیه کردم و به هرکدوم از دوستای گلم که قبلا هم بهم نشون دادن توی اینجور امور خیرخواهانه پیشتازند، ارسال کردم. پول افطاری برای هر نفر 15 تومن بود و دوستای گلم هرکس به اندازه ی وسعش از 15 تومان تا 90 تومن و بیشتر به حسابم کارت به کار کردند. دوستای خوبی که اونقدر بهم اعتماد دارند که هیچوقت در این موارد حتی پرس و سوال هم نمیکنند و بی ریا و مخلصانه در کارهای خیر مشارکت دارند. رقم جمع شده از طرف من و خانواده و دوستام پول قابل توجهی شد که به حساب مسئول برنامه واریز کردم. هنرمندای دیگه هم هرکدوم به اندازه ی توانشون کمک کردند و اینطوری شد که موفق شدیم در یک شب جمعه ی به یاد موندنی دویست و خرده ای از بچه های دختر و پسر رو در رستورانی در طرقبه افطاری بدیم.

روز افطاری دل توی دلم نبود. چند روز قبلش با ماشین تا جلوی رستوران اومده بودم تا مسیر رو یاد بگیرم. طبق معمول همیشه زود از خونه راه افتادم و ماشینم رو توی کوچه ای در مجاورت رستوران و جلوی در گاراژ بزرگی پارک کردم.(از ترس اینکه شب بتونم ماشینم رو از جا پارک دربیارم.) بعد خودم رو به رستوران رسوندم و با کمک دوستای هنرمند دیگه مشغول رتق و فتق امور برای پذیرایی از مهمونهای کوچولومون شدم. بالاخره ساعت موعود رسید و بچه ها اومدند. گروه گروه با سرویسهای مختلف. همه سنی بودند. از خیلی کوچیک تا نوجوون. مسئول برنامه ازمون خواسته بود لابلای میز و صندلی بچه ها بشینیم تا باهامون بیشتر احساس صمیمیت کنند. به حرفش گوش کردیم و من هم سر میزی نشستم که بقیه ی افرادش همه مربی و بچه های یک مرکز نگهداری خصوصی از بچه های بی سرپرست بودند.

بین بچه ها دخترکی بود با جثه ی خیلی کوچیک. پوست سبزه و چشمهای نافذ. سر صحبتو باهاش باز کردم. اسمش فاطمه بود و شاکی از اینکه نتونسته سر میزی بشینه که خواهرش و دوستاش هستند. میگفت یکی از بچه ها جاش رو گرفته. برنامه شروع شد. تواشیح و سرود، مسابقه بین دخترا و پسرا و بالاخره قصه خوانی. البته این وسط بچه ها از همه بیشتر محو عروسک گنده ای شده بودند که بینشون میومد و باهاشون دست میداد و عکس میگرفت. بعد موقع افطار شد. پیشخدمتها به تکاپو افتادند و پا به پاشون هنرمندا. منظره ی قشنگی بود. هنرمندا با هر تیپ و پوشش، چادر یا شال، دستمال گردن، موی تراشیده یا دم اسبی و...از جا بلند شده بودند. کاسه های سوپ رو پر میکردند و با سینی با احترام زیاد جلوی مهمون کوچولوهاشون میگرفتند.

بعد نوبت غذای اصلی یعنی پیتزا شد. آشپزها عرق میریختند و پیتزاها رو از تنور درمیاوردند و هنرمندا همه برای رسوندنشون به دست بچه ها از هم پیشی میگرفتند. و کوچولوها با چه اشتیاقی پیتزا میخوردند! بعد دیگه هنرمندا نمینشستند. یکی بین بچه ها جعبه پخش میکرد تا باقی پیتزا رو با خودشون ببرند. یکی پلاستیک دسته دار میداد و....

فاطمه هم که موقع شام سر میز خواهرش نشسته بود رو خوشحال دیدم که بقیه ی پیتزاش رو توی پلاستیکی به دست گرفته و کنار خواهرش ایستاده. خواهری که درست هم شکل و همقد خودش بود. بعد هنرمندا کادوی ویژه ای رو که برای بچه ها خریده بودند میز به میز بهشون دادند. یک قاب عکس زیبا که متنی قشنگ توش نوشته شده بود. اونوقت از بچه ها دعوت کردند واسه نوشتن آرزوهاشون روی تابلوی آرزوها به محوطه ی بیرون رستوران برن.

فاطمه با ناراحتی گفت: منکه سواد ندارم و بهش جواب دادم: بیا بریم. خودم آرزوت رو برات مینویسم. از در گردون رستوران که عده ای از بچه ها لابلاش مشغول بازی و شیطنت بودند گذشتیم و بیرون اومدیم. بچه های زیادی ماژیک بدست جلوی برد بودند و آرزوهاشون رو روی دل سفید تخته حک میکردند. آرزوهایی که خدا میدونست چقدر برای رسیدنش مشتاق بودند. فاطمه رو صدا زدم و چون خیلی کوچولو بود ازش خواستم بیاد لبه ی سکو بایسته. بعد توی اونهمه و شلوغی ازش خواستم آرزوش رو در گوشم بگه.

