زندگی رسم خوشایندیست
اگر آواشناسی بلد باشید حتما شنیدهاید حرف «خ» جزو حروف خشن محسوب میشود. حالا فرض کنید این حرف خشن، اول دو کلمه بیاید و تبدیل شود به عبارت «خلافی خودرو»! واویلا! این یکی دیگر خشونتش آنقدر زیاد است که «جناب سرکار! باور بفرمایین بار اولم بوده» و «ایندفعه رو چشمپوشی کنین» هم حالیاش نیست. شنیدن این ترکیب فوق خشن، پشت هر رانندهای را میلرزاند و قلبش را به تالاپ و تولوپ میاندازد. فرقی هم نمیکند آن راننده یک مازراتی یک میلیارد و خردهای سوار شود یا مثل بندهی حقیر یک پیکی هشت میلیونی بژ بدون رنگ مدل 85 آماده برای فروش! (از اعتماد مسئول صفحه سوءاستفاده کرده و یک تبلیغی هم برای ماشینمان بکنیم!) دردسرتان ندهم! فقط باید راننده باشید تا بدانید این لغت چطور میتواند با روان آدمیزاد بازی کند و تنش را بلرزاند. نه اینکه زبانم لال بخواهم بگویم شما جزو رانندههای متخلف هستید! نخیر! حتی اگر پشت چراغ قرمزهای نیمهشب هم ایستاده باشی و در بزرگراهها، سرعتت از 80 تجاوز نکرده باشد و همیشه کمربند ایمنیت مثل طناب دار به گردنت آویزان باشد، باز ته دلت وحشت داری! نکند آن چراغ زرد ملکآباد که آن روز با سرعت رد کردهای، برایت از طرف آقا پلیسه عکسی یادگار گذاشته باشد! یا آن گردش به راست بدون لچکی چهارراه خاقانی رضاشهر! یا بعضی سبقتها که بدون توجه به راهراههای ممتد و منقطع کف خیابان گرفتهای و... شاید در نظر رانندگان حرفهای اینها که گفتم بچهبازی باشد. ولی برای رانندهی تازهکاری مثل بنده، هراس فراوانی به همراه دارد. وحشتی که تا همین چند روز پیش همراهم بود و با دیدن هر مرکز پلیس بعلاوهی 10 احوالم را منقلب میکرد. تا اینکه متوجه شدم میتوانی از طریق پیامکی ناقابل به اطلاعاتی قابل، راجع به خلافی ماشینت برسی. کافی است شماره عمودی پشت کارت ماشین را که سمت راست قرار دارد و شامل حروف انگلیسی و عددی به 1101202020 ارسال کنی تا بلافاصله شستت خبردار شود چه دستهگلهایی هنگام رانندگی به آب دادهای! نکتهی اخلاقی: وقتی با ترس و لرز، پیامک را فرستادم، چند ثانیه نکشید که این جواب به گوشیام رسید: مبلغ: 0 تعداد:0 اعتراف میکنم این اولینبار بود که از گرفتن نمرهی صفر اینهمه ذوقمرگ شده بودم! و یک پیشنهاد: اگر تا امروز این قضیه را نمیدانستید و برای چراغهایی که رد کردهاید در کابوسهای شبانه به سر میبرید، همین الان تلفن همراهتان را بردارید و به شیوهی "مرگ یکبار شیون یکبار" عمل کنید. برایتان صفرهای کله گنده و دو گوش آرزومندم! چاپ شده در شهرآرا دیروز تولد یکی از دوستای خیلی خیلی عزیزم بود. دوستی که آشناییمون از انجمن ادبیات داستانی مشهد شروع شد. اون روزا من مسئول انجمن بودم و یرای کارگاه مقدماتی ثبت نام می کردم. یک روز دختری رو دیدم سفیدرو و خنده به لب که با خجالت توی اتاق اومد و درخواست فرم عضویت کرد. با خودش رزومه های کاریش رو هم اورده بود. از جمله داستانی که توی روزنامه ازش چاپ شده بود. اون دوست خوب و متواضعم اونروز دفتر رو ترک کرد و من تازه با خوندن رزومه ش متوجه شدم دوره