زندگی رسم خوشایندیست
در کشمکش خاک نیامیخت تنش را از روح سرشتند گمانم بدنش را دیوار ترک خورد و به پای قدمش ریخت کنعان، گل و روم، آینه و چین، ختنش را دیوار نگو! این دهن حیرت کعبه ست وامانده چنین هلهله ی آمدنش را می آمد و زیر قدمش کعبه می انداخت تاعطر تبرک بزند پیرهنش را تنهایی ازین بیش که دیده ست که دریا در چاه بگرید غم تنها شدنش را؟ یا غربت ازین بیش که خورشید شبانه بر دوش کشد نیمه ی خاموش تنش را؟ مولای گل و آیینه حیف است ببیند در سیطره ی شوم کلاغان، چمنش را شاعر: حسن دلبری امروز بمناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، برنامه ی دلم هوای قصه کرده ی رادیو مشهد، یکی از قصه هام رو پخش کرد که خیلی دوستش دارم. قصه رو توی این پست می ذارم و ازتون میخوام اگه خوندینش واسه شادی روح دایی محسن عزیزم که در این قصه تا حدودی از شخصیت اون الهام گرفتم، صلواتی نثار کنین. رانندهی اتوبوس با صدای بلند اعلام میکنه: «بهشت رضا! جا نَمونی بابا!» صدای پیرمردی اتوبوس رو پر میکنه: «برای شادی روح همهی اموات، بخون حمد و سوره بهمراه صلوات». بانگ صلوات فضا رو میشکنه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»... و مسافرها یکییکی از اتوبوس پیاده میشن. پیرزن بغل دستیم با پشت خم از جا بلند میشه. کمکش میکنم تا از پلههای اتوبوس پایین بیاد. ازش میپرسم: «کجا میری مادر جون؟» چشمهای مشتاقش رو به صورتم میدوزه و جواب میده: «قطعهی شهدا میرم دخترم». با هیجان میگم: «منم اونجا میرم. پس اجازه بدین ساکتون رو براتون بیارم»... بالاخره میرسیم. به قطعهای از بهشت خدا. جایی که زمین مقدسِش پر شده از آشیونهی پرستوهای عاشقی که یه روزی به هوای رسیدن به خورشید پر زدن و انقدر بالا رفتن که دیگه دست هیشکی بهشون نرسید. از مادرِ شهید جدا میشم و هرکدوم، واسه پیدا کردن آشیونهی پرستومون به یکطرف رهسپار میشیم. از بین سنگهای سپید و لبخندهای شهدا عبور میکنم و بالاخره خودمو به مزارِت میرسونم. کنار سنگ سفید مزارِت میشینم و خیره میشم به چشمهای آرومِت که از پشتِ قاب شیشه، بهِم میخندند. مثل همیشه مهربون و بیادعا. با دیدن این چشمها انگار هرچی غمِ عالمه از روی دلم برداشته میشه و سبکبال میشم. شیشهی گلاب رو آرومآروم روی سنگ سفید مزارِت خالی میکنم و با انگشتهام لابلای شیارهای اسم قشنگت رو شستشو میدم. شعری رو که روی سنگ حک شده زیر لب زمزمه میکنم: «در نماز و نیازش خدا بود دستهایش به رنگ دعا بود این غریبی که از پیش ما رفت با سلام خدا آشنا بود...» چهارزانو کنار مزارِت میشینم. قرآن کوچیکم رو از داخل کیف برمیدارم و با بوسهای به اون، بازِش میکنم و مشغول خوندن میشم. آفتاب صبحگاهِ بهشت رضا رفتهرفته مزارهای شهدا رو نورانی میکنه. کمی اونطرفتر روی پتویی رنگ و رو رفته، مادر شهیدی، کنار مقبرهی پسرش نشسته و آروم با او راز و نیاز میکنه. دختری جوان وسط ردیف مزارها ایستاده و برای شادی روح شهیدش، بین مردم خرما پخش میکنه. سهم من هم خرمای شیرینی میشه و فاتحهای نثار روح شهیدِ بزرگوارش. سرم رو از روی قرآن بلند میکنم و باز زل میزنم به چشمهای دریایی تو! چشمهات از پشت شیشهی تار و غبار گرفته، به چشمهام میخندند. درست مثل اون روزهای دور. روزهای قدیم کودکیم که همهی خاطراتِش با این نگاه گره خورده. راستی چند سال از اون روزها میگذره دایی محسن عزیز؟ چیزهایی کوچک: مثل رفیقی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند. آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی هم بغلشان می کنند. آنهایی که هر دستی جلویشان دراز شد جهت دادن تراکت و بروشور ، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطل زباله ای هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف. دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی کتابی، چیزی. آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه. آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی. آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند. آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست. آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی. آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند. همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن. به قول دوستی: خوشبختی دیدن همین چیزای کوچیکه! امروز رفتم حرم. سر کوچه مون سوار خط 12/1 شدم و راه افتادم. همینجور زوار عاشق توی هر ایستگاه سوار میشدن و اتوبوس شلوغتر میشد. هوا ابری و گرفته بود. و هنوز خیلی ازر مغازه ها باز نکرده بودن. به حرم که رسیدم بغض آسمون ترکید و شروع کرد به باریدن. اذن دخول رو که می خوندم خانمی جلو اومد و شکلاتی نذری کف دستم گذاشت. آب نباتی قهوه ای با زرورق قرمز. این کارو به فال نیک گرفتم و انشالله برآورده شدن همه ی حاجات. شکلات رو توی کیفم گذاشتم و تشکر کردم. بارون شدیدتر میشد. مردم بدوبدو از صحن ها میگذشتند. با زبانها و لهجه های مختلف. شال به سر و عبا به تن. بعضی هم بی خیال بارون، ایستاده یودن و با گریه حاجاتشون رو از امامشون می خواستن. بارون میومد و گناهها و غصه ها رو می شست و پاک میکرد. بارون میومد و همه چی رو طراوت و جلا میداد و زخمها رو از دلهای رنجور پاک میکرد. من هم زیر یکی از ایوونها ایستاده بودم و همراه با نوای بارون زیارتنامه می خوندم. امروز حرم عجیب باصفا بود. برای همه دعا کردم. همه ی شما عزیزانم. نمیدونم دعام مستجاب میشه یا نه؟ نمیدونم ولی نعمتم ازم راضیه یا نه؟ همسایه ی خوبی براش نیستم. میتونم خیلی بهتر از این باشم. کاش بتونم. امروز توی جشن بارون قول دادم زود زود به حرم سر بزنم. کاش بشه سر قولم بمونم. کاش به حرمت بارون زیبای امروز. بتونم بی آلایشتر از قبل زندگی کنم. پاک پاک. مثل بارون. برام دعا کنین. امشب تونستم توی شب رانندگی کنم. البته قبلا یه کوچولو رانندگی کرده بودم. همونی که نزدیک بود به تصادف با وانت منجر شه. ولی امشب قضیه فرق داشت. عصر از صدف صیاد شیرازی رفتم. وای که تا حالا بلوار بدتر از اون ندیدم. همه ش سربالاییه. از روی پلش که سرازیر شدم دلم ریخت! کیپ تا کیپ ماشین بود. ولی خوشبختانه تونستم آروم با روش کلاچ ترمز پیش برم. یک چراغ قرمزی داره خیلی نحسه. از چند متریش کلی ماشین وایستاده بود. منم وایستادم و یک پیکان سفید هم از پشت ماشینش رو چسبوند به ماشینم. اومدم ترمز دست رو بکشم. دیدم ماشین داره سر می خوره رو به عقب. از ترسم پام رو رو ترمز گذاشتم. تا چراغ سبز شد ماشینا شروع کردن به بوق زدن. منم پام رو از ترمز برداشتم و دیدم ماشینم داره میره که بخوره به پیکانه! شروع کردم به گازیدن. ماشین جلو رفت و باز چراغ قرمز شد. اینبار من ردیف اول بودم. از آینه نگاه کردم. پیکانیه از ترسش ازم چند متر فاصله گرفته بود. انگاری بهش فهمونده بودم که چقدر واردم! اومدم مهمونی و از ترسم مثل خل و چلها اول کوچه در اولین جای خالی نگه داشتم. بعد پیاده اومدم تا ته کوچه دیدم اووووووه! چه همه جای خالی بوده و ما نمیدونستیم! موقع برگشتنها هم که دل توی دلم نبود. میترسیدم مث اوندفعه جایی رو نبینم. آخه بدتر اینکه سه تا سرنشین هم داشتم. همه شون واسه اولین بار داشتن رانندگی من رو می دیدن. مامانم، زن داداشم و خواهرزاده م. خواهرزاده م میگفت: یوهو! خاله هدیه بلد نیست رانندگی کنه و الان تند و اشتباه میره و کلی خوش میگذرونیم. مامانم بهش تذکر داد که حواس خاله رو پرت نکن! خودش تمام راه رو دعا می خوند و بهمون فوت میکرد! خلاصه اومدیم و دیدیم نه بابا! انگار راستکی رانندگیمون خوب شده! جلوی در خونه همه اعتراف کردن رانندگیم خیلی خوب و با دقت بوده و کلی از حرفاشون امید و انگیزه گرفتم. دیگه از رانندگی توشب نمی ترسم بچه ها! هورررررررررا! این پست فقط به سفارش آرزو جونم نوشته شد که خواسته بود تجربیات خوب رانندگیم رو هم بنویسم!
Design By : Pichak |