گفت بنویس: مامان! تو رو خدا برگرد! آبجی همه ش شبها گریه میکنه. مکثی کرد و ادامه داد: بنویس منم همش گریه میکنم. درددلهای فاطمه کوچولو با مادرش رو نوشتم و ازش خواستم پایان نوشته یک گل نقاشی کنه. فاطمه با خوشحالی و دقت گل رو کشید و ماژیک رو بهم پس داد و بعد دیدم مثل خیلی از بچه های دیگه با دهان باز خیره شده به آسمون سیاه شب و فشفشه هایی که توی دلش خط مینداختند و حسن ختام برنامه بودند.

از مربی فاطمه نشونی موسسه و شماره ی تماسشون رو گرفتم و به فاطمه گفتم: یه روزی میام بهت سر میزنم. زود پرسید: کی؟ فردا؟ و من جواب دادم: نه. ولی یه روز نزدیک.

برنامه ی شب روشن، برنامه ی قشنگی بود که با همت چندنفر از همین آدمای معمولی محقق شد. ولی کاش همه چی محدود به چنین ایامی مثل ماه مبارک نشه. کاش هرکس به اندازه ی توانش بتونه واسه این بچه ها کاری بکنه. تا دلهای مجروح و سختی دیده شون فقط کمی آروم بگیره. نباید بذاریم فاطمه ها از یادمون برن.  اونایی که چشم انتظارمونن. برای رسیدن فردا. فردا که نه. یه روز نزدیک. خیلی نزدیک.

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/23ساعت 4:4 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

هوا گرم بود و آفتاب بیرحم وسط آسمون می تابید. اتوبوس به ایستگاه نزدیک شد. من بهمراه خیلی از مسافرها از جا بلند شدیم. در وسط که وا شد دیدیم مسافرها مثل قوطی کنسرو به همدیگه چسبیدند.پیرمرد و پیرزن هم به سختی خودشونو به اتوبوس رسوندند. پیرزن که خمیده بود و عصایی او رو به زحمت به جلو میروند. مرد با لهجه ی مردم شمال پرسید: میدان تره بار هم میره؟ و زن چاقی که جلوی در رسیده بود زود جواب داد: بله! ولی میبینین که اتوبوس چقدر شلوغه؟ بخاطر خانمتون با اتوبوس بعدی برین. پشت سر این یکی داره میاد. درها بسته شد و من و پیرمرد پیرزن و مسافرهای دیگه در انتظار اتوبوس بعدی چشم به خیابون دوختیم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله ش پیدا شد. این هم خلوت نبود. ولی حداقل اونقدری جا داشت که ما چند نفر بتونیم سوارش شیم.پیرمرد پیرزن رو به زحمت بالا فرستاد. من در حالیکه از پله های طرف مردها بالا میرفتم میخواستم دست پیرزن رو بگیرم و کمکش کنم که دختری از پشت سرم فریاد زد: خانم! برو بالا دیگه! زود بالا اومدم و پیرزن و پیرمرد رو دیدم که همون جلو کنار دستگاه کارت خوان به زحمت وایستادند. با صدای بلند گفتم: خانما! میبینین که وضعیت حاج خانم رو! یکیتون بلند شه تا ایشون بشینن. زنها همینطور بر و بر نگام میکردن. پیرمرد و پیرزن تندتند میگفتن: نه...نه..احتیاجی نیست! و من با عصبانیت گفتم: آخه تا میدون بار هنوز خیلی مونده. زنی از ردیفهای آخر گفت: بیاد جای من بشینه. ولی مگه پیرزن میتونست اونهمه راه بره؟ زنهای صندلی جلویی حسابی طبیعیش کردند و من هم هرچی جز و پر زدم و خواسته م رو دوباره تکرار کردم هیشکی محل نذاشت. توقع داشتم اقلا مردهای ردیف آخر حرکتی بکنند و جا رو برای پیرزن بیمار خالی کنند. ولی زهی خیال باطل! دوباره گفتم: خانمایی که جوونترین! میتونستین چند دقیقه پاشین تا این بنده ی خدا بشینه. واقعا که انصافتون رو شکر! و باز هم پاسخ من سکوت بود و چشمهایی که به پایین دوخته شده بود تا با نگاه سرزنش آمیز من مواجه نشه. بالاخره پیرزن که با هر حرکنت اتوبوس مثل شاخه ی خشکیده ای در دست باد میلرزید روی پله های ورودی اتوبوس نشست و یکی از خانومای صندلی اول که ظاهرا عذاب وجدان کمی داشت اذیتش میکرد گفت: همونجا خوبه. خیلی خوبه. من با اعتراض گفتم: چه خوبی داره؟ الان توی اولین ایستگاه باید دوباره بلند شه؟ و دیدم چندتا از زنها با زن اول همصدا شدند: خوبه. خیلی خوبه...

