زندگی رسم خوشایندیست
پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این بشر! خیلی حال میکنم باهاش! خیلی با مرامه!
به همین مناسبت قسمتی از نمایشنامه م رو توی این پست میذارم و تقدیم میکنم به قربانیان سلاحهای شیمیایی در سراسر جهان:
عصر جمعه است. اتوبوس 14/1 اول خط ایستاده. صندلی هایش کمابیش خالی اند و مسافران خسته و خواب آلودش در انتظاری کشنده به سر میبرند تا بالاخره راننده رضایت بدهد و ماشین را راه بیندازد. زن جوان و زیبایی جلوی پلههای اتوبوس با مردی مشغول گفتگوست. کنارشان، دخترک کوچکی ایستاده که یک دستش در دست زن و آن یکی در دست مرد قرار دارد. دخترک خوشحال است و شعری را زیر لب زمزمه میکند. زن، کودک را به طرف پلههای اتوبوس هدایت میکند. مرد، یک کیک و آبمیوه و یک کتاب داستان توی دست دختر میگذارد و کیف خرگوشنشان کوچکی را روی دوشش میاندازد. کودک کیف به دوش روی یکی از صندلیها جا میگیرد. کیکش را با اشتها میخورد و همراه با تکان دادن پاهایش همان شعر کودکانه را تکرار میکند. لحظاتی بعد، مادر هم کنارش مینشیند و کودک که انگار تازه متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده با لحنی معصوم میپرسد: پس بابا چی؟ مرد جوان، با عینک قاب مشکی و کلاهی که روی سر دارد، بیرون، جلوی در اتوبوس ایستاده و با چشمانی پر حسرت برای دخترکش دست تکان میدهد. دختر با ناله فریاد بابا بابا سر میدهد. زن روی مرد تشر میرود: نمیخوای بری؟ برو دیگه! هفته دیگه پنجشنبه ظهر میارمش همینجا. اتوبوس حرکت میکند و دختر که پدر را از دست رفته میبیند بلندتر از قبل داد و فریاد میکند. زن با عصبانیت با ضربهی سنگین دست، گونهی دخترکش را مینوازد و حالا صدای بلند بچه، همه اتوبوس را برداشته است. کیک و آبمیوه نیمخورده، هنوز در دستان کوچکش است و پدر در جلوی چشمهای اشکبارش دور و دورتر میشود. چند دقیقه بعد، زن که انگار از رفتارش پشیمان شده و یا حوصلهاش از گریههای بچه سر رفته، صورت دخترکش را میبوسد، بینی و چشمهای اشکآلودش را با دستمال پاک میکند و به او وعدهی خانهی مادربزرگ را میدهد. لحظاتی بعد دختر آرام شده. لپهای خشک شده از اشکش، با خوردن کیک و آبمیوه میجنبد و انگشتهای کوچکش، کتاب رنگآمیزی حیوانات را ورق میزند. با دقت به عکسهای کتاب خیره میشود. به فیل مادر و فیل پدر و فیل بچه که در کنار هم توی عکس ایستادهاند. کتاب را ورق میزند. در عکس بعدی، خانوادهی خرگوشها کنار هم قرار گرفتند و صفحه سوم مال خانوادهی آهوهاست. دخترک با هزاران علامت سوال بزرگی که توی ذهن کوچکش دارد، غافل از زشتیهای دنیای آدم بزرگها، به کتاب نگاه میکند. دل تنگ او فقط یک چیز میخواهد! پدر و مادرش را در کنار هم. اتوبوس آرام پیش میرود و دخترک کوچک سرش را روی صندلی میگذارد و به خواب فرو میرود. او نمیداند که این تازه اول قصه است. قصهای که پایانش را هیچکس جز خدای مهربان نمیداند! داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کرد به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا ... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... 5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ....... پیر شد و بعد یک شب............ او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد! شعر از: شل سیلور استاین چهارسالهام! یکی از روزهای پاییزی، بابا برای من و داداش محسن دوتا جوجه خریده. محسن چند سالی از من بزرگتره و به مدرسه میره. ظهرکه ازمدرسه میاد، جوجهها رو از زیرزمین به حیاط میبریم تا باهاشون بازی کنیم. جوجهی من پرهای زردی داره و جوجهی محسن رنگش مایل به قهوهایه. اونا جیکجیککنان از این طرف حیاط به اون طرف میرن و ما هم دنبالشون. محسن براشون دونه خریده و اونا رو گوشه حیاط ریخته. ساعت از ظهر میگذره و هوا کمکم سردتر میشه. مامان صدامون میکنه که بریم تواتاق تاسرما نخوریم. من دوست دارم باز هم با جوجهها بازی کنم. ولی محسن دستم رو میگیره و از پلهها بالا میریم. هر روز کارمون همینه. با جوجهها انس گرفتیم. یک هفته بعد... هوابارونیه، محسن از مدرسه اومده و با لباس مدرسه روی پلهها نشسته و سرش رو بین دو تا دستهاش گرفته. دستش رو به زور از روی صورتش میکشم کنار. سرش روکه بلند میکنه صورتش خیس از اشکه. اشکاش با بارونی که روی صورتش میریزه قاطی میشه. از حرفای مامان میفهمم جوجهی محسن رو گربه خورده. عصرکه بابا از سر کار میاد خونه محسن رو دلداری میده و اون آروم میشه. سی سال بعد.... هوا بارونیه. جسم بیجون محسن رو برای همیشه از خونه میبرن. من تنها روی پله نشستم. سرم رو به طرف آسمون میگیرم تا بارون اشکام رو بشوره. دلم هوای بابا روکرده تا دلداریم بده و من رو آروم کنه. چه جوری با این همه دلتنگی کنار بیام؟ نویسنده: شمسی میرمرتضوی ای طربناکتر ز مستی تاک آب شد در بر تو هستی تاک بر لبانت که غنچه ی نور است واژه ها خوشه های انگور است شط توحید خفته در دهنت مست از راه می رسد سخنت هر کجا فکر زیستن باشند از کلام تو بذر می پاشند ای که معراج سرخ در تن توست قاب قوسین قاب بودن توست می سرایم تو را به خامه ی سرخ ای تو زیباترین چکامه ی سرخ کیستی؟ مشت بی امان زمان بر دهان یزیدیان زمان کوثر هستی ات کثیرترین آسمانی تبار روی زمین سدرة المنتهای افلاکی مثل آیه مقدسی پاکی روح پاک محمدی در توست آیه ای نور ایزدی در توست لاله دیباچه ای ز دفتر توست هودج آفتاب پیکر توست تا یدالله در تنت جاریست زخم شمشیر عدل تو کاریست با قیام تو پشت ظلم شکست مشتهای درشت ظلم شکست هستی ات آبرو به شعبان داد بر کف شیعه تیغ ایمان داد هرچه گل بود باغ بسته به خویش آسمان چلچراغ بسته به خویش ای خجسته تبار ای مولود زادروزت مبارک و مسعود شاعر: غلامرضا شکوهی اینجا و در نزدیکترین جایی که به جهنم سراغ دارم، تنها بازماندهی خاطراتم خرد میشوند و در هم میریزند. خاطرات آرزوهای رفته بر بادم. نشستهایم با رفیق شفیقی در میان تاریک و روشنی ناژوون. همه چیز پر از گرمای آرامش است، همه چیز؛ از آب که به آرامی میخزد و بالا میرود گرفته تا سکوت پر از وسوسه درختان و بیشه. رفیقم یک بند حرف میزند. از ادبیات و سینما شروع کرده و رسیده به روانشناسی و احتمالا تا بیخ و بن آدمیزاد را در نیاورد، قصد ساکت شدن ندارد. بیخیال به چهرهاش زل زدهام و گاهی سری تکان میدهم که :«بله! حق با شماست!» و از سوی دیگر ته ذهنم پر از ههمه است. یادها هستند که دارند خودشان را آرام آرام به من میرساندند. چقدر از اینجا خاطره دارم! نشسته بودیم روی نیمکت و به جلو زل زده بودیم. من اول آمده بودم و خودم هم خواسته بودم که او بیاید. فکرش را نمی کردم بیاید و چند دقیقه ای که از قرارمان گذشت دیگر دل توی دلم نبود که:«نکند نیاید!» داشتم از نیامدنش مطمئن میشدم که از دور دیدمش. آمد و نشت آن سوی نیمکت. چند دقیقهای گذشت و من تازه متوجه حضورش شدم. حضورش آنقدر وسیع و گسترده بود که همه جا را گرفته بود. فضا پر بود از بوی عطرش و من مست میشدم از بودن با او...باورم نمیشد که آمده باشد اما او آمده بود. آمده بود با چهره ای درهم و لبهای سرد. آمده بود و انگار نه انگار که من آنجایم. آمده بود و بیصدا منتظر بود که بگویم، که بگویم و محکم بکوبد توی صورتم:«نه!» میدانستم اما می خواستم دل یک دلِ کنم. گفتم و گفتم و گفتم و یک ساعت گذشت و به خیالم چند دقیقه! نگاهش کردم. صورتش مثل قبل بود و سرد. حساب کار دستم آمد. هر چه با خودم بافته بودم، رشته شد! میگفت نه و من آخر نفهمیدم چرا. هر چه کردم و هر چه گقتم، گفت نه! و من میسوختم از اینکه باورم نکرد...باورم نکرد! حالا اینجا و در نزدیکترین جایی که به جهنم سراغ دارم، این آخرین تکه از روزهای رفته از یادم بود که بر آب میدادم. رفیقم هنوز داشت حرف میزد و این کلمات بودند که یک بند از بالای سرم میگذشت. رسیده بود به سیاست و داشت حسابی پنبهی اهل سیاست را میزد. بی اختیار بلند شدم و به سوی آب رفتم.رفیقم ساکت شد. نشستم کنار آب. تکه برگی روی آب بالا و پایین میرفت... منبع: وبلاگ خیلی دور خیلی نزدیک-زنده یاد عطا افشاریگفتگوی دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم. چطوری عسل؟ فدات شم... می بینمت خوشگم... بوس بوس بوس.
امروز نمایشم پخش شد. از رادیو خراسان رضوی. حس بینظیریه که شخصیتهای داستانی که تو خلقشون کردی توی یک نمایش جون بگیرن و به زبون بیان. فردا سالگرد حمله ی وحشیانه ی شیمیایی صدام به شهرستان سردشته. یاد همه ی شهدای سردشت گرامی و جاوید.
نکته1- اگر ما به قدر ترسیدن از یک عقرب، از عِقاب خدا بترسیم، عالَم اصلاح می شود.
Design By : Pichak |