سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

بعدازظهر، خسته از یک روز کاری و کلی رانندگی، خودم رو به خونه رسوندم.  گرمازده پنکه رو زدم و جاتون خالی واسه خودم یه بشقاب رشته پلوی دستپخت مامان جون ریختم تا بقول ما مشهدیا با سالاد شور یا سالاد گوجه بخورم. نشستم جلو تلویزیون و خیلی اتفاقی کانالها رو زدم. سریال اوشین اومد. خوشحال شدم. چند شبی بود که نتونسته بودم ببینمش. اوشین بدلایلی که واسه هیشکی مشخص نبود بعد از بهم زدن قرار ازدواجش، از ساکاتا برگشت خونه. برخورد برادر و پدرش واقعا آزاردهنده بود. اومدن اوشین به خونه همزمان شد با برگشتن هارو خواهر بزرگترش. همون خواهر مهربونی که در بچگی اوشین یواشکی بهش پول داد تا برای خودش تخته و گچ بخره و باسواد شه. هارو از کارخونه ی ابریشم بافی برگشت. ولی با بیماری سلی که داشت از پادرش میاورد. مجبورش کردن بره توی انبار و دکتر گفت وضع ریه ش خرابه. از اوشین خواست غذایی رو که دوس داره براش بپزه و این روزای آخر بهش برسه. اوشین سعی میکرد به خواهرش روحیه بده. بهش الکی میگفت تو خوب میشی. عمر طولانی میکنی ازدواج میکنی ولی هارو میدونست اینا دروغه و حتی حاضر نبود غذا بخوره تا پول خانواده دور ریخته نشه. هارو با غم از سختیهای کارخونه میگفت و بعد با لبخند از لحظات خوش. بعد درست در لحظاتی که حالش بد شد و خون بالا آورد پسری که دوستش داشت با دسته گل به دیدنش اومد. ولی هارو اونقدر بدحال بود که نمیتونست بهش خوشامد بگه. هارو قبل مرگ به اوشین آدرس یک آرایشگاه در توکیو رو داد و خواست اوشین حتما به اونجا بره و کار کنه و روی پای خودش وایسته. هارو به اوشین گفت: من میدونم کارم تمومه. ولی تو قول بده جای من هم زندگی کنی و به تمام آرزوهایی که داشتم برسی. شب آخر هارو خواب بود. مادر و اوشین بالاسرش بودن و مادر با غصه میگفت: هارو توی عمر نوزده ساله ش روز خوشی ندید. طفلک بیچاره م! من نتونستم بعنوان یک مادر لحطه ای بدردش بخورم و خوشحالش کنم. گفت شاید هارو اینبار دیگه از خواب بیدار نشه. حدس مادر درست بود. هارو همونشب مرد و اوشین فردا صبح دور از چشم پدر که میخواست اون رو به جای نامناسبی بفروشه به توکیو فرار کرد. مادرش بدرقه ش کرد و گفت شاید هیچوقت تا آخر عمر نبینمت. گفت خداحافظی مادرها و دخترها می تونه هرلحظه اتفاق بیفته و شاید این خداحافظی ابدی بین ما باشه. اوشین قول داد مستقل که شد مادر رو پیش خودش ببره و بعد در حالیکه مواظب بود پدر و برادرش متوجه نشن بسختی از جنگلها گریخت...

نمیدونم چرا با دیدن این قسمت از سریال اینهمه گریه کردم. شاید بخاطر هاروی 19 ساله که به عشق پاکش نرسید و برای هاروهایی که توی جامعه ی خودمون و هرجای دنیا زیادن. جوونایی که با هزار آرزو به این دنیا میان و بدون اینکه چیزی از خوشیهای زندگی بچشن به کام مرگ میرن. اونایی که از بچگی بسختی کار میکنن و مورد استثمار قرار میگیرن. گریه کردم برای بیمارهای مسلولی که جونشون رو سر این بیماری از دست میدادن و هنوزم میدن و برای رنجی که زنها توی خیلی از جوامع میکشن. برای مادری که فرزندش رو از دست میده ولی نمیتونه کاری بکنه جز غصه خوردن و مجبوره فراق فرزند دیگه ش رو تحمل کنه فقط به امید اینکه مثل خودش بیچاره نشه. هنوزم نمیدونم چرا اینهمه گریه کردم. شاید واسه اینکه یک هنرمندم و روحیه ی خیییییییییییییییییییییلی حساسی دارم. آره. بذارین به حساب همین قضیه!گریه‌آورچشمک

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/2/31ساعت 12:56 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

 