شکر خدا توی اولین ایستگاه یعنی خیابون توحید میخواستم پیاده شم. وگرنه خدا میدونه کارم با خانما به کجاها میرسید! با خودم فکر کردم حالا دیگه با پیاده شدن من همه ی اونام یه نفس راحت میکشن. چون دیگه هیشکی نیست که بهشون غر بزنه و سرزنششون بده. تصویر پیرمرد و پیرزن شمالی، زائرای عزیز امام هشتم ولی یک لحظه هم از جلوی چشمهام دور نمیشد. و همه ش در طول راه با خودم فکر میکردم: راستی! چی داره به سرمون میاد؟

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/23ساعت 3:18 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

همیشه ادبیات روسیه برام جذابیت خاصی داشته و باز از بین غولهایی چون تولستوی، داستایوفسکی، گوگول، میخائیل بولگاکف و ماکسیم گورکی  پزشک رعیت زاده ای به نام آنتوان چخوف رو به همه شون ترجیح دادم. چون بیش از اینکه داستانهای کوتاهش برام دلچسب و دوست داشتنی باشه که واقعا هم هست شخصیت خودش برام ستودنیه. نویسنده ای که با بیش از 700 داستان کوتاه، رکوردی حیرت انگیز از خودش به جا گذاشته.

دیشب کتابی رو که از دوست عزیزی به امانت گرفتم تا صبح میخوندم. عنوان کتاب بود:  دلبند عزیزترینم و سرتاسر352 صفحه اش شامل نامه هایی میشد که آنتوان چخوف و همسرش اولگا کنیپر طی سالهای متمادی بین هم رد و بدل میکردند. یه موقعهایی با خوندن کتابهایی اینچنینی حسرت میبرم به زمانی که نامه در زندگی اشخاص اهمیت بالایی داشته و دلم میسوزه برای زمان خودمون و نامه های الکترونیکی و وبلاگهایی که هیچ اعتبار و اعتمادی به ماندگاری نوشته هاشون نیست. 

کتاب دلبند عزیزترینم شامل چهارم فصل بود. فصل اول که مربوط میشد به آشنایی ابتدایی این زوج هنری. اولگا بعنوان بازیگر تئاتر و آنتوان نویسنده ی نمایشهای مشهور اون زمان. فصل دوم زمانی بود که این دو دلباخته ی هم میشدند و البته همیشه دور از همدیگه. توضیح اینکه چخوف بدلیل مسلول بودن از دوران بیست و چند سالگی و بخاطر عدم سازگاری با آب و هوای سرد مسکو، در مکانی به نام یالتا در کریمه واقع درجنوب روسیه زندگی میکرد و به کار نویسندگی میپرداخت و برعکس، اولگا بعلت شغل بازیگری تئاتر مجبور بود همیشه در مسکو یا سن پطرزبورگ باشه و همین خاطر این دو هنرمند، سالها از هم دور بودن و دیدارهاشون گاهگاه میسر میشد. فصل سوم کتاب هم مربوط به زمانیه که اونا با هم ازدواج میکنند. موقعیکه چخوف حدودا چهل و یک ساله و اولگا33 سال سن دارند. متاسفانه عمر این ازدواج فقط 3 سال طول میکشه و چخوف در 44 سالگی در آسایشگاهی واقع در آلمان بخاطر شدت گرفتن بیماری سل جانش رو از دست میده. شرح لحظات مرگش از زبان همسرش اولگا واقعا تاثیرگذاره و در ادامه فصل چهارم که مربوط میشه به چند نامه ای که اولگا بنا به عادت دیرین، با احساسات تمام خطاب به همسر درگذشته ش نوشته و چقدر ابراز تاسف و دلتنگی کرده که نتونسته از اون صاحب فرزندی بشه. چیزی که آرزوی هردوشون بوده. 

دیشب کتاب رو که میخوندم با خودم فکر میکردم دو نفر صدها سال پیش به هم علاقه داشتند، با هم زندگی کردند و تجربیات تلخ و شیرینی رو کنار هم پشت سر گذاشتند. با موفقیتها، دلشوره ها و نگرانیهای هر آدمی مثل ما. یاسها و شکستها، دلتنگیها و باز شادیهایی که زندگیشون رو رنگ میداده. اینا رو میشه از لابلای سطور نامه هاشون خوند و با همه ی وجود فهمید. آدمایی که سالها پیش درگذشتند و هیچوقت فکر نمیکردند روزی نامه هایی که سراسر این سالها با اونهمه اشتیاق، برای هم میفرستادند، کتابی بشه و نسلهای بعد اون رو بخونند. نکته ی دردناک اینه که اولگا کنیپر پنجاه سال بعد از چخوف زندگی کرد و هیچوقت با فرد دیگه ای پیمان ازدواج نبست.