ی فیلم نامه نویسی رو هم در مرکز سروش گذرونده و مدرک تحصیلیش ارشده. روزها گذشتند و دوست جدید هم رفته رفته به خاطر مسیر خونه ش به جمع من و عده ای از دوستان ملحق شد. روزای خاطره انگیزی بود اون عصر پنجشنبه هایی که ما دخترکان داستان نویس بعد از جلسه مسیر پارک ملت رو طی می کردیم تا خودمون رو به پایانه و اتوبوس ها برسونیم. اتوبوس هایی که محل جدایی هفتگیمون بود. جلسات پارک ملت یواش یواش دوستیهامون رو صمیمی تر کرد. حالا جلسات حوزه هنری هم اضافه شده بود و دوست خوبم داستانهای قابل تاملی می نوشت. بعد همکار کاریم شد و توی سایت خانواده معاون یکی از باشگاهها. با دقت و نظم و تعهدی مثال زدنی. با هم فیلمنامه انیمیشن گروهی نوشتیم و بعد در نگارش گزارش و مقاله و یادداشت و مصاحبه و... نشون داد یک همه فن حریفه. شاید الان چیزی حدود هفت سال از اون روز می گذره. روزی که برای اولین بار در دفتر انجمن ادبیات داستانی قصه ی آشنایی من و دوستم شروع شد و حالا به مناسبت تولدش که برام روز خیلی عزیزیه، تصمیم گرفتم اینجا توی وبلاگم براش بنویسم: آرزوی قشنگم از دوستی با تو به خودم می بالم و در آستانه سال جدید برات روزهایی سرشار از لحظه های ناب آرزو می کنم. دوست دارم امسال بهترین سال عمرت باشه. پر از شادی و خنده و نیکبختی. تولدت مبارک یک روز عالی است. با هوایی مطبوع بدون لکهای ابر در آسمان. توی بهشت رضا سکوت دلچسبی برقرار است. با دوست عزیزم اینجا آمدم تا سوژهی عکاسیاش شوم. باید در حالی که چادرم را توی صورتم کشیدم، کنار قبرها بنشینم تا او از زوایای مختلف، عکسهای هنریاش را بگیرد. کار عکاسی تمام شده. حالا بین قبرها راه افتادیم و من خودکار و کاغذ به دست، اسامی اموات را مینویسم. اسمهایی ناب که شاید هیچجای دنیای زندهها، نظیرش یافت نشود: شکر، بیبی بس، سیاره، مملکت، ماندگار، غیبعلی، بلبل و... اسمها را برای داستانهایم میخواهم و دوستم هم در این کار، کمکم میکند. از میان قطعهها میگذریم. تک و توک آدمها، سر قبر عزیزانشان هستند. با قرآن و شیشه آبی برای درگذشتهشان و بسته شکلات یا بیسکوییتی برای تعارف به رهگذران. بهشت رضا شلوغتر شده. با اتوبوسهایی که آمدهاند تا زندگان را در این بعدازظهر پنجشنبه به اموات پیوند بزنند. خوشحال به دوستم میگویم: «خوب شد زود اومدیم. الان دیگه جای پارک پیدا نمیشه.» دوستم به اتوبوسهایی که ازشان آدم میجوشد اشاره میکند: «به نظرت یک کم عجیب نیست؟ جمعیتو میگم.» بد نمیگوید. آدمها و ماشینها انگار زیادتر از حد معمول هستند. یکهو ماشینی را میبینیم که روی کاپوتش پلاکارد زده: «مراسم تجدید میثاق با شهدا» و تازه جواب معما را پیدا میکنیم. جانبازها، سوار بر ویلچر، پیرها عصا به دست، نوجوانها چفیه بر گردن و بچهها گل و پرچم در دست، از اتوبوسها پایین میآیند تا سمت قطعه شهدا بروند. وانتی با بلندگویی بزرگ، دائم دور میزند و سرودهای انقلابی پخش میکند. لحظههای عجیبی است. به قطعهی شهدا نگاه میکنم. به عکسهای رنگ و رو رفتهشان و اسمهایی که گاه بر سنگ قبر جز چند کلمهی کمرنگ ازشان