زندگی رسم خوشایندیست
بابا میخواهد پول بیمهاش را واریز کند. دو فیش چند روز توی جیبش مانده و فرصت نکرده واریز را انجام بدهد. ساعت 11 شب از آخرین روز ماه است و اگر تا 12 شب، واریز انجام نشود، اندازه پول بیمه، جریمه میشویم. سریع راه میافتیم. بابا نظرش دستگاه خودپرداز دانشآموز است. من میگویم توی همین دانشجو هم دستگاه بانک ملت وجود دارد. چرا با وقت کم، راهمان را دور کنیم؟ آن هم این وقت شب، که کنار هیچ دستگاهی، پرنده پر نمیزند؟ توی دانشجو میپیچیم و با دیدن مردی که جلوی دستگاه ایستاده دمغ میشویم. بابا از مرد درباره نحوه واریز پول بیمه میپرسد. میگوید: «بیمه تاکسیرانی؟ منم همونو واریز میکنم.» بابا توضیح میدهد بیمهاش بیمهی دیگری است. مرد به یاریمان میشتابد. دکمهها را میزند و عددها را وارد میکند. موقع تایید نهایی به شک میافتد. مطمئن نیست شماره حساب درست باشد. زن میانسالی میآید و بابا به خیال اینکه کارش زود تمام میشود کنار میرود. زن هم میخواهد پول بیمه واریز کند. چشمهایش نمیبیند و دستگاه مدام پیام خطا میدهد. شمارهها را برایش میخوانم و عملیاتش با موفقیت تمام میشود. نوبت ماست. توی همین فاصله سه نفر پشت سرمان آمدهاند. یکی میگوید: «تو رو خدا عجله کنین! کارمون واسه بیمهست. اگه از 12 بگذره...» بقیه میگویند: «ما هم...» از دستگاه دور میشویم. بابا در حال خواندن قبض، میگوید: «همه مثل همیم. لحظه آخری.» یکهو با یک نفر سینه به سینه میشود. مردی که دمپایی به پا و دو فیش به دست دارد. دو فیش بیمه! اتوبوس میخواهد حرکت کند که پیرزن ریزهمیزه با پشت خم به زحمت از پلهها بالا میآید. مسافرها یاری میکنند تا او را در تکانهای شدید که حاصل شیرینکاریهای راننده است، به صندلی کنارم برسانند. هنور ننشسته سرِ صحبت را باز میکند. از فراموشی دائمش برای شارژ منکارت تا سرد شدن یکبارهی هوا و... راننده، بدتر از "دیدی" در فیلم "دیدی میتازد"، در بلوار معلم میتازد و من و پیرزن گرم صحبتیم. موقع پیچیدن در خیابان دانشجو، ماشین، چنان سرعتی میگیرد که دودستی به میلهی کنار پنجره میچسبم. پیرزن هم عوض میله مچ دست من را گرفته و خلاصه وضعیتی تماشایی است! بالاخره به هر مکافاتی، به خیابان صدف میرسیم. چه حسن تصادفی! پیرزن هم دارد پشتخم پشتخم، طرف در خروجی میآید! کمکش میکنم پلهها را به سلامت طی کند و در همان حال، توی یک کشف بزرگدلم به بچهها و نوههایش بد و بیراه میگویم که باعث شدند این پیرزن تنها، توی این عصر پاییزی، با اتوبوس، اینجا بیاید! شاید برای دکتر! شاید روضه شاید هم... توی همین فکرها هستم که به حرف میآید: «اینجِه یَک نونوایی سنگکی هست نوناش حرف نِدِره! هر روز ازش نون میگیرُم! کار نِدِری دختر جان؟ به خدا سپردُمت!» آهستهآهسته دور میشود و من هنوز سرِ جایم میخکوب ایستادهام. به یاد همهی صبحهایی که در اداره با بیسکوییت به ظهر میرسانم و خیلی از روزهایی که در خانه با نان منجمد صبحانه میخورم. ایستادهام و به کشف بزرگی که همین الان به آن رسیدهام فکر میکنم: «راز طول عمر آدمهای قدیمی!» توی اینترنت مشغول جستجو درباره آخرین اخبار حجاج هستم که خبر پربازدید دیگری توجهم را جلب میکند. با خبر میشوم یکی از هنرمندان کشور، هنرنمایی را به اوج رسانده و روز عید غدیر در برنامه زندهی تلویزیونی، گوهرافشانی کرده است! هنرمند مشهور که همه او را با بازیهای متفاوتش میشناسند با تعریف خاطرهای از سفر حج، کلمات زنندهای را که در جواب یک سعودی گفته