قسمتی از آخرین نامه ی کتاب، از طرف اولگا برای همسر مرحومش:

«محبوب عزیزترینم، دلبندم، خیلی وقت است با هم گپی نزده ایم. چنان ژولیده و آشفته ام که اگر مرا میدیدی خیلی بدت میامد....آنتون کجایی؟ این امکان ندارد. زندگی تازه داشت شروع میشد که یکباره برای همیشه پایان یافت. چه زندگی با شکوهی با هم داشتیم. تو همیشه میگفتی آدم میتواند به عنوان زن و شوهر بسبار سعادتمند زندگی کند. کاملا قبول میکنم. من با تو زمان طولانی زندگی خواهم کرد....چند روز پیش از مرگت درباره ی دختر کوچولویی که باید میداشتیم صحبت کردیم. دلم به درد آمد از اینکه کودکی از تو به یادگار نماند....»


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/9ساعت 5:42 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

چند شب پیش جای همگی خالی رفته بودیم پیتزا فروشی. دوتا پیتزا و یه ساندویچ و دوتا سیب زمینی و دوتا دوغ و یه نوشابه ی قوطی ای سفارش دادم و صورتحسابش شد 37 هزار تومن ناقابل! ازونجا که دوتا کارت ملی و ملتم داشتن نفسای آخر موجودیشون رو میکشیدن، کارت تجارتم رو که بندرت ازش استفاده میکنم درآوردم. صندوقدار که پسری حدود 10، 12 ساله بود، پنج شش تا دستگاه کارت خوان کنار دستش گذاشته بود. دستگاههایی که علیرغم تذکر مسئولین همچنان در دورترین نقطه ی مغازه ها و دور از دسترس مشتری قرار داره. کارتم رو به دستانش سپردم و کشید روی اولین دستگاه. رمز رو پرسید و دکمه رو زد. بعد چند لحظه با اعلام اینکه کاغذ فیش دستگاه تموم شده اون رو وارد دستگاه دوم کرد. دوباره رقم و رمز رو زد و خوشحال و خندون فیش رو به دستم داد. تشکرکنان سر جام نشستم و چند لحظه بعد همینطور که با شادی دسر سوپ رایگان مغازه رو میخوردم به خنده واسه خواهرم از گزارشی که توی تلویزیون دیده بودم گفتم و پیتزافروش کلاهبرداری که از کارتهای مشتریهاش ارقام چندصدهزار تومن تا چند میلیون تومن اخاذی کرده بود. در همین لحظه از بانک تجارت برام پیامکی اومد که اعلام میکرد از حسابم 37 تومن کم شده و موجودی فعلیم چهارصد هزار تومن شده. جاتون خالی پیتزا ساندویچها هم رسیده بودن و حالا با اشتها و حرارت بیشتر حرف میزدیم و مشغول تناول بودیم که احساس کردم جیبم داره میلرزه. بله برام دوباره پیامک اومده بود اونم از بانک تجارت. با بیحوصلگی گفتم اینام چندبار پیامک میفرستن؟ همینطور سرسری نگاهی بهش انداختم و باکمال تعجب دیدم نوشته 37 تومن از حساب شما کم شده و موجودی فعلیتون سیصد و شصت و سه تومنه. پیامکش دو دقیقه با یکی قبلی اختلاف زمانی داشت. چندبار خوندمش و بعد پیش مسئول مغازه رفتم. اتفاقا پسرک هم اونجا بود و دولپی ساندویچش بزرگی رو گاز میزد. براش توضیح دادم برام چه پیامکی اومده و اجازه خواست دستگاهها رو چک کنه. بعد با ابراز شرمندگی گفت: بله. دوتا دستگاه پول کم کردن از حسابتون. عذرخواهی بسیار کرد و 37 تومن رو بهم پس داد.

من شوکزده سر جام نشستم و به خیلی چیزا فکر کردم. مثلا به اینکه  اگه بجای کارت تجارتم از کارت ملیم استفاده کرده بودم که خدمات پیامکی نداره چی میشد؟ بدون اینکه بفهمم 74هزار تومن پولم بابت یه ساندویچ و دوتا پیتزا به باد رفته بود. ازون بدتر به خریدهای دیگه م توی این چندسال فکر میکردم و به دفعات بسیاری که کارتهام دچار همین مشکلات شده بودند و مغازه دار از دستگاه دیگه ای استفاده کرده بود.

