زندگی رسم خوشایندیست
ازتن کوه می رود بالا شهر خفته به زیر پاهایش بر سرش هفت آسمان برپا خرده الماسهای رخشنده در دل تار شب همه پیدا در حریم تن مقدس کوه می نشیند خموش و بی آوا در شگفت از همه رموز جهان تشنه ی رازهای ناپیدا در خموشی جهل و ظلمت کفر می درخشد ستاره ای تنها کورسویی ز اوج قله ی کوه می دمد بر دل سیاهیها خدای من! چقدر خیابونا سر بود! البته واسه من که همیشه یواش میرم مشکلی ایجاد نمیکرد. جالبیش تماشای ماشینای دیگه بود که بجای اینکه مثل همیشه لایی بکشن و بپیچن روت همه شون مثل بچه های خوب و سربراه یواش یواش واسه خودشون تاتی تاتی میکردن. احمدآباد شلوغ بود و ماشینها یواش یواش پیش میرفتن. حتی اتوبوسا هم مثل اکثر وقتها گاز نمیدادن و یکهو از لاین سمت چپ بدون هیچ علامتی نمیومدن توی ایستگاه تا همه رو زهره ترک کنن. همه چی خوب بود تا اینکه نزدیکای ملک آباد در حالیکه ترافیک سنگینتر میشد دیدم یه خانوم مسن مانتویی بجای اینکه صبر کنه چراغ عابر سبز شه داره از لابلای ماشینا رد میشه. داشت خودشو مینداخت جلو ماشینم که خواستم با یه بوق مانع این کار شم! دیدم عین خیالش نیست. یهو دیدم فقط که این نیست پشت سرش یک بر زن همینطور دارن میان. محکم زدم رو ترمز و کیفم از رو صندلی پرتاب شد کف ماشین. خانمه با لبخند گفت: یواش خانمم! و مثل یک سردار فاتح بهمراه لشکریانش از جلوی ماشینم رد شد. فقط شانس آوردم که بخاطر هوای بارونی ماشینهای پشت سر همه رعایت فاصله رو کرده بودن و مودب و منظم شده بودن. بقیه ی راه رو بدون مشکل خاصی اومدم و نیم ساعت بعد از حرکتم دوم در خونه بودم. ببارون هم دیگه بند اومده بود. با حیرت به درختهای شسته شده و خیابون خیس نگاه میکردم و باورم نمیشد تونسته باشم این همه راه رو توی هوای بارونی رانندگی کنم. بارون اونروز برام یکی از متفاوت ترین بارونهای عمرم بود. اول مهر بود و بین چهرههای غریبه کلاس، بیشتر از بقیه جلب توجه میکرد. جثهی کوچکش، پوست شیری و چشمهای عسلیش. اسمش سمانه بود. سمانهی خیامی. از آنروز برای سه سال راهنمایی، همکلاس شدیم. همهی سه سال، کولهی بنفش بزرگی روی دوش داشت! خانهشان سر کوچه بود و هر موقع برای درسهای علوم و حرفه چیزی لازم میشد، سمانه داوطلب رفتن بود!.. سه سال همکلاس بودیم. معمولا تا سر کوچه با هم میرفتیم. راه انقدر کوتاه بود که به چشم بر هم زدنی، دم خانهشان رسیده بودیم و بعد یک خداحافظی ساده بود تا روز دیگر.... ولی یک روز، این جدایی دیرتر اتفاق افتاد. همان روز که برف، کوچهها را فرش کرده بود و من و او در کوچهی پشت خانهشان یک برفبازی حسابی راه انداختیم! آنقدر که خندهمان بند نمیآمد. با جثهی ریزش خوب از گیر نشانهگیریهایم در میرفت و حتی لحظهای قصد داشت گلولهای برفی توی لباسم بیندازد که با فشردن دستهایش جلوی اینکار را گرفتم. دستهایش سرد بود مثل یک تکه یخ! دوران راهنمایی به پایان رسید. بچهها از هم جدا شدند و دیگر اسم سمانه خیامی را نشنیدم تا.... 20 سالگی! صفحهی ترحیم روزنامه را نگاه میکردم که عکسی توجهم را جلب کرد. دختری با پوست شیری و چشمهای عسلی. اسمش سمانه خیامی بود. کنارش، زنی میانسال قرار داشت و علت مرگشان سانحه تصادف بود. روزنامه توی دستهایم لرزید. نکند این، همان سمانه خیامی باشد؟ دوست دوران راهنمایی؟.. 