باقی نمانده. اینجا قطعهی شهدا است. شهدایی که سهمشان از همهی ایثارگریها، یک روز در سال است تا نه همهی مردم شهر، بلکه خانوادهها و همرزمانشان بیایند و با آرمانهای آنها تجدید میثاق کنند. به عکسهاشان نگاه میکنم. چقدر غریبند شهدا و چه ساده و بی غل و غش به دوربین میخندند. رو به آسمان میکنم. ابرها تنگ هم نشستهاند. شاید مثل من توی گلویشان بغض دارند. به خاطر غربت شهدا. بغضی که بعید نیست هر لحظه بترکد. این را به دوستم میگویم و با عجله سمت ماشین میدویم. به سختی میان جمعیت حرکت میکنیم و سمت خروجی میرویم. از دور، صدای سرود انقلابی وانت، هنوز به گوش میرسد و در فضا موج برمیدارد: «تا ابد زنده یاد شهیدان...» چاپ شده در شهرآرا بعد از ظهر بود که از اداره بیرون آمدیم. من، خواهرجان و دو رفیق شفیق. گرسنه و از پای در آمده در یک روز مثلا زمستانی ولی با آب و هوای مناطق حاره! طرف حرم راه افتادیم تا هم به آقا سلامی کرده باشیم و هم سوار اتوبوس شویم. تازه جلوی ورودی رسیده بودیم که متوجه بگومگوهایی شدیم. دختر جوانی با لهجهی غلیظ اصفهانی در حالی که کولهی بزرگی روی دوش داشت، داد و هوار راه انداخته بود که میخواهد وارد حرم شود و مامور مدام تکرار میکرد: «برین چادر تهیه کنین. بعد بیاین.» دختر شکایت داشت از اینکه فرصت ندارد و بقیه، تماشاچی این صحنه بودند. یکهو خواهرجان را دیدم که چشمهایش برق زد. شستم خبردار شد، تصمیمی ناگهانی گرفته. رو به من گفت: «هدیه! چادرمو بدم بره زیارت؟» ماندم چه جوابی بدهم. اصلا من که بودم که بخواهم زائری را از زیارت محروم کنم؟ چیزی نگفتم و خواهرجان با سرعت جلو رفت، چادرش را روی سر دختر انداخت و او هم که انگار دنیا را گرفته، گفت: «نیم ساعته برمیگردم.» دو رفیق شفیق را با اتوبوس راهی کردم و چادرم را به خواهرجان دادم. تنها کاری که ازم برمیآمد. لب باغچهی کوچکی نشستیم و در انتظار بازگشت دختر، به زوار خیره ماندیم. با خودم فکر میکردم اگر خواهرجان نبود عمرا به فکرم میرسید چنین کاری بکنم. بعد یادم افتاد خواهرجان همان کسی است که از وقتی بچههایی مدرسهای بودیم، من هفت ساله و او نُه ساله، کارش رساندن بچههای گمشده به مادرهایشان، حمل پلاستیک خرید پیرزنها و... بود. نیم ساعت رد شده بود و فکرهای بد به سرم هجوم میآوردند: «از کجا معلوم دوباره برگرده؟ نه که بگم دزد باشه. زائر امام رضا که دزد نمیشه! ولی بعید نیست توی صحن و رواقها گم بشه و از یه خیابون دیگه سردربیاره!» همهی اینها را بلند میگفتم و داشتم با جملهی «خلاصه که فکر چادرتو از سرت بیرون کن.» ضربهی نهایی را میزدم که خواهرجان داد کشید: «اومد!» دختر، برعکس قیافهی عبوس پنجاه دقیقه پیش، با لبخند دست تکان میداد و طرفمان میآمد... چند دقیقهی بعد در اتوبوس راهی خانه بودیم. به ماجرای امروز فکر میکردم و دلم میخواست خودم قهرمان نقش اولش بودم. چون همهی آن خستگیها، انتظار کشیدنها زیر آفتاب و گرسنگیها، میارزید به لحظهای که دختر زوار جلو آمد، روی خواهرجان را بوسید و با خلوصی عجیب گفت: «الهی هر حاجتی داری از آقا