تجربه ی اونشب برام تجربه ی ارزشمندی بود و همونجا بود که با خودم تصمیم گرفتم حتما با دیگرون به اشتراکش بذارم تا بعد از این همگی: «بیشتر از این حواسمون به کارت بانکهامون باشه.»


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/9ساعت 5:3 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

مهر اول : 

صبحه که با صدای زنگ آپارتمان از جا میپریم. خواهرم در رو باز میکنه و صدای مکالمات اون و خانم همسایه شنیده میشه: «این کارتا مال شماست. واسه هر واحد چهارتا دادن. از طرف آستان قدسه. کارت دعوت افطاری به حرم.» خواهرم با شگفتی می پرسه: «واقعا دم خونه آوردن؟» و خانم همسایه ضمن تایید مجدد حرفش با خنده میگه: «ضمنا اگه هرکدوم نخواستین برین، ما خواهان کارتهاتون هستیم.» خواهرم در رو میبنده و من با اشتیاق جلو میدوم. چهارتا کارت، شکیل و قشنگ توی یک پاکت قرار دارن. روشون با خطی زیبا از ما دعوت به افطاری شده و پشتشون کروکی دقیق محل ضیافت دیده میشه. کارتها رو چندبار خوب ورانداز میکنیم، میخونیم و بالاخره میذاریمش جای مدارک مهم یعنی بالای تلویزیون.

مهر دوم:

مامان از حرم اومده. ضعف کرده. خسته ست و یکراست رفته توی اتاق خوابیده. بیصبرانه منتظرم از اتاق بیرون بیاد تا خبر خوش رو بهش بدم. با هر صدای تق و توقی از جا می پرم و فکر میکنم مامان پاشده. بالاخره خودش صدام میزنه به بهانه ی کاری. سریع خودمو توی اتاق میندازم. سلام میکنم و فوری میگم: «افطاری دعوت شدی. اگه گفتی کجا؟» گیج و ویج نگاهم میکنه و قبل اینکه چیزی بگه کارت رو جلوی چشمش میگیرم. میگه عینکم رو نزدم و خودم براش دعوتنامه رو میخونم. اشک توی چشماش حلقه میزنه و میگه همین امروز حرم که رفتم و زیارت کردم یک بوی غذایی اومد با خودم گفتم: «یا علی بن موسی الرضا! همه رو سر سفره ت میطلبی؟ ما لیاقت نداریم؟ قربونش بشم آقا رو که انقدر زود حاجت میده.» اینو میگه و باز اشک، مهمون چشماش میشه.

مهر سوم:

خانومهای گروه محب توی وایبر افطاری گذاشتن. دقیقا روز دوشنبه. قرارشو اول ماه مبارک گذاشتیم و به بهانه ی افطاری نفری یک مقدار پول به حساب انجمن واریز کردیم. برای حمایت از دختران و زنان آسیب دیده. همه جور افراد فرهیخته عضو گروه هستن و از همه مهمتر دوست خیری که من رو به این گروه وارد کرده و تا حالا از نزدیک ندیدمش. بهشون خبر دعوت به افطاری حرم رو میدم. هرکس یک نظری داره. بعضی میگن برو زود بگیر و بعد بیا پیش ما. بعضی میگن کس دیگه رو جای خودت بفرست حرم و از همه بیشتر دوستم حسرت میخوره که بازم نمیتونه ببیندم. خانمها مدام توی گروه برای برنامه ی افطار، خبر میذارن و برای دیدن هم لحظه شماری ولی من....فکر میکنم اگه فقط توی عمرم همین یکبار فرصت مهمون شدن بر سر سفره ی امام مهربونم رو داشته باشم چی؟ نباید این فرصت رو از دست بدم...

مهر چهارم:

همینطور که از گرمای بیرون، خیس عرقم، روی مبل میشینم و خودم رو باد میزنم. از مامان میپرسم: «برنامه ی افطار امروز چیه؟» جواب میده: «خواهرت که خودش از بیرون میره. بابات هم گفته از مغازه میره. منم میرم دندونپزشکی و ازونور تاکسی میگیرم. تو هم با اتوبوس برو. ناراحت میشم و میگم حالا نمیشد با هم بریم؟ خانوادگی و دسته جمعی؟ داریم میریم مهمونی امام رضا اونوقت هرکس از یه ور دنیا باید بره؟ من فکر میکردم بابا خونه میاد و سه تا با هم میریم. میگه میدونی که بابات دیر میاد. عیب نداره. اونجا هم رو میبینیم. کمی فکر میکنه و میگه اصلا یک کار دیگه میکنیم. تو هم با من بیا دندونپزشکی و ازونور با هم میریم. غرولندکنان میگم: «فعلا میخوام بخوابم. دیشب همه ش دو ساعت خوابیدم.» میگه باشه. پس موقع رفتن صدات میکنم...ساعتی بعد بالای سرم میاد و اروم میگه من دارم میرم. تو خسته ای هنوز بخواب. کارم که تموم شد با تاکسی میام دم در دنبالت...لحظاتی بعد صدای در بلند میشه ولی منکه دلشوره دارم خوابم نمیبره و با چشمای باز به سقف زل میزنم.