20 و چند ساله بودم. چندتا از بچههای راهنمایی را پیدا کرده و مهمان خانهی عفت بودیم. خیلیها بودند: تکتم، سمیه، عصمت... قیافهها عوض شده بود! یکی ازدواج کرده و آن یکی برای ارشد میخواند. میگفتند طاهره پسر 12 ساله دارد و تکتم دو تا بچه! از همهکس و همهچیز میگفتند و من با دلشورهای عجیب دوست داشتم زودتر حرفها را تمام کنند! دلم گواه بد میداد! بالاخره عفت خبر را گفت. صدایش آرام بود و چهرهها با شنیدن خبر، توی هم رفت. پس حقیقت داشت! پس آن دختر زیبا با چشمهای عسلی خودش بود! یک فاتحه اخلاص دستهجمعی از طرف همکلاسیهای قدیمی نثار روح سمانهی خیامی شد و بعد خاطرهی تلخ رفتنش لابلای حرفها و خاطرات دیگر، رنگ باخت... آن شب خوابش را دیدم. توی حیاط مدرسه. باز کوچک شده بود. کولهی بنفشش را بر دوش داشت و روی شانههایش دو بال سفید روییده بود. خواستم بگویم: سمانه! مگه تو نمردی؟ با نگاه غمگینش فهماند نمیخواهد حرف بزنم. شاید دلخور بود. از بیوفایی دوستان، از بیمعرفتی من. میخواست برود. دستش را گرفتم. یخ بود مثل روز برفبازی. بازویش را کشیدم. اعتنا نکرد. از کنار درخت توت گذشت و رفت روی دیوارِ حیاط. به آسمان نگاه انداخت و ناگهان پرید. سمانه خیامی، مثل یک قمری، از لب بام پرید و برای همیشه محو شد!
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک میگوید و سپس عاجزانه میافزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک میشود و میگوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کردهاید. میخواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز! دوونسزو میگوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب. به دیگران نه، ولی با دیگران بخندیم" منبع: اینترنت دیروز عصر بود که برای رفتن به مهمونی حاضر میشدم. هرچی زمان میگذشت دلهره م بیشتر میشد آخه قرار بود با ماشینم به این مهمونی برم و مامان جون رو هم سوار کنم. یعنی واسه اولین بار قرار بود مامانم بشینه کنار دستم. دردسرتون ندم. بالاخره وقت رفتن رسید. به مامان گفتم من میرم زودتر پایین تا ماشین رو سرته کنم. توضیح اینکه کوچه ی ما آخرش بسته ست و انقدر هم کج و کنجوله که حد نداره! هرجاییش هم یه ماشین همیشه پارکه. اصلا ازش ماشین میجوشه. توی کوچه مون باز دوتا هم کوچه داریم که تمام ماشینا واسه سرته واردشون میشن و مثل آب خوردن سر ماشینو کج میکنن و بیرون میان. ولی من خب هنوز تازه کارم دیگه! واسه همینم ازین کارمیترسم. برگشتنا که در هوای خنک شب و بوق و چراغ سرسام آور ماشینها به سمت خونه میومدیم مامانم همه ش با خوشحالی میگفت چقدر رانندگیت خوبه. خدارو شکر خیلی از اومدنا بهتر میری و من هم سوت می زدم و میگفتم آره بابا! من همیشه رانندگیم خوبه. اومدنا چون شلوغ بود اونجوری شد بللللللللللللله. این داستانک، مربوط میشه به بخشی در صفحه ی هفت سنگ روزنامه ی قدس(که یکشنبه ها چاپ میشه) و نوشتنش به عهده ی منه و اسمش هست: و اینک مرگ. بخش قشنگیه. خودم خیلی دوستش دارم. تصمیم گرفتم بعد از این هر چند وقت یکبار یکی از داستانکهای مربوط به این بخش رو توی وبلاگم بذارم. خوندین، نظر یادتون نره! منتظرم. بیبی جان وقتی به خانهشان آمد که سه روز از رفتن مادر میگذشت. او که دخترکی 5 ساله بود بقدری توی این سه روز همراه برادر کوچکش گریه کرده بودند که هردو گلو درد گرفته بودند! روز چهارم، مادربزرگ رسیده بود. با چارقد سفید ململی که از گوشهاش، چند نقل و سکهی یک قرانی نصیبشان شده بود. دخترک همانجا سکهها را سر کوچه برده و همه را خروس قندی خریده بود. خروس قندیها و بیبی جان، گلو درد را هم از یادشان برده بود! کاش بیبی جان همیشه پیششان میماند... سر شبها قبل اینکه بابا بیاید، هرکدام را روی یک زانو مینشاند و برایشان قصه میگفت. قصهی پیغمبرها و امامها. به قصهی حضرت فاطمه که میرسید همیشه گریهاش میگرفت، تندتند اشکها را با گوشه چارقد پاک میکرد و زیر لب میگفت: «یا جده سادات! خودت پشتیبان این بچهها باش!»... پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی. بغض، راه گلویت را بسته بود. چشمهایت به سرخی نشسته بود. رنگ رویت پریده بود. تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود. دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغضی کودکانه به ارتعاش وامی داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی. پیامبر تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید: چه شده دخترم؟ و تو فقط گریه می کردی.مرد آهسته در شب تاریک
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
محمد عیادزاده:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
ساعت نزدیک سه و موقع رفتنم بود که دیدم ابرهای تیره و تار از همه طرف آسمون رو پوشوندند. همینطور یک چشمم به صفحه ی مونیتور بود و اون یکی به آسمونی که لحظه به لحظه گرفته تر میشد. آخر هم طاقت نیاورد. بغضش ترکید و بارون بهاری شروع به باریدن کرد. مثل این مصیبتزده ها از پنجره بیرون رو نگاه میکردم. چند دقیقه ای هم صبر کردم. ولی انگار چاره ای نبود. با همکارهام خداحافظی کردم و خودم رو به کوچه ی بغل محل کار رسوندم. بارون تند و تندتر میومد. به ماشینم رسیدم. و نگاهی به سرتاپای خیس و گل آلودش انداختم. شیشه ی جلو و آینه های بغلش پر از لک بود. یک دستمال برداشتم و باهاش یک کم شیشه ها رو تمیز کردم. نشستم پشت فرمون و از پشت شیشه های ماشین چند دقیقه نظاره گر این هوای بارونی شدم. ولی اینجوری که فایده نداشت. باید وارد عمل می شدم. سوویچ رو چرخوندم و ماشین رو زدم توی دنده یک و برای اولین بار در هوای بارونی به حرکت افتادم.......
سلام دوستای خوبم. این داستانک که به قلم خودمه و در ستون " و اینک مرگ" صفحه هفت سنگ روزنامه قدس چاپ شده رو تقدیم می کنم به دوست خوب دوران راهنماییم سمانه ی خیامی:
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
ونسنزو تحتتاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن میفشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو میکنم.
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هر صبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار می زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر،
نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!
آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بار می برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جار می زنند،
سرما و گرما می کشند،
و گاهی خجالت هم می کشند ...،
بیائیم و هرگز به دیگران نخندیم و زمانی لب به خنده باز کنیم که خودمان را
در شادی و خوشبختی دیگران سهیم بدانیم و بقولی:
"
البته دیروز تصمیم داشتم واسه اولین بار توی یکی ازین کوچه ها برم ولی وقتی دیدم توی اولی یه ماشین پارکه و سر دومی هم یکی دیگه از تصمیمم منصرف شدم. رفتم آخرای کوچه تا بخیال خودم دور سه فرمونه بزنم( که البته مال من بجای سه فرمونه هر دفعه میشه سی فرمونه!)
به هرجون کندنی و بعد از کلی فرمون چرخوندن ماشین صاف شدم و اومدم دیدم مامان بیچاره هم از کیه که بیرون توی کوچه منتظر وایستاده. درو براش وا کردم و بسم الله گویان وارد شد. ازونجا که از شانس کچل ما مدتیه سر چهارراهمون رو بستن مجبور شدم از میدون تربیت دور بزنم که چه تربیتی؟ باید اسمش رو بذارن میدون وحشی بی تربیت!
هرچی ماشین بود روم می پیچید و حتی اونایی که از بالا پل میومدن با اینکه راه با مایی که تو فلکه هستیم بود همینطور واسه خودشون میومدن. طفلک مامان دستش رو بیرون آورده بود و واسم راه میگرفت! بالاخره اومدم و جالب اینکه وقتی ازجلو چهارراهمون رد شدم دیدم باز کردنش!
و من اینهمه راه الکی رفته بودم تا میدون وحشی بی تربیت!! با شادی میرفتم بطرف چهارراه دانشجو که چشمتون روز بد نبینه! یکهو دیدم ماشینه که عین زنجیر به هم قفل شدن! و همینطور ماشینای عقبی پشت سر من ( چون یک کم، فقط یک کم یواش میرم) بوق میزنن! نمیدونستم چرا ماشینم اصلا راه نمیره! گاز میدادم و بزحمت جلو میرفتم. یکجایی رو کنده بودن( کلا توی راسته ی بلوار ما ساخت و ساز خیابون زیاده) و خیابون باریک میشد. ماشینا رو هم میپیچیدن و من داشتم راهمو میرفتم که یه پژو به چه هیکل اومد خودش رو به زور از کنار ماشینم جا کرد که مثلا چی بشه؟ چند سانتیمتر جلوتر بره و مدال پررویی رو بگیره! هی مجبور بودم بزنم رو ترمز! آخرش دیدم مامانم به یه کوچهخ اشاره کرد و گفت ازینجا بپیچ! پیچیدم و از شلوغیا خلاص شدم. بعد گفت از چهارراه دوم بپیچم سمت چپ و تا اومدم یهو دیدم خونه ی زنعموی عزیزم جلوی چشمهام قرار داره! باورم نمیشد به همین آسونی رسیده باشیم! زودی پارک کردم و مامان رفت زنگ بزنه. ماشینو خاموش کردم. شیشه ها رو بالا دادم قفل فرمون رو زدم و خواستم ترمز دست رو بدم بالا که...اوه خدای من! چی دیدم؟ ترمز دست که خودش بالا بود؟
حالا بهم نخندین دیگه! بذارین رو حساب هول شدن از حضور مامانم تو ماشین! اصلا از کجا معلوم مامانم موقع پیاده شدن بهش دست نزده باشه؟ الان که فکر میکنم می بینم این هم ممکنه! بله!
این تعریف از جمعه هیچوقت از سرم بیرون نمیره !
.
.
.
یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست …
.
.
.
.
شما یادتون نمیاد ، دبستان که بودیم وقتی معلممون میگفت “یه خودکار بدید به من” ؛ زیر دست و پا همدیگه رو له و لورده میکردیم تا زودتر برسیم و معلم خودکار ما رو بگیره …
.
.
.
ما فقیر بودیم میخواسیم توپپ پلاستیکی دولایه درست کنیم. صبر میکردیم یه نفر توپش سوراخ شه و پاره ش کنیم … اونایی که پولدار بودن دوتا توپ نو میگرفتن یکی رو پاره میکردن !!!
.
.
.
یادش بخیر بچه که بودیم از این فرفره کاغذیا درست میکردیم و میدویدیم تا بچرخه ؛ بعضی وقتا هم که دیوارو نمیدیدیم و با سر میرفتیم توی دیفال …
“بی سرو صدا ، وسایلتونو جمع کنین با صف بیاید برید توو حیاط ؛ معلمتون نیومده”
یکی از ناگهانی ترین و سورپرایز کننده ترین جملات دوران مدرسه …
ادامه مطلب...
Design By : Pichak