تماس فقط چند ثانیه بود. از طرف هماهنگی صدا سیما. جایزه تون بمناسبت روز زن توی اتاق تعاونی جا مونده. تشریف بیارین بگیرین. از خوشحالی کلی تشکر کردم و چشم گفتم و گوشی رو گذاشتم. جایزه؟ اونم واسه من؟ اونم بمناسبت روز زنی که اینهمه ازش گذشته بود؟ ازین بهتر نمیشد! صبح روز بعد بهمراه بابا جون بطرف صداسیما راه افتادم. دم در کلی توضیح دادم دلیل رفتنم رو و بالاخره بعد تماسهای مکرر مجوز ورودم صادر شد! از مسئول هماهنگی آدرس اتاق تعاونی رو گرفتم و یک خانم مهربون بعد گرفتن چندتا امضا ازم، پاکت زردی رو داد دستم و گفت همین امروز برید بگیرید وگرنه مهلتش تموم میشه. اگر هم میخواین پول بیشتر ببرین تا کالای مناسبتری بخرین. بخرم؟ مگه کادو هم خریدنی بود؟

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 92/2/30ساعت 10:3 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

این روزها روزهای سخت رانندگیه و برای خودش ماجراهایی داره. مثل هفته ی پیش صبح که دور چراغ قرمز میدون پارک ایستاده بودم تا وارد ملک آباد بشم و یهو یه پژو بدون علامت و راهنما چون میخواست بپیچه سمت چپ، اومد جلوم و منم که هنوز توقف کامل نکرده بودم خواستم بزنم روی ترمز که یهو ترق ق ق ق! فهمیدم  دیر به فکر افتادم. چراغ هم همونجا سبز شد و راننده ی پژو که همسن بابابزگ خدابیامرز من بود فرزتر از من پرید پایین و تا دید ماشینش چیزی نشده گاز داد و رفت. من هم فقط همینطور پاهام می لرزید! و بالاخره با بوق ماشینهای پشتی به حرکت افتادم. وقتی رسیدم به مقصد ماشینو نگاه کردم. جلوی سمت راستش یک تیکه قر شده بودوااااای

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 92/2/30ساعت 9:41 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

بالاخره جور شد. پول سفر کربلایی رو میگم. توسط دفتر روزنامه و چندتا آدم خیر و مهربون که همیشه اینجور موقعها آماده ی کمک هستن. پولها رو همین امروز بعدازظهر، بردیم و دم خونه ی کربلایی دادیم. پیرمرد اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. اصرار میکرد بریم داخل منزلش. بهش قول دادیم وقتی از سفر برگشت به دیدنش بریم. تا آخرین لحظه که ماشینمون دور شد برامون دست تکون میداد. خودش و اعضای خانواده ش که همگی سر کوچه اومده بودن.حالا دیگه چیز زیادی باقی نمونده تا پیرمرد به آرزوش برسه. همه ش سه روز دیگه. و دوشنبه روز عزیمته. روز رسیدن به آرزویی هشتاد ساله. و روز وصال. روز سفر به سرزمین سیدالشهدا. پیرمرد امسال تولد حضرت علی(ع) رو میتونه جلوی ایوان باصفای نجف جشن بگیره. و همه ی اینا بخاطر محبتهای چندتا فرشته ی زمینیه. کسایی که حتی خواهش کردن هیچ اسمی ازشون برده نشه و همینطور گمنام از ثواب این عمل خیر فیض ببرن. و من هم بعنوان یک واسطه و یک بنده ی ناچیز تونستم امروز این ماموریت کوچیک رو به سرانجام برسونم. خوشحالم. خیلی خوشحالم. چون هنوز دنیا پره از آدمهای خوب و مهربون. فقط کافیه چشمهامون رو خوب باز کنیم تا نور محبت و فداکاری رو توی صورتشون ببینیم. فقط کافیه به اطرافیانمون جور دیگه ای نگاه کنیم تا بفهمیم خدا چقدر مهربونه و چه همه فرشته های زمینی دور و برمون آفریده! اوووووووه! نگاه کنین! همه جا فرشته بارون شده!


نوشته شده در جمعه 92/2/27ساعت 11:47 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

شش سال پیش مثل امروز بود که پاهای کوچولوش رو گذاشت توی این دنیای بزرگ. آخرین و شیطونترین خواهرزاده م رو میگم. با اون حرف زدن نصفه نیمه ش آدم رو روده بر می کنه و با اون زرنگیها و ناز و اداهاش. شبی که بدنیا اومد با ماشین باباش رفتم بیمارستان دیدنش. یک عروسک گنده هم واسش خریده بودم. وقتی دیدمش حسابی جا خوردم. چقدر کوچولو و با مزه بود! عروسک رو کنار تختش گذاشتم و صورت نرم و کوچولوش رو بوسیدم و خدای مهربون رو شکر کردم که من رو واسه سومین بار خاله کرده. شکم عروسک رو فشار دادم و صداش پخش شد توی اتاق: عروسکم صداش میاد شب که بشه باباش میاد...سوار اسب سم طلا...میاد میاد ازون بالا...براش قاقا میاره...طوق طلا میاره...طوق طلا به گردنش...میفته روی پیرهنش....جیرینگ جیرینگ میکنه براش...چقدر دوستش داره باباش....