مهر پنجم:

پای کامپیوترم که موبایلم زنگ میخوره. صدای مامان خوشحاله: «کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستی. بابا زنگ زد و گفت میاد دنبالمون. حاضر باش. من هم دارم با تاکسی میام خونه.» گوشی رو قطع میکنم و خوشحال از جا بلند میشم.

مهر ششم

 توی ماشین بابا نشستیم و از خیابونای شلوغ رد میشیم. چرا اینهمه چراغ قرمز توی این شهره و اینهمه ماشین؟ توی کارت نوشته یک ساعت قبل از اذان  توی صحن هدایت باشین و ما هنوز توی بلوار معلم اینور شهریم و نیم ساعت تا اذان باقی نمونده. مامان با دلهره میگه شنیده از یکربع مونده به اذان درها رو میبندن و من با تعجب میگم مگه میشه کارت داشته باشیم و راهمون ندن؟ بالاخره به خیابون شیرازی میرسیم و گنبد و گلدسته های حرم تمام قد مقابلمون افراشته میشن. صدای قرآن خوانی پیش از اذان از بلندگوی مساجد پخشه. بابا با اطمینان میگه امام رضایی که از بین اینهمه محله و خونه ما رو طلبیده، خودش هم همه چی رو درست میکنه. مطمئن باشین. این حرفا رو میزنه و ما رو مقابل حرم پیاده میکنه تا خودش راهی پارکینگ شه.

مهر هفتم:

توی گیت بازرسی ایستادیم. صف طولانیه و مامان نگران. خانم بازرس با خونسردی و دقت زیاد تمام جیبها و زیپهای کوچیک هر کیفی رو میگرده و بعد با لبخندی قشنگ به زوار التماس دعا میگه. صدای مامان بلند میشه: «خانم! یک کم زودتر! ما افطار دعوتیم.» دختری از پشت سر میگه ما هم دعوتیم و خانمی از صف کنار میگه ما هم همینطور. دختر با لبخند ادامه میده حالا که امام رضا تا اینجا دعوتمون کرده بقیه ش هم درست میشه! و دختر لاغر جلوی صف، با حرفش خیال همه رو راحت میکنه: «من حتی یه بار، بعد نماز رسیدم. ولی راهم دادن. نگران نباشین. همه میریم انشاالله.»

مهر هشتم:

توی صحن هدایت کنار مامان نشستیم. از نماز باشکوه جماعت چند هزار نفره ای که خوندیم دقایقی نگذشته. حالا نشستیم بر سر سفره ی امام هشتم. سفره هایی که با کاسه های سوپ جو زینت شده و فلاسکهای چایی و شربتش، عجیب عطش رو برطرف می کنند. از بسته های توی دستمون افطاریها رو درمیاریم و سر سفره میذاریم. نون، خرما، پنیر، دسر، سبزی خوردن و بالاخره یک ظرف غذای داغ که بوی خوش قیمه ش از پشت ظرف به مشام میرسه....

لحظاتی بعد از جا بلند میشیم. با غذاهای بسته بندی شده که بیشترش دست نخورده باقی مونده. به بقیه ی مردم نگاه میکنم همه خودشون رو با نون و پنیر و سوپ سرگرم کردن و پلاستیک بدست، با چهره هایی پر رضایت، به طرف درهای خروجی راه افتادن. غذاهایی که با خودشون میبرن برای بقیه ی اعضای خانواده، دوست آشنا و بیماری که شاید یک لقمه از این غذای متبرک براش حکم شفا داشته باشه. مثل غذای بابا که دربست با سبزی خوردن و مخلفاتش به در خونه ی یکی از اقوام مریضمون برده میشه تا دعای خیرش بدرقه ی راهمون شه. خدام که تا لحظاتی قبل، با همه ی نیرو مشغول خدمتگزاری به میهمانان سفره بودن، حالا در مسیر خروجی، گوشه ای ایستادن و با جملات زیبا بدرقه مون میکنن. پیرمردی با دستگاه مخصوص روی سر زوار گلاب میپاشه و ما هم مثل خیلیهای دیگه با اشتیاق از زیر دستش رد میشیم. خادم دیگه ای در بدرقه ی مهمانان، اسپند دود میکنه و بوی عطر گلاب و اسپند هوا رو آغشته میکنه. بیرون صحن، مردم تجمع کردن. به امید گرفتن لقمه ای غذای متبرک.خانمی لقمه نونی درخواست میکنه. چند قدم از کنارش رد میشیم.خواهرم برمیگرده. نون بسته بندیش رو به زن میده و میگه در عوضش فقط برام دعا کن. و بعد خوشحال به ما ملحق میشه. میهمانی به پایان رسیده. جلوی در خروجی رسیدیم. به امام مهربانیها سلام میدیم و از ضیافت باشکوهش تشکر میکنیم.