بوده، جلوی دوربین بیان کرده و هارهار زده زیر خنده! در شوک این خبر، نگاهم به نظرات مخاطبین میافتد که حدود 200 عدد است. همهشان را میخوانم و بیشتر از قبل، انگشت به دهان میمانم. از عدهی معدودی که این عمل را ناشایست و مغایر با فرهنگ و تمدن و ادب ایرانی خواندهاند و سیل زیاد مخاطبینی که با کلماتی چون: خخخخخخخخ، بشین سر جات بابا! خوب کاری کرده استاد! دلمون خنک شد! و دست مریضا(عوض دست مریزاد!) گروه اول را نواختهاند! دست به کار میشوم و برخلاف عادت معمولم، نظری مینویسم. مینویسم این استقبال از بددهنی یک هنرمند مقابل دوربین، از خود فاجعه، فجیعتر است. مینویسم متاسفم برای هنرپیشهای که خود را با این حرفها به حضیض ذلت کشانده. و متاسفم برای خودم که روزی دیالوگهای او را از حفظ داشتم. پیام میآید که نظرم ثبت شده و ساعاتی بعد به نمایش گذاشته میشود. فردایش سراغ خبر میروم. نظر من نیست. روز بعد و روزهای بعد هم همینطور. هنوز تشویقها و دست مریضاهای! جدید ادامه دارد ولی نظر من هرگز به نمایش گذاشته نمیشود! توی خیابان راه می روم و از روبرو پیرمردی می بینم فرتوت با شال سبز سیدی دور گردن. با خودم می گویم عموحسین هم باید این همه عمر می کرد. انقدر که تمام موهای نقره ایش سفید شود و مثل این پیرمرد، با پشت خم، شال سبز سیادت دور گردنش بیندازد و در خیابان قدم بزند. پس چرا اینطور نشد؟ جلوی حرم می رسم. زوار زیادی در رفت و امدند. مرد جوانی با پسرها و تک دخترش سمت حرم می رود. درست مثل عموحسین در سالهای جوانی. چقدر با بچه هایش مهربان است. آنها را می بوسد و باهاشان شوخی می کند. مثل او که اینهمه بچه هایش را دوست داشت و حتی یکبار به رویشان اخم نکرد. فقط که بچه های خودش نه، عموحسین با همه بچه های فامیل مهربان بود. با همه ی نوه ها و... چطور می شد اگر زنده می ماند و عروسی سه نوه اش را می دید؟ همان دخترهای گلی که همیشه مثل سه قلوها در کنار همند. همانها که نفس و عمر عموحسین بودند. سوار اتوبوس می شوم. دلم عجیب گرفته. با خودم فکر می کنم. حالا که عموحسین مرده، دیگر چه کسی هر شب جمعه حرم می آید و به قبر مامان عزیز و آقا جان سر می زند؟ برایشان فاتحه اخلاص می خواند و خیرات می کند؟ اتوبوس از ادم انباشته می شود. توی ایستگاهها پر و خالی می شود. اینهمه آدم جوان و اینهمه پیر. خیلی پیرتر از عموحسین که هنوز اینقدر سرحال بود. آنقدر که پیاده از خانه اش در احمدآباد به حرم می رفت. اینهمه مواظب سلامتی اش بود. هنوز هیچ بیماری که هم سن و سالهایش دارند پیدا نکرده بود. اتوبوس توی ایستگاه قبل از میدان جانباز می ایستد. دلم عجیب گرفته. نمی خواهم نگاهم به آنطرف خیابان بیفتد. همانجایی که رستورانی با نئونهای رنگی اش، جلوه گری می کند. رستورانی که قرار بود ولیمه ی حج عموحسین را آنجا بخوریم. چقدر قرار بود بهمان خوش بگذرد. قرار بود عموحسین با موهای تراشیده، عرق چینی روی سر بگذارد و با آن نگاه مهربان و حیای همیشگی، دست به سینه، دم در بایستد و ما همه با شیرینی و گل و شکلات به دیدارش برویم. اینجا همان رستورانی است که عموحسین در اخرین روز قبل از سفر حجش سفارش کرده بود فسنجانهایش را پرگوشت درست کنند تا مجلسی تر و آبرومندتر شود. آخر عموحسین خیلی آبرودار بود. خیلی عزتی بود. همه این را می دانستند. حتما فردا هم نگران است که مبادا در مراسم تشییع پیکر مطهرش کسی اذیت شود. خواهر کوچکش باز غش کند و از هوش برود. حال همسر بیمارش بد شود. دردانه دخترش از فراقش ناله بزند. برادر کوچکتر از سوگش خاک بر سر بریزد. حتما عمو حسین فردا هم دست بردار نیست. دلش شور می زند مبادا وقت ناهار، غذا کم باشد. مبادا کسی برای ماست و سالاد و نوشابه از قلم بیفتد. مبادا میهمانهایش گرسنه بمانند. حتما اگر می توانست، اگر صدایش به گوش کسی می رسید، مثل همیشه از همه می خواست تعارف نکنند و انقدر بخورند تا سیر از سر سفره کنار بروند. آخ که چقدر دلم درد دارد وقتی فکر می کنم عموحسین، دو هفته پیش مثل امشب در مشعر زنده بود. صحیح و سالم بود و چقدر خوشبخت بود از اینکه قرار است فردا در مراسم رمی جمره شرکت کند. تا با دست خودش به شیطان سنگ بزند و پاک و خالص در مناسک عید قربان، حاجی شود. آخر عموحسین خیلی انتظار کشیده بود برای رسیدن به چنین شبی. سالها گریه کرده بود، دعا خوانده بود و نه سال از بعد ثبت نام حج، گوش به زنگ مانده بود تا نوبتش شود. دلم عجیب گرفته و همین است که خواب از چشمهایم دزدیده شده. در شبی که فردایش اینهمه کار داریم. باید از صبح زود بلند شویم و به استقبال حاجی مان برویم. حاجی عمویی که بالاخره بعد از یک ماه، به شهرش برگشته. باید غسل و کفنش کنیم و در حرم طوافش بدهیم. حاجی عمویی که اگر آن اتفاق شوم نمی افتاد، قرار بود مثل فردا با حاجیه خانمش از سفر حج برگردد. می خواستیم برایش گوسفند قربانی کنیم و حلقه گل به گردنش بیندازیم. قرار بود شنبه ولیمه اش را بخوریم. خودش کارتش را برایمان آورده بود. یک کارت آبی و سفید. هنوز توی کشو دارمش. عموحسین همه ی برنامه ریزی هایش را کرده بود. همه کارها را قبل سفر انجام داده بود. آخر او هیچوقت نمی خواست کارهایش گردن دیگران بیفتد. حالا نمی دانم فردا و فرداهای بعد، باید چه کنیم با این درد فراق عظیم؟ چطور غممان را بکاهیم؟ جواب نوه هایش را چه بدهیم؟ جواب چشمهای منتظر خواهر بزرگتر که با ضجه می گوید: چی می شد اگه یکبار دیگه می دیدمت و دست دور گردنت مینداختم داداش جان؟ می نالد و فریاد می کشد که برادرش شهید است که حسین شهید شده. که تشنه لب بوده. که مثل جدش امام حسین زیر دست و پا مانده. هی گریه می کند و حالش بد می شود. می دویم طرفش. یکی شانه هایش را می مالد. یکی آب سرد دهانش می کند. ولی مگر فایده دارد؟ حالا چطور سر کنیم روزهای بدون عموحسین را؟ چطور او را به بهشت رضایی ببریم که خودش همیشه وقتی می رفت، ساعتها می ماند و برای همه ی اموات فاتحه اخلاص می خواند. تا آن فامیل چند پشت آنورتر، تا آن همسایه ی قدیمی. چشمهایش پر اشک می شد و با آن صدای آرام و لحن پر احساس، می گفت: عمو جان! مرده ها چشم انتظارن. دستشون از همه جا کوتاهه و محتاج یک دعا از طرف ما هستن. دلم عجیب گرفته. دل من و دل خیلی از مردم کشورم. دل ما و دل خیلی از مسلمانهای جهان. آیا برای این اندوه بیکران، پایانی هست؟ فرشتگان زمینید، کبوتران هوایید ستارگان درخشان، در آسمان خدایید سپیدپوش همچو کبوتر، به سوی یار پریدید در آن زمین مقدس، به ما بگویید چه دیدید؟ چه خوانده اید در عرفات و چه گفته اید وقت قنوت؟ که فوج فوج، دسته به دسته، رسیده اید تا ملکوت؟ که دیده در دل صحرا، هزارهزار زنبق و لادن؟ که دیده اینهمه کوکب؟ گلایل و گل سوسن؟ به ما بگویید که دیده، برای عید، اینهمه قربان؟ جوان و پیر کهنسال، و طفل کوچک عطشان منا شده کرب و بلا، نوای یا حسین به عرش است تمام خاک زمین ای وای، ز حاجیان خدا فرش است بهشت را طاقه به طاقه، ستاره بسته اند و چراغان طبق طبق گل و بوسه، و نور رسیده براتان شما که خوب و عزیزید، شهید راه خدایید خوشا که گوشه ی چشمی، ز لطف، به ما بنمایید هدیه سادات میرمرتضوی من که میگویم همهش دروغ است. همهش شایعه است. همه اینها چرت و پرت و الکی است. آخر مگر میشود؟ مگر میشود عمو دیگر از سفر برنگردد؟ مگر امکان دارد آن چشمهای مهربان، صورت تهریشدار و نگاه مظلوم را دیگر هیچوقت نتوانیم ببینیم؟ مگر میشود مهربانترین عموی دنیا، بعد از سالها حسرت حج، روز عرفه، با لباس مقدس احرام اینطور مظلومانه شهید شود و آنهمه خوبی را با خودش از این دنیا ببرد؟ مگر خودش نبود که همین چند هفته قبل برای خداحافظی خانهمان آمد؟ بیرون بودم و با دیدن کفشهای پشت در، تعجب کردم. من را که دید چه همه خوشحال شد. گفت: «الحمدالله که هدیه جان رو هم قبل سفر، واسه خداحافظی دیدم.» همیشه میگفت جان. همیشه میگفت گل. میگفت خانم. بسکه مهربان بود عمویم. زود بلند شد. عجله داشت. آخر خیلیهای دیگر بودند که میخواست برود و ازشان حلالیت بگیرد قبل از سفری که اینهمه منتظر رفتنش بود. از خیلی سالهای پیش. همان سالها که همه فامیل تک تک و گروه گروه رفته بودند و او از قافلهی عاشقان حج جامانده بود. برایش سفری خوش و پر از سعادت و معنویت آرزو کردم. مثل همیشه هالهی اشک، دور چشمهایش حلقه زد. موقع خداحافظی وقتی میبوسیدم گریهاش شدت گرفت. دستها را توی دستم گذاشت و قول داد برایم خیلی دعا کند. دستهایش مثل همیشه بوی مهربانی میداد. همان دستهای زحمتکشی که از کودکی به یاری پدرش شتافته بود. دستهایی که سالهای کودکیمان از بالاترین شاخههای درخت خانهی قشنگش، برایمان توت شیرین و گیلاس سرخ و سیب قند میچید و مشتمشت به من و دخترش میداد تا موقع بازی بخوریم. همان دستها که برایمان از باغچه خوشبوترین گلهای رز را جدا میکرد. نمیگذاشت خودمان دست بزنیم تا مبادا خارهای ریز و کوچک در انگشتهامان فرو برود. مهربانترین معلم دنیا، با همین دستها، سالهای سال به دانشآموزان شهر و روستا درس زندگی داده بود. مگر میشود بلایی سرش آمده باشد ناظمی که خوشاخلاقترین بود. خودم وقتی در شیفت دخترانه دبستان بودم بارها و بارها از بلندگوی شیفت پسرانه صدایش را میشنیدم که چطور بچهها را عزیزم و پسر گلم خطاب میکرد تا به سر صفهایشان بروند. آن هم زمانهای که زبان اکثر ناظمها خطکش بود! چقدر قلبم از غرور پر میشد که این مرد مهربان، او که همیشه صدایش آرام و محترمانه است، او که به هیچکس از گل کمتر نمیگوید، عموی من است. همین چند روز پیش بود که آخرین عکسش را برایمان ارسال کرد. با لباس احرام و پلاک سفیدی که توی گردن داشت چقدر نورانی شده بود. بیرون درِ اتاق هتل ایستاده بود و مثل همیشه، با گردنی که روی یک شانه کج شده، توی دوربین میخندید. چقدر قشنگ شده بود عموی خوبم. چه نگاه و لبخند عجیبی داشت. نکند فهمیده بود قرار است همین لباس، کفنش شود و همان کارت توی گردن، عامل شناسایی پیکر شهیدش؟ میگویند فهمیده بود. میگویند خودش میدانست و قبل سفر آهسته در گوش برادر گفته بود میداند از این سفر بازنمیگردد. گفته بود آرزوی قلبیاش همین است و خدا چه آسان آرزویش را برآورده کرد. آرزوی بندهی خوبی که یک عمر به فرمانش گوش سپرد و او هم در جواب، خواستهاش را اجابت کرد. میخواستیم برایش گوسفند بکشیم. پلاکارد بزنیم. با دسته گل به استقبالش برویم. وای که چه برنامههایی برای برگشتش داشتیم. چه خبر داشتیم باید گوسفند را جلوی پیکر مظلومش بکشیم. رستورانی که خودش برای برگشتش تدارک دیده بود، به مجلس ختمش تبدیل شود؟ به جای کارتهای قشنگ سفر حج که قبل سفر به همه داده بود برایش کارت مشکی سفارش بدهیم؟ آخر مگر میدانستیم او به همراه همهی هماتاقیهایش و اینهمه زائر بیگناه دیگر، در روز ذبح عظیم، خودش قربانی میشود؟ میگویند رژیم آل سعود، برخلاف سالهای قبل که همیشه کانتینرهای خوراکی و آب آشامیدنی، برای زوار در روز عرفه قرار میدادند، به هرکس فقط یک شیشه آب معدنی داده بوده. یک شیشهی کوچک آب، جیرهی هر زائر در آن بیابان بی آب و علف و آن گرمای طاقتفرسا. حتما عموی مهربانم مثل جدش امام حسین، تشنه لب از این دنیا رفته. حتما مثل روز عاشورا، جسم نحیفش مورد آزار و اذیت قرار گرفته. پیکر پاک او و همهی زوار بیگناه دیگر. در غم این مصیبت عظیم کاری هم میتوان کرد؟ حرفی هم میتوان گفت به آنهمه خانواده داغدار که حالا به جای طاقت نصرت بستن برای حاجیهایشان، باید برایشان حجلهی شهادت بزنند؟ -یک زمانی عدالت مینشستیم. خونهمون بلندترین ساختمون منطقه بود. از ایوونش، زیست خاور هم دیده میشد! رانندهی بیست و چند ساله آژانس، حرفهایم را تایید میکند: «خونهی خالهی منم اینجا بود. عصرها پیاده میرفتیم کوهسنگی فالودهخوری. عدالتِ اون زمان کجا و الان کجا با اینهمه ماشین و آدم و ساختمان پزشکان؟» موسیقی بیکلامی که زیادی بلند است، فضا را پر میکند. راننده میگوید: «زمونه بدی شده. مخصوصا اگه اتفاق بدی برات افتاده باشه، از زندگی سیرِت میکنه.» احساس میکنم میخواهد از آن اتفاق بگوید. حدسم درست است. تعریف میکند چطور زمستان گذشته در یک جایگاه پمپ گاز که شلنگ دومش خراب بوده، گاز با فشار کنار گوشش تخلیه میشود. میگوید: «اون لحظه متوجه نشدم ولی از بعد ماجرا، هر وقت سکوته، توی گوشم صدای سوت میشنوم!» با چشمهای غمگین از پشت عینک به دستگاه پخش اشاره میکند: «اگه قطعش کنم، باز سوته میاد. همیشه باهامه. تو خواب و بیداری.» میپرسم: «دکتر رفتین؟» جواب میدهد: «همهجور آزمایش دادم. میگن گوشِت سالمه و احتمالا آسیب مربوط به سلولهای مغزت باشه.» غصهدار ادامه میدهد: «نمیدونم چرا باید این بلا سرِ من بیاد؟ من که انقدر عاشق طبیعت و سکوت بودم. من که...» درددل میکند و من آسمان و زمین را به هم میبافم تا دلداریاش بدهم. با حرفهایی از این دست که شاید مشکلش با گذشت زمان خوب شود. با مثال زدن فلان آشنا که فلان بیماری را دارد و... ولی میدانم همهش مزخرف است. میدانم زبان قاصر است برای همدردی با اندوهش. به مقصد میرسیم. میگویم: «من زیاد حرم میرم. دعا میکنم مشکلتون حل بشه.» خوشحال میشود و احساس میکنم این، بهترین حرفی بوده که میتوانستم بگویم. برای تسکین درد جوانی که سکوت از زندگیاش فرار کرده است. برای همیشه... عصر است و خورشید پشت کوهها غروب کرده. آدمها، درشکهها و تک و توک ماشینها اطراف میدان مجسمه در رفت و آمدند. در بالاخانهی یکی از ساختمانها، مردم زیادی روی صندلیها نشستهاند. اینجا مطب دکتر است. نه از منشی خبری هست و نه از پول ویزیت. یک کاسه آهنی روی رف گذاشته شده تا مریضها موقع رفتن، حق ویزیت را داخلش بیندازند. در دورانی که حق ویزیت دکترها 5 تومان و 10 تومان است، ویزیت اینجا، 5 ریال است. حتی در این رقم هم اجباری نیست. اینجا اتاقی مجزا برای دکتر وجود ندارد. همه مریضها چفت هم نشستهاند و چشم به مردی دارند که با روپوش سفید، قد بلند، صورت استخوانی و چشمهای مهربان، در انتهای اتاق، با دقت بیمارش را معاینه میکند. این مرد مرتضی