فرشته کوچولو امسال مهر پیش دبستانی میره. مطمئنم با هوش و نبوغی که داره شاگرد اول کلاسش میشه. امروز روز قشنگیه. آسمون آفتابی. هوا خوب. همه چی عالی. چون خدا یکی از فرشته های کوچیک و نازش رو در چنین روزی بین زمینیها فرستاده. تولدش مبارکدلم شکست


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/25ساعت 10:58 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

 

تابستون پارسال بود که گل همیشه بهارم یعنی بهار عزیزم اسم  پیرمرد رو به زبون آورد. و اون رو معرفی کرد برای مصاحبه با صفحه ی هفت سنگ. این صفحه که روزهای یکشنبه ی هر هفته در روزنامه ی قدس چاپ میشه، بخشی داره که مربوط میشه به مصاحبه با آدمای خاص. ولی نه چهره های مشهوری که ما همه جا از روی جلد مجلات گرفته تا سایتهای مختلف و شبکه های تلویزیونی اونا رو می بینیم. چهره های خاص هفت سنگ، کسانی هستند که بعضی مشخصه هاشون اونها رو از آدمای دور و برشون متمایز کرده. مثل استاد عزیزی که در دانشگاه جلال آباد افغانستان به دانشجوهای علاقه مند ادبیات فارسی درس میده. مثل دوست عزیزی که در سن بالا تصمیم می گیره دانشگاه بره کارشناسی ارشد بگیره و بعد در حوزه ی داستان نویسی تا حدی پیش بره که خودش تبدیل شه به مدرس داستان نویسی. مثل پیرزنی که در منطقه ی طلاب مشهد، مغازه ای قدیمی و چوبی داره و با فروش مواد خوراکی مختصری زندگیش رو همونجا و در اتاقک پشت مغازه میگذرونه. مثل معلم بازنشسته ای که سالهاست مقدار زیادی از حقوقش رو خرج مواد خوراکی حیوونات پارک ملت مشهد میکنه و این حیوونها بقدری باهاش صمیمی هستن که بمحض اومدنش همه از گربه گرفته تا کلاغ روی شونه ش می شینن. صفحه ی هفت سنگ توی این مدت مهمونای زیادی داشته که مصاحبه هاشون خیلی هم به مذاق مخاطبین روزنامه خوش اومده و یکی از اونها هم کسی نبود جز پیرمرد قصه ی ما!

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 92/2/24ساعت 8:35 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

امشب داشتم گوشی مامانم رو نگاه میکردم و ناخودآگاه چشمم افتاد به صندوق پیامکهاش و باز رفتم سراغ پیامکهایی که خودم براش فرستادم. بعضی هاشون خیلی قشنگ بودن. حیفم اومد اینجا نذارمشون. این پست رو تقدیم میکنم به همه ی کسانی که از صمیم قلب دوستشون دارم. ضمنا همونطور که پیامکها رو می خونین توجه کنین به اینکه ارسال کننده شون چه آدم بااحساسی بوده! بله دیگه!

 

1-زندگی باغ و بهارش مادر است...آفتاب و سبزه زارش مادر است...هرکه را بینی به دنیا سربلند....اولین آموزگارش مادر است.

2-یادم آمد که به اندازه ی دشت، بنویسم که به یادت هستم. تو ولی دشت تر از دشت که نه، تو به اندازه ی دنیا خوبی( یادگاری از آرزوی عزیزم)

3-وقتی دنبال آرزوهات میری مدام کوله پشتی ت رو نگاه کن.مبادا سوراخ باشه و چیزهایی که امروز داری بشه آرزوی فردات.( یادگاری از تکتم عزیزم)

4-معلم برای سپید بودن برگ نقاشی تنبیهم کرد و همه خندیدند. اما من خدایی را کشیدم که دیدنی نبود. تو را به او میسپارم.

5-آرزو دارم دلت مثل بهار، پر شود از لحظه های بیشمار.زندگی ات خالی از اندوه و غم. لحظه های شادمانت بیشمار.

6-زلالترین شبنم شادی را بر لبانت آرزو میکنم. نه برای امروزت بلکه برای فردای هر روزت.

7-ایمان داشته باش که کمترین مهربانیها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشود. چگونه فراموش خواهی شد تو که ریشه ات مهربانیست؟

8-سه چیزه که آدم از دیدنش سیر نمیشه: دشت آسمان دریا. الهی همیشه دشت زندگیت سبز، آسمون وجودت آبی و دریای دلت آروم باشه(یادگاری از مامان بزرگ عزیزم)

9-همیشه به یادت هستم اما شاهدی ندارم جز کوچه پس کوچه های خلوت دلم.

10-گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود. گاهی با یک کلام، قلبی آرام میگیرد. گاهی با یک کلمه یک انسان نابود میشود. گاهی بایک بی مهری دلی میشکند. مراقب بعضی یک ها باشیم. در حالی که ناچیزند ولی همه چیزند.

11-شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.

12-مثل آنکه شاهرگ احساسم را زده باشی بند نمیاید دوست داشتنت.

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/23ساعت 12:17 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی  . 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده ‏ی عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،دوری کنی...

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات

ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

 

امروز زندگی را آغاز کن!                     

امروز مخاطره کن!           

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن

 

پابلو نرودا

 


نوشته شده در یکشنبه 92/2/22ساعت 12:24 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

مثل همیشه چمباتمه زدم پشت سیستم. یک چشمم به صفحه ی مونیتوره و  و دارم زیرچشمی نگاه میکنم به برد سفیدی که روی دیوار کنارم جا خوش کرده. نوشته های روش که با ماژیک سبز نوشته شدن، بهم دهن کجی میکنن! کارهاییه که باید در اسرع وقت انجام بدم:1-گرفتن کارت مهرگستر از بانک کشاورزی2-مراجعه به راهنمایی برای تعویض پلاک ماشین.3-پرینت گرفتن از نمایشنامه ی شیمیایی+ تحویلش به صداسیما4- جور کردن بقیه ی پول ماشین5-نوشتن یک نامه ی اداری6-گرفتن کتاب نیایشها از نعیمه7-نوشتن متن برای تکتم8-نوشتن نمایش باقیمونده ی جمبلوجیمبو9-نوشتن قصه برای جمعه10-قرار با خانم رحیمی!

اینا تازه چندتاشه و بقیه ی کارها هم همینطور توی سرم عین ردیف کوپه های قطار تلق و تولوق می کنن و راه می رن و ادامه دارن. هی! هی! یک روز دیگه هم به پایان رسید بدون اینکه حتی یکی از این کارا خط بخوره. راستی شما نمی دونین چرا انقدر تازگیها روزها کوتاه شده؟ حتم دارم زیر سر حرکت وضعی زمین به دور خودش باشه. آره قطع به یقین کار خودشه. وگرنه قدیما که اینجوری نبود! مخصوصا اوقات بیکاری، هرکار می کردی، خودت رو میکشتی، بازم صبح شب نمی شد. ولی این روزها عجیب زود میگذره. ایشالله سعی میکنم ظرف دو روز آینده حداقل نصف نوشته های روی این برد رو پاک کنم.چشمک قول نمیدم ها! ولی سعی خودم رو خواهم کرد. الهی به امید خودت.


نوشته شده در شنبه 92/2/21ساعت 11:30 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

قرار بود یک داستان واسه رادیو بنویسم. درباره ی یک مادربزرگ که با دختر و نوه ش زندگی میکنه. میخواستم از سختیهای اینجور زندگیها بنویسم. از یک زن جوون مطلقه. یک دختر کوچولوی تنها و یک پیرزن. و البته چون امیدآفرینی برای مخاطب بهیچوجه نباید فراموش بشه میخواستم آخرش رو جوری تموم کنم که پدر خانواده دوباره با همسرش آشتی کنه. شروع داستانم رو از صحنه ای نوشتم که مادربزرگ اومده مدرسه دنبال نوه ش. بعد یکهو نمیدونم چطور شد که مادربزرگ تغییر جنسیت داد و شد پدر بزرگ. مدرسه تغییر ماهیت داد و شد مهد کودک و در حالیکه قرار بود پدربزرگ بشینه روی سکوی کنار حیاط و نوه ش بیاد بیرون و با هم به خوبی و خوشی برن خونه، پدربزرگ نشست توی تاب مهد کودک و یکهو قلبش گرفت و دنیا جلوی چشمهاش تیره و تار شد! امان از دست این شخصیتهای فضول داستانی که هرکار دلشون میخواد خودشون با اجازه ی خودشون انجام میدن. لابد من هم عوض نویسنده مترسک سر جالیزم دیگه! حالا از ظهر دارم با خودم کلنجار می رم که این بابابزرگ بعد از حمله ی قلبی در صحنه های بعدی داستان قراره چی به سرش بیاد. منکه هنوز نفهمیدم! شما فهمیدین ما رو هم خبر کنین!وااااای


نوشته شده در جمعه 92/2/20ساعت 11:19 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

   1   2   3      >

 Design By : Pichak