و از ته دل، دعا میکنیم همه ی کسانی که آرزومند این سفره ی الهی هستن، بتونن یکروز چنین لحظات ناب خدایی رو به لطف امام هشتم، تحربه کنند.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 93/4/24ساعت 2:6 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

سوار ماشینم شدم و در یکی از آخرین صبحهای زیبای بهاری، توی خیابونای خلوت می رونم. ساعت هنوز 7 نشده. با تکتم قرار دارم. میخوایم از امروز شاخ غول تنبلی رو بشکنیم و صبحها برای پیاده روی پارک بریم. بین پارک ملت و پارک لاله دو دلیم که بالاخره سر پارک لاله به توافق می رسیم. رانندگی توی خیابونهای خالی همراه با موزیک ملایم واقعا لذتبخشه .

ساعت یک دقیقه به هفته که پشت در خونه می رسم. پیامک می زنم و در انتظار اومدن دوست خوبم، ماشین رو خاموش میکنم. به کوچه ی باصفا و شیبدارشون نگاه میکنم و به دو گنجشک بازیگوشی که خودشون رو وسط کوچه رسوندن و فارغ از هر غمی به دنبال غذا زمین رو نوک میزنن. نسیم خنکی لای درختها میپیچه و روی صورتم می نشینه. با خودم میگم:

زندگی یعنی همین لحظه ها. لحظه های قشنگ و ناب. زندگی همین پیرمردیه که داره از کوچه ی شیب دار مقابل، سلانه سلانه جلو میاد و بوی نون سنگک دو اتیشه ش توی فضا پخش میشه. یا شاید چشمهای منتظر این گربه ی سیاهه که در انتظار لقمه غذایی اینطور مظلومانه نگاهم میکنه.

 زندگی یعنی دیدن دوستت با چشمای پف آلود و شرمنده که بخاطر فوتبالای دیشب خواب مونده و معذرت گویان سوار ماشینت میشه. زندگی یعنی حرکت در کوچه پس کوچه های ناشناس و دلگرم بودن به راهنماییهای دوستت.

زندگی یعنی این پارک کوچیک و دنج و زنها و مردهایی که قبراق و شاداب به طرفش میان تا هر صبحشون رو با حضور در اون زیباتر آغاز کنن. زندگی یعنی این پیرمرد نگهبانی که مشغول جاروی یکی از ورودیهاست و زیر لب قرآن میخونه.

زندگی یعنی چند نفس عمیق و حرکت رو به جلو.

زندگی دیدن اینهمه تلویزیون قدیمیه توی ویترین شیشه ای بزرگ جلوی فرهنگسرای پارک و شگفت زده شدن و سفر به روزهای خوش کودکی. تلویزیونهای کمددار، کوچیک و بزرگ.

زندگی یعنی گاهی خسته شدن، به نفس نفس افتادن و نشستن روی یک نیمکت برای نفسگیری و در همون حال حرف و حرف و حرف. حرفایی که براش انتهایی نیست. گفتن و خندیدن و ته دلت غصه خوردن از اینکه دوست خوبت به زودی میخواد از این محل بره و شاید دیگه بدست آوردن چنین فرصتهایی براتون میسر نشه.

زندگی یعنی دلواپسیهایی از نوع همسرانه و مادرانه از طرف دوستت برای خانواده ش.

بلند شدن از روی نیمکت و حرکت به طرف در خروجی برای ادامه ی راه.

رسیدن به ماشین، سوار شدن، باز کردن قفل فرمون و در همون حال تماشای دوستت که داره با احتیاط از بلوار رد میشه تا از کوچه ی مقابل پارک، پیاده خودش رو به خونه برسونه.

زندگی یعنی دوباره حرکت و گم شدن میون جنب و جوش خیابون برای شروع یک روز تازه.

و بالاخره

زندگی یعنی رسیدن به خونه، کلید انداختن با احتیاط و یکهو دیدن سفره ی آماده ی صبحانه، استشمام بوی عطر چای تازه و روبرو شدن با پدر و مادر و خواهرت که با لبخند، ورودت رو خوشامد میگن....