بگیری. برات دعا کردم. خیلی زیاد.» چاپ شده در روزنامه شهرآرا قرار است برویم تئاتر. یک تئاتر موزیکال و خانوادگی. قولش را به خواهرزادهها دادهام و حالا شب موعود رسیده است. باید همراه مادر، خواهر و خواهرزاده کوچک، بلوار پیروزی را طی کرده و خواهرزادهی بزرگ را از درِ منزل سوار کنیم. با خشونتی که مقتضای چهارده سالگیاش است صندلی جلوی پیکی را از آنِ خود میکند و غرولندهایش شروع میشود: «حالام وقت اومدنه؟ عمرا برسیم!» همینطور نفوس بد میزند تا به بلوار معلم برسیم، مادر را پیاده کرده و خواهر وسطی و خواهرزادهی کوچکترین را جایگزین کنیم. حالا عقب ماشین شهر شام شده و خواهرزادهها از تنگی جا، به هم لگد میزنند. خواهرزادهی بزرگ برای یازدهمینبار به ساعت موبایلم نگاه میکند: «هفت و ربع! عمرا تا هشت برسیم!» من که پایم از کلاچ گرفتن در بلوار پرترافیک وکیلآباد درد گرفته، گوشم را به کری میزنم. ولی با دیدن تابلویی که ترافیک ملکآباد و احمدآباد را سنگین اعلام میکند، آه میکشم. عقب ماشین بچهها شعر میخوانند و من، به بهترین راهی که در کمترین زمان به خیابان امام خمینی برساندمان، فکر میکنم. جای فکر کردن نیست. توی بزرگراه کلانتری میپیچم که همیشه راه نجاتی بوده برای ترافیکهای کمرشکن! خواهر وسطی پیشنهاد میدهد از جاده برویم. میپرسم راه را بلد است؟ سکوت میکند. حالا نوبت خواهر بزرگ است که سکان هدایت را به عهده بگیرد. شعرها باز خوانده میشود و با راهنمایی خواهرها به بلوار امام خمینی میرسیم. ترافیکها را رد میکنیم و وارد میدان دهدی میشویم. ماندیم تالار هلال احمر کجاست؟ آدرس را از موتورسواری میپرسیم و در کمال ناباوری، سه دقیقهی بعد جلوی تالاریم. ماشین را خاموش میکنم و پاهای لرزانم را از پدالها برمیدارم. خواهرزادهی بزرگ برای بیست و یکمین بار موبایلم را نگاه میکند. لحنش رضایتبخش است: «یکربع به هشت.» میگویم: «شما برین. قفل فرمون بزنم میام.» وارد سالن میشوم. خواهر بزرگه با متصدی بلیت، مشغول بگومگو است: «ردیف هفتو خودم اینترنتی گرفتم. چطور به کس دیگه فروختین؟» خواهرزادهی کوچک به گریه افتاده و بزرگترین، غرولند میکند: «اینم از شانس ما... عمرا راهمون بدن!» کوچکترین، میگوید: «کاشکی بریم جلو بشینیم.» و آن یکی میغرد که: «چرا حرف الکی میزنی؟» بچهها را گوشهای میبرم و آرامشان میکنم. حالا همه سمت سالن میروند الا ما! بالاخره خواهر بزرگه میآید! توی دستهایش شش بلیت دارد. بلیتهای ردیف جلو برای میهمانان ویژه با بهای سی هزار تومان. حال اینکه بلیتهای ما دوازده هزار تومانی بوده است. با دهانهایی که از خوشحالی به طرف گوشها کش آمده، توی سالن میرویم. قصهی ما به سر میرسد و خواهرزادهی کوچکترین ما هم به مراد دل. توی نمایشگاه کتاب، دوستی، کتابی پیشنهاد داد و گفت سوای ماجرا، سبک نوشتاریاش جذبش کرده. ما هم که تشنهی کتاب و خراب رفقاییم، خریداریاش کردیم و ساعتی بعد با کولهباری چندماهه از تنقلات روح، رهسپار منزل شدیم. بالاخره نوبت رسید به کتاب پیشنهادی با اسم رمانتیک «شوهر عزیز من». نوبت چاپ هفتم، تاکیدی بود بر پرطرفداریاش. از همه مهمتر، نویسندهاش بود که کلی کتابهای حوزهی کودک و نوجوانش را برای خواهرزادههای دلبند، خریده بودم. حالا این رمان مقابلم بود تا ببینم نویسنده در کارزار بزرگسالان، چقدر هنر به خرج داده! کتاب را شب گرفتم دستم و به دلیل خوشخوانی مورد تاکید دوستم، پنج صبح، همراه اذان به پایان رساندم. ولی دروغ چرا؟ بدجور توی ذوقم خورد. از پرحرفیهای راوی که با سیاسیکاری میخواست به جذابیت قصهاش بیفزاید، شخصیتهای سیاه در حد شیپورچی و شخصیتهای آسمانی و زیبایی که آدم را یاد رمانهای عاشقانهی نوجوانی میانداخت. یکی از شیپورچیها، نسرین ماجدی دوست دوران قبل انقلاب راوی بود. همان که همیشه رویش را آنقدر محکم میگرفت تا فقط قوز دماغش از لای چادر بیرون بزند. شلخته بود. تذکر میداد و در زیرآبزنی رودست نداشت. راوی که از همین رفتارها، از عقاید خود برگشته، بعد بیست سال دوستش را پیدا میکند. آن هم به مضحکترین شکل. زنی چادری به او که در راهپیمایی برای مردم غزه، لب سکویی نشسته، نزدیک میشود و راوی، از چادر پُر خاکی که روی صورتش میآید، میفهمد نسرین پیدا شده! با همین دلیل محکم! دنبالش میرود و حدسش درست از آب درمیآید! نمیدانم نویسنده مخاطب را چه فرض کرده که کتابش پر است از همین حوادث الابختکی. افسوس که این نوشته فرصت نمیدهد به کینهورزیهای راوی با شوهر رزمندهاش بپردازم و عشق افراطی به شوهر خواهری که زن و زندگی دارد. فقط بدانید این کتاب ربطی به عنوانش ندارد و تمامش پر است از نفرت یک زن به شوهر جبههرفته و تفکراتش. تا صفحات پایانی، این جنگ اعصاب ادامه دارد و حتی بعد سالها، راوی، رویای شوهر خواهرش را میبیند! بعد کتاب، سری به نقدهایش زدم. افرادی اثر را باحال و جذاب! معرفی کرده بودند و بعضی، مورد نقد موشکافانه قرار داده بودند. منتقدی پیشنهاد داده بود اسم کتاب، عوض "شوهر عزیز من""شوهر نفرتانگیز من" شود و من فکر کردم اگر مجوز به مشکل نمیخورد، "شوهر خواهر بسیار عزیزم" هم گزینهی بدی نبود. یا عنوانی که تیتر این نوشته شد: «شوهر عزیزم! میخوام سر به تنت نباشه!» چاپ شده در روزنامه شهرآرا این روزا کم وقت می کنم از خودم بنویسم توی این وبلاگ قدیمی. هرچند تمام اون یادداشت ها هم چیزی جز تجربه های شخصی م نیست. همه ش به خاطر کار و مشغله ست. انگار این کارهای نوشتنی من، طلسم شدن و براشون پایانی نیست و نخواهد بود. امروز سی ام بهمنه. یعنی فقط بیست و نه روز دیگه تا سال جدید داریم. عجب سالی بود امسال. پر از کار و کار و کار. تنها سفرم، سفر به تهران در فصل بهار بود. بقیه ش همه توی این اتاق پای این سیستم، این یار روزها و شب هام گذشت. به نوشتن قصه و نمایش نامه برای رادیو، نوشتن و سفارش مطالب برای سایت شجر، نشریه حرم، یادداشتهای داستانی برای روزنامه، یادداشت های خبری برای سایت خبر و.. قرار بود یک مجموعه کتاب تالیف کنم. قصه اولش رو هم فرستادم. ولی چون ناشر زیر بار نرفت جز سه جلد، اسمم رو روی بقیه ی جلدها بیاره، موضوع منتفی شد. چندتا کتاب ویرایش کردم و بالاخره اینکه شاید به زودی مسئول یک کتابخونه ی کوچولو موچولو بشم. این کارو واقعا دوست دارم. انگار حضور در کنار کتاب ها حالم رو بهتر می کنه. دوست داشتم می تونستم توی کارنامه ی کاری امسالم کتابی تالیف کنم. اینهمه نوشته ها و قصه هام رو در قالب چندتا کتاب دربیارم. ولی ویرایش و اصلاحشون زمان می بره و تازه چاپشون چند میلیون هزینه می خواد. بله... تا بوده واسه هنرمندا، غم نان بوده و قصه ی تلخ بی توجهی به این قشر دلشکسته... این روزها، روزهای دلگیریه برام. نمی دونم کی حالم خوب می شه. یه جورایی خسته م. از این همه کار. این همه رانندگی توی شهری که راننده هاش مثل دیوونه ها رفتار می کنن، شکست خوردن پروژه های فرهنگی و کاری. دیدن اینهمه آدم فقیر و نیازمند. اینهمه آدم هایی که مریض دارن. مشکلات بزرگ دارن. دلم می خواست اونقدر پول داشتم و قدرت تا گره از مشکل تک تکشون باز کنم. دلم گرفته از این روزای کوتاه و دلگیر زمستونی. کاش مامانم که الان در سفر حجه، یک کم واسه دلم دعا کنه. از همون دعاهای مخصوص که فقط مامانا بلدن و می تونه حال بد هرکسی رو به بهترین حال ها تبدیل کنه. دعا کنه دلم بهاری شه. یک بهار پر از آواز چکاوک، صدای قل قل چشمه و هزارهزار شکوفه های صورتی هلو. با ورود این تکنولوژی نوین، خوشحالی به خانهمان آمد. امکان نداشت یکیمان از راهرو رد شود و دکمهی دوربین را فشار ندهد. حتی دیدن ماشین همسایه و گربههای کوچه هم هیجان داشت. همهچیز خوب میگذشت تا اینکه یک روز بعد از زدن دکمه، صفحهای آبی جلوی دوربین ظاهر شد. آیفون را خاموش روشن کردیم. در حد اطلاعات مکتبخانهایمان به دکمههایش ور رفتیم. بیفایده بود. رفتیم دم خانهی همسایهها. گوشی آنها هم به همین مرض مبتلا شده بود! دخترکی را برای بررسی اوضاع، پایین فرستادیم. وقتی برگشت، رنگ به چهره نداشت. نفسزنان و با لکنت گفت: «بردن! آیفونو! دکمهها، صفحه، همه رو کندن و بردن!» باورمان نشد. نسوان ساختمان، چادر چاقچور کردیم و پایین رفتیم. با دیدن فرورفتگی خالی توی دیوار، آه از نهادمان بلند شد! وای که عمر خوشبختیمان چه کوتاه بود! مردها آمدند. گرفته و در خود فرو رفته. یکی حرص میخورد که موتور سرقتی آیفون یک میلیون بوده و حتما سارق، از ارزشش خبر داشته. آن یکی نگران ناامنی کوچه و ماشینی بود که بیرون پارک میکرد و همسایهی جدید عقیده داشت باید برویم کلانتری. اما قدیمیترین همسایه، میگفت اول از همه باید به رییس شرکت آیفون اطلاع دهیم. روز بعد رییس شرکت که مثل اسفند روی آتش میسوخت آمد! گفت حدس میزند کار کی باشد. کسی که قبلا هم سر یک ساختمان دیگر بهش ضربه زده. همان نصاب اخراجی! رییس شرکت در نقش شرلوک هولمز، سراغ تحقیقاتش رفت و ساعتی بعد کاشف به عمل آمد که خودش بوده! با قصد انتقام از رییس، مرتکب این حماقت شده. حالا هم پشیمان است و از اهالی ساختمان تقاضای بخشش دارد. همان شب، همسر گریان مجرم، دم در آمد و از همسایهها، رضایت خواست. یک عده تحتتاثیر گریهها و گروه دیگر مصمم در شکایت، اختلاف پیدا کردند و تا این لحظه که نگارنده این سطور را مینویسد، هنوز تکلیف سارق و شکایت، در پردهای از ابهام قرار دارد. در همین اوضاع، قدیمیترین همسایه، نصاب دیگری آورد تا آیفونی جدید نصب کند. اینبار یک نصاب مطمئن. آیفون، با حفاظ و ایمنی کامل نصب شد و هزینهی تشکیلاتش، برخلاف تصور، به دویست هزار تومن هم نرسید. از خوب روزگار، دوربینش، باکیفیتتر، از یکی قبلی و اسباب شادمانی بسیار شد. طوریکه حالا میشود در تاریکی شب، هر موجود زندهای را از فاصلهی دور، رصد کنیم و ششدانگ حواسمان به کوچه باشد. خصوصا به آدمهای مشکوکی که قیافهشان به انتقامگیرندهها میخورد. از آن انتقامگیرندههای خطرناک! چاپ شده در روزنامه شهرآرا زن با آن چادر بلند و پلاستیک توی دستش، تازه روی صندلی کنارم نشسته بود که پیرزن وارد اتوبوس شد. بلافاصله بلند شد و جایش را به تازهوارد داد. پیرزن تشکر کرد و از عمل زانو شکوه. انگار اینها بهانهای شد تا زن هم سر درد دلش باز شود. از دختر سه سالهاش بگوید که عمل ریه کرده و برای اسپری 230 هزار تومانیاش امروز از صبح همهجا را زیر پا گذاشته. ولی دریغ از هزار تومان تخفیف. بالاخره خیریهای که تحت پوششش قرار دارد، به او 10 هزار تومان مرحمت داشته و حالا دست از پا درازتر راهی خانه است. به صورتش نگاه کردم. جوان بود. با پوست تیرهای که خطهای کوچک، گوشهی چشمهایش نقش انداخته بودند. زن حالا از پسر 7سالهاش میگفت که اندازهی بچههای 5،4سالهست و به کم خونی شدید مبتلاست. برای معالجه، او را پیش دکتری زیر پل بیمارستان قائم میبرد و دکتر، هیچوقت پول ویزیت نمیگیرد. خودش در خانهها کارگری میکرد. با این وجود چرخ زندگی نمیچرخید و همین باعث شده بود گاز خانه به خاطر بدهی سی هزار تومانی قطع شود. اتوبوس پُر و خالی میشد و زن هنوز جلوی صندلی ما ایستاده و سختیهای زندگیاش را نجوا میکرد. بعد با اشاره به پلاستیکهایش که کنار صندلی من بود گفت: «بچهها چند روز پیش هوس ساندویچ کرده بودن. منم با ده هزار تومنی که امروز گرفتم، سوسیس و نون ساندویچی خریدم. گفتم اقلا دل بچههام رو شاد کنم.» زیر چشمی نگاهی به نان باگتها کردم که از لای پلاستیک سرک میکشیدند. شرم داشتم از تماشایشان. به خاطر همهی ساندویچها و پیتزاهایی که در طی چند هفتهی اخیر خورده بودم. اتوبوس به ایستگاه فرامرز عباسی رسید. زن گفت باید برود تا سوار خط بعدی شود و به خانهشان در جاده قوچان برسد. قبل رفتن شماره تماسش را گرفتم. پرسیدم: «موبایل خودته یا بابای بچهها؟» زمزمه کرد: «بچهها بابا ندارن.» و زود از اتوبوس خارج شد. حالا نوبت پیرزن بود که از بدی زمانه بگوید و از اینکه هر وقت تبلیغات پر رنگ و لعاب تلویزیون را میبیند، یاد بچههایی میافتد که مثل بچههای زن، کوچکند و نداریم و نمیشود حالیشان نیست. پیرزن حرف میزد و من توی ذهنم اسامی افرادی را فهرست میکردم که میشود روی کمکشان حساب کرد. حتی برای پنج یا ده هزار تومان. به خاطر دخترکی که ریهی رنجورش سخت نیازمند اسپری است و مادرش نتوانسته چیزی جز چند نان باگت برایش تهیه کند. چاپ شده در روزنامه شهرآرا تازه توی کوچه آمدم و سوار پیکی شدهام که کاغذ روی شیشهپاککن توجهم را جلب میکند. از همان پشت شیشه میخوانمش که با خودکار قرمز، روی ورقی جدا شده از دفتر، با خط خرچنگ قورباغه نوشته: «همسایهی عزیز! لطفا از محوطهی جلوی خانهی همسایهها، به عنوان پارکینگ 24 ساعته استفاده نکنید و جلوی منزل خودتان پارک بفرمایید!» نگاهی به اطراف میاندازم بلکه نامهنویس را ببینم. همهجا امن و امان است و جز چند گربهی سیاه و نارنجی، جنبندهای به چشم نمیخورد! با ظاهری خونسرد، برای سرته کردن به انتهای کوچه میروم. ولی ذهنم توی خانههای دور و بر، چرخ میخورد. یعنی کار کدامشان است؟ پیرزن بداخلاق روبرویی که آن روز از پنجره، به همسایهای که ماشینش را کمی چفت باغچهاش پارک کرده بود، آنهمه بد و بیراه گفت؟ یا همسایهی صاحب نیسان که چندبار وقتی دیده نزدیک خانهشان پارک میکنم چنان چشمغرههایی نثارم کرده که چیزی نمانده بوده سنگکوب کنم! شاید هم کار همسایهی اعصاب خراب باشد! همانکه یکبار موقع پارک، مثل مجرمها غافلگیرم کرد و گفت: «پس بالاخره پیداتون شد. میخواستم واستون نامه بنویسم.» بعد هم گلایه که چون 206ش فرمان سفتی دارد! موقع بیرون آمدن، مشکل پیدا میکند و حضور ماشین من جلوی باغچهی مقابل، به این مشکل دامن میزند. چیزی نمانده بود بگویم: «فرمون 206 سفته؟ اگه پیکی داشتی...» جلوی زبانم را گرفتم و جواب دادم: «اگه جای خالی بود چشم. ولی اگه نبود، شاید بازم مجبور شم همینجا نگه دارم.» همسایه، با دندانقروچه تهدید کرد: «پس اگه دیدین ماشینتون خورده، شاکی نباشین!» و من بعد از نگاهی به ماشین سرتاپا غر و دبهام با اعتماد به نفس گفتم: «من کار خلافی نکردم تهدید میکنین. جلوی درِ خونهای هم پارک نکردم! همهمون عوارض شهرداری میدیم و این کوچهها به اسم شخص خاصی سند نخورده!» کوچه را دور میزنم، جای اولم میرسم و مکالمات ناخوشایند آن روز، در ذهنم مرور میشود. مکالماتی که با حرکت پیکی و دستهای مشتکردهی همسایه به پایان رسید! کوچه هنوز خلوت است. به شیشه نگاه میکنم. پُر شده از لکههای باران شب پیش. شیشهشور را میزنم و نامهی همسایه با ذرات آب، تکهتکه شده و گوشهی شیشه جمع میشود. کاغذ خیس و مچاله را برمیدارم و حرکت میکنم. توی آینه، راننده پرایدی را میبینم که جای پارک سابق من، نگه میدارد، دزدگیر را میزند و همینطور که دور و برش را میپاید، چند متر آنطرفتر، در ابتدای کوچه داخل خانهاش میشود و این قصه سرِ دراز دارد... چاپ شده در روزنامه شهرآرا
دیگر داشت باورمان میشد که باید تا ابد عادت کنیم به افاف خشخشوی همیشه خرابمان. همان که با هر نم بارانی، اتصالی میکرد و اندک خدماتش را هم ازمان دریغ مینمود. تا اینکه با آمدن همسایهی جدید، ورق برگشت. همان همسایهای که مصمم شده بود برای برآورده کردن آرزوهای اهالی ساختمان. از ایزوگام پشتبام تا درست کردن درهای پارکینگ و رنگآمیزی راهپلهها. آخریاش هم آیفون تصویری بود. آن هم نه یک آیفون معمولی. از آن رنگیهای پیشرفته که کارت حافظه هم دارد و اگر بهش کد بدهی، میشود یک تلفن داخل ساختمانی! جلالخالق! این آدم دو پا چه چیزها میسازد و ما بیخبریم!
Design By : Pichak |