شیخ است... سرِ شب شده و مطب خلوتتر از قبل. زن جوانی با سر و وضع ژولیده،میخواهد از اتاق خارج شود. یکهو چشمش به کاسه پول، میافتد و متوجه دو تومانی نویی میشود که روی پولها است. نگاهش به اطراف چرخ میخورد. مریضها گرم گفتگویند. دکتر، قاشقک چوبی را توی دهان مریضی کرده و خیلیها چشم به او دوختند. زن اسکناس را برمیدارد. ناگهان با صدای بلندی به خود میلرزد: «چیکار میکنی؟» پسری جوان، به او اشاره میکند: «این زن دزده! خودم دیدم پولو برداشت. الان توی مشتشه!» چشمها به دکتر است که بلند شده. ولی به جای زن، به جوان نگاه میکند. از چشمهایش آتش میبارد: «کی به تو گفته توی مطب من آبروی بقیه رو بریزی؟» پسر جا میخورد: «ولی آخه...» دکتر بلند اعلام میکند: «این زن، مریض خودمه. خودم گفتم پولو قرضی برای داروی بچهش برداره.» مرد جوان، خجالتزده توی صندلی مچاله میشود. زن فقیر، هم حال خوشی ندارد. دست بچه را میگیرد و بدون اینکه به کسی نگاه کند، سمت در میرود. لحظهی آخر، اسکناس را زیر گلدان کنار در میگذارد و تند خارج میشود. *** قاسم، میوهفروش محله سرشور، تازه سبزیها را آبپاشی کرده که مرد قدبلند را میبیند. مرد دارد مستقیم طرف مغازهاش میآید:«ای خدا! بازم اومد!» با خودش کلنجار میرود: «نمیدونم چه سِریه تو کار این آدم که هر روز بیاد سوال پیچم کنه؟» نگاهی به کیف مرد میاندازد: «حتم دارم پاسبونه! شاید هم مامور مالیه. وگرنه به اون چه مربوطه که...؟ اصلا چرا از بین اینهمه مغازهدار صاف اومده سراغ من؟» مرد، سلام میکند. مثل هر روز از کیفش دفترچه قرمزی درمیآورد و مداد به دست، به سبزیها اشاره میکند: «اینا چند؟» قاسم زیر لب جواب میدهد: «یک قرون!» «اینا؟» «سی شاهی» با دقت قیمتها را مینویسد. بعد میرود سراغ هویج و شلغم و غیره. قاسم توی دلش میگوید: «امروز هم از خرید خبری نیست». مرد دفترچه را میبندد. تشکرکنان قصد رفتن دارد که قاسم طاقت نمیآورد: «ببخشید! میخواستم بدونم شما واسه چی هر روز قیمتها رو میپرسین و بدون خرید میرین؟ پاسبانین؟» با وحشت منتظر میماند. ابروهای هلالی مرد، پایین میافتد و مهربان جواب میدهد: «نه مامورم. نه پاسبان. دکترم و تازه این محل اومدم. دکتری که فقر مریضهاش، دلش رو به درد آورده. تنها کاری که ازش برمیاد اینه که با گرفتن هر روزه قیمت سبزیها و میوهها، ارزونترین رو واسشون تجویز کنه.» *** دکتر شیخ نسخه مینویسد و زن روستایی ناله میکند. چشمهای دکتر به همسر زن میافتد. پاهای پینه بستهاش حتی گالش ندارد. دکتر، گوشهی نسخه علامتی میزند و آن را دست مرد میدهد: «براش آمپول و قرص نوشتم. برو از داروخونه بغل بگیر!» روستایی، پا به پا میشود: «ولی آقای دکتر! ما هیچ پولی نداریم.» دکتر لبخند میزند: «تو برو! خدا بزرگه!» لحظاتی بعد مرد، دارو به دست از داروخونه بیرون آمده. هنوز دارد بلندبلند برای کارکنان داروخانه دعا میکند: «خدا از برادری کمتون نکنه کار مردم رو راه میندازین! خدا خیرتون بده...» داروخانهچی به همکارش میگوید: «آخه یه آدم چقدر میتونه خوب باشه که پول داروی مریضای بیبضاعتشو بده و نخواد کسی بو ببره؟» همکارش در حالیکه شیشههای شربت را پشت سر میچیند جواب میدهد: «دکتر، یه آدم معمولی نیست! اون کسیه که با خدا معامله کرده!» *** شب شده و میدان مجسمه خلوت است. نگاه دختر، به پنجره بالاخانه میافتد. با دیدن چراغ روشن لبخند میزند. پدر هنوز هست! تند از پلههای باریک بالا میرود. چقدر دلتنگ پدری است که اکثر اوقاتش وقف بیماران میشود. مطب، خالی است و پدر، روپوش به تن، انتهای اتاق، پشت میز نشسته و زیر نور چراغ، با دقت مشغول انجام کاری است! پاورچین جلو میرود و یکهو میگوید: «سلام بابا!» دست پدر میلرزد و صدای برخورد شیئی فلزی در مطب میپیچد. بوی الکل فضا را پر کرده. دختر کنجکاو میپرسد: «چیکار میکنین؟» پدر سعی دارد کاسه روی میز را پنهان کند ولی دیر شده. دختر لبخند میزند: «فهمیدم! وسایلتونو ضدعفونی میکنین!» جلوتر میآید و به اجسام گرد فلزی که زیر نور چراغ میدرخشند نگاه میکند. تازه متوجه جریان میشود: «چیکار میکنین بابا؟ این وقت شب توی مطب موندین، سرنوشابه ضدعفونی میکنین؟ آخه چرا؟» صدای بغضدار دکتر، فضا را میشکافد: «اینا سرنوشابههاییه که مریضای آبرودارم به جای سکه توی کاسه میندازن. اونایی که حتی پنج ریال ندارن و از طرفی نمیخوان من متوجه فقرشون بشم! اینا رو هرشب ضد عفونی میکنم و پشت دیوار مطب میریزم تا مجبور نشن توی زبالههای کثیف دنبال سرنوشابه بگردن.» دختر به پدر نگاه میکند. پدری که یکی از عجیبترین و در عین حال دوستداشتنیترین آدمهای دنیاست! میگوید: «بذارین کمکتون کنم!» پدر دهان باز میکند چیزی بگوید ولی با دیدن اشتیاق دخترش، سکوت میکند و لحظهای بعد، هردو مشغول میشوند... ماه شهریور که میآید، اصلا همه چیزش با بقیهی ماهها فرق میکند. حتی وزیدن بادی که شاخهی درختها را تکان میدهد. نه آنقدر تند و بیرحمانه مثل بادهای پاییز و نه آنطور نرم و ملایم مثل نسیمهای بهاری. ماه شهریور که میآید، آدم همینطور الکی هول میکند و اسم ناخوشایندی به نام تجدیدی، در خاطرش زنده میشود. در ادامهی این اسم منحوس، یاد پدیدهی خطرناکی به نام مردودی میافتد که شکر خدا سالهاست منسوخ شده ولی در سالهای نه چندان دور، اگر در فصل انگور، کسی نمرهی قبولی از تجدیدی نمیآورد، مستقیم میشد رفوزه و برای یک سال با سر میرفت توی کوزه! اینقدر الکی! ماه شهریور که میآید، آدم یاد درس و امتحان و به دنبال آن سه گروه افراد مختلف محصل میافتد. گروه اول خرخوانها. همانها که مغضوب همه بوده و هستند و خواهند بود. چرا که حتی در سختترین امتحانات که در اثر اعتراض گروهی، امکان تکرار یا بردن نمرهها در نمودار وجود دارد(الکی مثلا چنین اتفاقهایی در مراکز تحصیلی ما هم میافتد!)، با نمرهی بالا، ضربهای مهلک به همه میزنند. این افراد، همیشه تنهایند و هیچکس(با لهجهی فرید سپهری سریال شهر قشنگ بخوانید) دوستشان ندارد!(البته به جز معلمها و اساتید!). آنها هیچ حس نوستالژیکی نسبت به ماه شهریور ندارند و نسلشان طی سالهای اخیر، رو به انقراض است. در عوض تا دلتان بخواهد، افراد گروه دوم که شرحشان در ادامه میآید، زیاد و زیادتر میشوند. آنها که ترانههای: «این تجدیدی... خجسته باد این مردودی...» و «تقلبها... تقلبها... ای امید ما تنبلها» را در وصفشان سرودهاند. همانها که نوع دانشجویشان، فصل امتحانات را با رقابتهای جام حذفی اشتباه میگیرند و تا جا دارد، واحد حذف میکنند. بارها در موقعیتهای مختلف، از اساتید میشنوند: «اصلا معلوم هست شما واسه چی میاین دانشگاه؟» و کر و کر میخندند! علت خندههایشان هم برمیگردد به پوستکلفتی که احاطهشان کرده. این گروه، جان اساتید را به لب میاورند. خصوصا در فصل امتحانات. چرا که تا دلتان بخواهد، خبرهی انواع تقلبند. از نوشتن روی پاچههای شلوار رنگ روشن گرفته تا استفاده از خودکارهای جوهر نامرئی و آوردن جزوه و کتاب سر امتحان. این افراد، خونسردی خاصی هنگام تقلب دارند. یکبار خودم دیدم برگهی تقلب یکیشان، توسط مراقب شناسایی شد ولی تا مراقب خودش را به صندلی متقلب برساند با چنان اشتهایی کاغذ تقلب را بلعید که انگار دارد تافی شیری میخورد! ماه شهریور برای این عزیزان، همیشه پربار و پرکار است و همه ترفندهایشان را به کار میبندند تا به هر ضرب و زوری شده، در این موسم دلانگیز تابستانی، نمرهه را بگیرند و خود را به کلاس مهر برسانند تا باز ترم بعد، همان آش باشد و همان کاسه! گروه سوم هم آدمهایی مثل من و شما هستند که چندان هم با ماه شهریور غریبه نیستند! آنها که شاید از بدشانسی و گاهی غفلت، در کل کارنامههای تحصیلیشان چندتایی تجدیدی هم گرفتهاند و برای تبدیل آنها به نمرهی 10، تقلبهایی هم کردهاند. ولی موقع تقلب، آنقدر ناشیانه تابلوبازی درآوردهاند که همهی کلاس خبردار شدهاند. حتی خود استاد! اما چون دانشجوهای بدی نبودهاند، با چشمغرهای جانانه از طرف استاد، خیسِ عرق شدهاند. طوری که تا آخر امتحان جرئت نکردهاند سر از برگه بلند کنند. افرادی که خاطرات تحصیلشان، آنقدر کم تقلب دارد که تکتک آنها را یادشان است و گاهی با مرورش، خندهشان میگیرد، سر تکان میدهند و میگویند: «چه کارا میکردیم به خدا...» این افراد، که در دوران تحصیل معمولا آدمهای سر به راه، آرام و توداری بودهاند، اکثرا در حرفهای کاملا غیرمرتبط با رشتهای که خواندهاند، به شکل حقالزحمهای فعالیت میکنند و اتفاقا از بد روزگار، بیشترشان جزو جماعت قلم به دست شدهاند. اینطوری میتوانند همهی آن حرفهای فروخوردهی دوران تحصیل و ما قبل و ما بعدش را روی کاغذ بریزند و آسمان و زمین را به هم ببافند. حالا فرق ندارد سوژهی مورد نظر چه باشد. شاید جا ماندن از اتوبوس سر کوچه، شاید دریافت حقوق، بعد از دو سه ماه و شاید هم تماشای وزیدن باد شهریور از پشت پنجرهی اتاقی در یک اداره بزرگ! میخواهم کارگاه داستاننویسی بروم. چند دقیقه به شروع کلاس مانده. ولی دل من مثل سیر و سرکه میجوشد. کوچهها را با ماشین و به سلامت، پشت سر میگذارم. کوچههای باریکی که هر لحظه، در دلشان ماجرایی دارند. شاید ماشینی که از روبرو بیاید و راهت را آنقدر تنگ کند که مجبور شوی، حتی دنده عقب بروی! به آخرین کوچه میرسم. کامیون غولتشنی یک طرفش نگه داشته و راه را باریکتر کرده. همان لحظه یک نفر درش را باز میکند و بدون اینکه ببندد از رکاب پایین میپرد. وضعیت بغرنجی است! تنها راهی که به ذهنم میرسد این است که تا میتوانم فرمان را به چپ بگیرم تا به درِ کامیون نخورم! همین کار را میکنم و یکهو... ماشین توی جوی میافتد! هراسان پیاده میشوم و راننده کامیون را میبینم که با سرعت، کوچه را ترک میکند! با دهان خشک شده، میدوم توی مغازهای که سرنشین دوم کامیون داخلش رفته! همراه دوستش برای کمک میآید ولی هرکار میکنند ماشین تکان نمیخورد! رانندهای گذری، اضافه میشود. ماموریت گاز دادن و فرمان چرخاندن به او محول شده. ولی لاستیک، همچنان در جوی، جا خوش کرده! حالا نوبت عابری است که به جمع ملحق شود تا بالاخره چهار مرد با گذاشتن آجر زیر لاستیک، ماشین را دربیاورند! بدون اینکه توجه کنم چه کسی مقصر بوده مثل ژاپنیها خم و راست میشوم و از همه تشکر و معذرتخواهی میکنم. پشت ماشین میپرم و به نیمساعتی فکر میکنم که از وقت کارگاه گذشته و بچههایی که پشت در ماندهاند و حتما شاکی و نگرانند. با این افکار استارت میزنم و پیش میروم در کوچهی باریک. کوچهای که هر لحظه در دلش ماجرایی دارد.
Design By : Pichak |