 

 


نوشته شده در دوشنبه 93/3/26ساعت 7:58 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

تا خنده ی تو میچکد از خوشه ی لبها

بیچاره بمی ها و غم نرخ رطب ها

***

دنبال دو رج بافه از ابریشم مویت

تبریز شده قبر عجم ها و عرب ها

***

قاجاری چشمان تو را قاب گرفته ست

قنداق تفنگ همه مشروطه طلب ها

***

از عکس تو و بغض همین قدر بگویم

دردا که چه شبها و چه شبها و چه شبها

***

قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را

با سینه ی پر آه به تابیدن تب ها

***

گفتم غزلی تا ننویسند محالست

ذکر قد سرو از دهن نیم وجب ها

حامد عسکری


نوشته شده در سه شنبه 93/3/20ساعت 4:38 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

اول پیشنهاد خواهرزاده ی چهارده سالم بود. همون آقا سپهر معروف و مدیر وبلاگ زاغک نامه. ازم خواست روی گوشیم برنامه ی وایبر رو بذارم. ولی منکه همیشه جزو گروه از تکنولوژی به دوران بوده و هنوزم هستم باهاش مخالفت کردم. یک شب دیگه داداشمو دیدم که روی گوشیش وایبر نصب کرده. گوشیش رو آورد و نشونم داد. خیلی از دوستای قدیمی و فامیل رو از طریق وایبر پیدا کرده بود و عکساشون رو نشونم میداد. یهویی نسبت به این پدیده ی جالب علاقه مند شدم و همون شب برنامه ی وایبر روی گوشیم نصب شد. خدای من! چی میدیدم! چه همه آدمهای قدیمی رو که از حالشون بیخبر بودم پیدا کرده بودم. استاد داستان نویسیم که سالهاس تهرانه چه عکس بانمکی از خودش و پسرش گذاشته بود. پسرش راستی که بزرگ شده بود. دوست دانشگام که سالهاست ساکن بیرجنده عکس یه دختر کوچولوی چند ماهه عکس پروفایلش بود براش پیام دادم که راستشو بگو بچه دار شدی؟ جواب داد دخترم عسل سه ماه و نیمه شه و دستبوس خاله هدیه ش. از طریق وایبر کلی از بچه های داستان نویس قدیمی رو پیدا کردم، با دختر داییها و دوستهام یک گروه تشکیل دادم و از طریق دوستای عزیز دیگه م به چند گروه شعر و...دعوت شدم. نکته ی جالب دیگش چک کردن هر روز گوشی تلفنته. روزی نیست که چند نفر جدید از اسامی دفتر تلفن گوشیت به گروه وایبر اضافه نشده باشن. کم شدن مصرف شارژ ایرانسلت هم از مزایای دیگه ی این برنامه ی مفت و مجانیه!

استفاده های مثبت هم که تا دلتون بخواد میشه ازش کرد. همین امروز بنا به پیشنهاد یکی از بچه های داستان نویس همشهریم، یه گروه درست کردم به اسم یک فنجان داستان و کلی از بچه های قدیمی نویسنده رو عضوش کردم. میخوایم توی گروهمون کتابای جدیدی که میخونیم رو معرفی کنیم و از تجربیات داستان نویسیمون بگیم. جملات داستانی زیبا رو بنویسیم و حرفهای بزرگان داستان. خلاصه که برنامه ها داریم!

ولی اگه عضو وایبر باشین باید قبول کنین که واقعا وقت آدم رو به معنای تمام میگیره. یعنی کلا اگه بخوای حضورت فعال باشه از همه ی کارات می مونی. حتی وقت نمیکنی ایمیلات رو چک کنی یا یه رمان، رمان چیه؟ حتی یه داستان کوتاه بخونی.حتی توی مهمونی، فرودگاه و راه اهن عوض صحبت با اطرافیان، حواست به وایفای گوشیته که ببینی کجا اینترنت نامحدود مفتکی داره و میتونی گوشیت رو فعال کنی!

و این وسط واسه ی من، از همه بدتر شنیدن سرکوفتای خواهرزاده ی چهارده سالمه که تا از کنارم رد میشه و میبینه سرم توی گوشیمه میگه ای خاله ی معتاد! میبینم که حتی یه لحظه هم نمیتونی از گوشیت جدا شی. یادته میخواستم روی گوشیت برنامشو نصب کنم نذاشتی؟ و من با اینکه میدونم حرفش درسته مجبورم گوشم رو به کری بزنم و به کارم مشغول شم. اخه یه لحظه هم واسه خودش گرانبهایه. برای دیدن یک ویدئوی جدید، خوندن یک شعر زیبا و دیدن آنلاین عکسهای دوستی سفر کرده.

خلاصه که خدا خودش عاقبت همه ی وایبربازها رو ختم به خیر کنه و استفاده ی بهینه و درست از این برنامه رو نصیبشون کنه انشاالله.


نوشته شده در دوشنبه 93/3/19ساعت 8:11 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak