سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 


وعده ‏اى داده ‏اى و راهى دریا شده ‏اى

خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده ‏اى

آب از هیبت عباسى تو مى ‏لرزد

بى عصا آمده‏ اى حضرت موسى شده ‏اى

بى سجود آمده ‏اى یا که عمودت زده ‏اند

یا خجالت زده ‏اى وه که چه زیبا شده ‏اى

یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت

کمر خم شده را غرق تماشا شده ‏اى

منم و داغ تو و این کمر بشکسته

توئى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده ‏اى

سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى

کمى هم فکر خودت باش ببین تا شده ‏اى

مانده ‏ام با تن پاشیده ‏ات آخر چه کنم؟

اى علمدار حرم مثل معما شده‏ اى

مادرت آمده یا مادر من آمده است

با چنین حال به پاى چه کسى پا شده ‏اى

تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود

در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏ اى

 


نوشته شده در سه شنبه 92/8/21ساعت 11:17 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


نشسته بودم سر کمد و داشتم سررسیدهای بزرگ قدیمی م رو نگاه میکردم. دفترهای خاطرات سالهایی نه چندان دور. خوندن خاطره هاش غمگینم میکرد. چه فکرهایی داشتم و چه آرزوها و خواب و خیالهایی! چه کسانی زنده بودن که حالا نیستن و....سررسیدها رو نگاهی میکردم و بعد یکی یکی مینداختم توی جعبه ی مقوایی مخصوص کاغذهای باطله. چه فایده داشت بودنشون؟ جز ناراحتی و غم؟

بعدش نوبت رسید به یک چمدون کتاب آبی. کتابهای پیام نور. همه مربوط به رشته ی آمار. چه درسهای سختی. پنج سال تموم چه زجری کشیدم توی بدترین دانشگاه دنیا: روشهای ناپارامتری، سریهای زمانی، فرآیندهای تصادفی...استاد این درس دکتر احمدی بود. چقدر دوستش داشتیم. کتاب کنترل کیفیت آماری. چه کتاب قطوری. با دکتر مشکانی داشتیم. جمعیت شناسی با دکترآزادمنش . ترم بعد ما شد نماینده ی مجلس. کتابها رو توی چمدون نگه داشته بودم واسه اینکه شاید یک روزی اگه واسه خودم خونه ای داشتم اونا رو بذارم توی یک ردیف از کتابخونه ی بزرگ خونه و به بچه هام هروقت خواستن تنبلی کنن بگم: ببینین مامان چه درسهایی می خونده! تازه ازشون نمره های بالا هم میگرفته. 18، 19...مثل همین درس ریاضی برای آمار با آقای حبیبی عزیز. کتاب آنالیز ریاضی رو دیدم. کتابی که زهره ی هر آماری رو می ترکوند. و آخر ترم چه دخلی ازمون آورد استادش. بیشتر کلاس رو انداخت. درس رو مجبور شدیم همه بصورت تک واحد تو ترم آخر برداریم. چه همه بود تعدادمون روز امتحان! کتابها رو همه درآوردم و انداختم توی جعبه  مقوایی کاغذباطله ها. کتابهای تست کنکور ارشد آمار رو دیدم. همون سالی که رتبه م 500 شد و مجاز شدم. مشاور بهم گفت اگه کلاس کنکور بیای می تونی سال دیگه ارشد قبول شی با این درصدهات! کتابهای کنکور هم رفت توی جعبه ی مقوایی پیش بقیه ی کتابهای آمار. حالا نوبت رسید به کتابهای رشته ی کتابداری. یکسال به تشویق دوست خوبم که کارشناس این رشته بود تصمیم گرفتم کنکور ارشد این رشته رو امتحان کنم. چه همه کتاب از کتابخونه گرفتم. چه همه خلاصه نویسی کردم. اتفاقا مجاز هم شدم. ولی چون اون رتبه ای رو که می خواستم بدست نیاوردم، انتخاب رشته نکردم! کتابها و دفترچه ی خلاصه نویسی رشته ی کتابداری هم رفت توی جعبه ی مقوایی. تا بعدا سر فرصت به کسایی که واقعا بهشون احتیاج دارن برسه.

از ته کمدم رسیدم به یک کتاب زبان قدیمی. کتابی با نام یک آموزشگاه. لای کتاب یک کارت زرد بود. نمره ی فاینالم. با دیدن کتاب و کارت خاطره ای قدیمی جلوی چشمام زنده شد. مال اون موقعها که دختری 16 ساله بودم. پر از شور و نشاط. ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 92/8/19ساعت 7:35 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

چمدانش را به قصد رفتن بست 

نگفتم: عزیزم این کار را نکن!

 نگفتم: برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده...

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه، رویم را برگرداندم!

حالا او رفته، و من:

 تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم...

 نگفتم: عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم ...

نگفتم: اختلاف ها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه ما میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است ...

گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده ای، من آن را سد نخواهم کرد!

حالا او رفته، و من:

 تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم...

 او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم.

نگفتم: اگر تو نباشی، زندگی ام بی معنی خواهد بود...

 فکر میکردم از تمام آن بازیها خلاص خواهم شد...

اما حالا تنها کاری که میکنم:

گوش دادن به تمام آن چیزهایی است که نگفتم!

نگفتم: بارانی ات را در آر، قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم...

نگفتم: جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست ...

گفتم: خدا نگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت ...

او رفت و مرا تنها گذاشت، تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم ...


از وبلاگ: خیلی دور خیلی نزدیک نوشته ی مرحوم عطا افشاری


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/16ساعت 7:18 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

گُر می‌گیری، گرمت می‌شود، گرما زیر پوستت می‌پیچد و تو سوختن را در سلول‌های احساست، حس می‌کنی. دماسنج دلت را که نگاه کنی، گرمای وجودت دستت می‌آید. انگار در اجاق رگ‌هایت هیزم می‌سوزانند. گرما بالاتر از حدّی است که برف چشم‌هایت را آب نکند و سماور هیئت‌ها را به جوش نیاورد. گرما بالاتر از حدّی است که زیر دیگ‌های نذری را روشن نکند .

داغ می‌شوی. محرم هنوز سوژه داغی است. نفس‌هایش گرم و عطرآگین است. انگار در ریه‌هایش اسپند و عود می‌سوزانند. هرسال صدای گام‌هایش، کوچه‌ها و خانه‌ها را هوایی می‌کند و با اولین دق‌البابش، در به رویش می‌گشایند و این‌گونه، عطر نفس‌هایش در پیراهن شهر می‌پیچد.

محرم، سیاه‌پوش داغی سترگ، از راه می‌رسد، داغی مثل آه بلند فرات و گلوی سوخته خورشید، مثل مجمر چشم‌هایی نگران و عطش‌هایی سربریده.

شانه‌های درختان باغچه تکان می‌خورد. گل‌ها لب به مرثیه می‌گشایند و نغمه‌های معطرشان تا هفت کوچه می‌پیچد.

کربلا، بذری است پاشیده در زمین محرم؛ بذری که پوسته‌اش را شکافته و آن قدر ریشه کرده و قد کشیده که شاخه‌هایش روی دیوار هر خانه‌ای به چشم می‌‌خورد و میوه‌هایش را هرسال اهالی خانه دستچین می‌کنند، میوه‌هایی که طعم داغش، دهانت را می‌سوزاند. درختی که ریشه‌هایش داغ نوشیده است و شاخه‌هایش گرمای دو آفتاب را در سلول‌هایش ریخته و در آوندهایش عطش جریان دارد، باید میوه‌ای بدهد که طعم عطش و آفتاب داشته باشد.

محرم، خیابان بزرگی است برای گم شدن. گاهی گم شدن، اتفاق قشنگی است؛ مثل قطره‌های بارانی که پس از باریدن در دل خاک گم می‌شوند، ولی پس از چند صباحی، در هیئت ساقه‌ای قد می‌کشند و زیستنی دوباره را تجربه می‌کنند.

محرم آغاز می‌شود. کوچه‌ها پیراهن سیاهشان را از صندوقچه‌ها بیرون می‌آورند. باید از خودم بیرون بزنم. محرم، خیابان بزرگی است.

فرآوری شده از: سایت حوزه


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/16ساعت 12:41 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

دیشب واسه خیلی از خانواده های مشهدی شب خاطره انگیزی بود. چرا که تعداد زیادی از حجاج مشهدی بالاخره بعد مدتها به آغوش خانواده شون برگشتن. سالن فرودگاه تماشایی بود. از بچه ی کوچیکی خوابیده در نی نی لای لای تا پیرزنی که با یک دسته گل بنفش مصنوعی به استقبال پسر حاجیش اومده بود. خنده و گریه با هم آمیخته شده بود و چهره های نورانی حجاج همه جا رو روشن کرده بود. من و بابا هم با دسته ای از گلهای سفید مریم و رز و میخک سرخ اونجا بودیم. تا شاهد اومدن دخترعموم و همسرش باشیم. دخترعمویی که همه ی روزهای کودکیم با وجودش گره خورده. همون موقعها که توی دوتا خونه ی بزرگ حیاطدار توی رضاشهر کودکیهامون رو از صبح به شب می رسوندیم و تازه شب که میشد می رفتیم توی نقشه ی موندن خونه ی هم. گاهی شبها من خودم رو به خواب میزدم و گاهی اون تا بزرگترها رو قانع کنیم باید شب رو پیش هم بمونیم و وقتی بزرگترهامون به ظاهر این موضوع رو قبول می کردن و باورشون میشد ما خوابیدیم چقدر تو عالم بچگی از زرنگی خودمون خوشحال میشدیم.

سالها گذشت و ما بزرگتر شدیم. دوتایی درسهامون خوب بود و حسابی مشغول خوندن بودیم. من رشته ی ریاضی می خوندم و دخترعمو تجربی. تا اینکه خبردار شدم دخترعمو داره ازدواج میکنه. درست بعد گرفتن دیپلم و موقع رفتن به کلاس کنکور. دخترعمو ازدواج کرد و بعد هم پشت سر هم صاحب سه تادخترگل شد. و امسال این توفیقو پیدا کرد تا همراه همسر مهربونش به زیارت خونه ی خدا مشرف بشه. بالاخره اومد. چقدر صورتش نورانی شده بود. چقدر از دیدنم خوشحال شد. گفت دم خونه ی خدا برات یه عالمه دعا کردم. تا به همه ی آرزوهات برسی و اول از همه اینکه تو هم بتونی حج بری.

دیشب شب قشنگی بود. پر از نور. پر از ستاره. پر از عطر دعا. پر از صدای بال فرشته ها. این شعرو که چند سال پیش واسه عزیزی که راهی حج بود سرودم، تقدیم میکنم به همه ی مسافرین سرزمین وحی:

خوش بحالت زائر وادی نور

بسته ای بار سفر از راه دور

در گل چشمت چه خوش شبنم نشست

در بلور سینه ات بغضی شکست

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 92/8/10ساعت 8:5 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

دیروز آخرین روز از نمایشگاه کتاب مشهد بود و من هم طبق رسم هر سال قرار شد در آخرین روز، سری به اونجا بزنم. ظهر زودتر از محل کار حرکت کردم و بعد از گذر از ترافیکهای فراوان به خونه ی خواهرم رسیدم. خواهرم که شب قبل شیفت شب بیمارستان بود از خستگی روی مبل خوابش برده بود با اینحال وقتی صداش زدم و گفتم من اومدم پاشد و واسه نمایشگاه حاضر شد. خواهرزاده م هم حاضر شد و سه تایی سوار بر پی کی راه افتادیم. واسه اولین بار از بلوار فکوری رفتم و انصافا مسیر خوب و خلوتی بود. فکر میکنم ساعت دو بود که توی نمایشگاه بودیم. نسبت به سالهای قبل بد نبود و کتابهای متنوعی داشت. البته نقش مغازه های دیزی سنگی فروشی، کلوچه فروشی و زیتون سرا و...رو هم در جذب مشتری نباید نادیده گرفت! در مجموع پونزده جلد کتاب خریدم. پنج تا برای خواهرزاده هام و ده تا واسه خودم. کتابهای کودک رو از به نشر خریدم. چون سالها پیش به همراه دوست عزیزم پونصد جلد کتاب کودک نوجوانشون رو براشون خلاصه کردیم و همین کار باعث شد تمام تابهای خوبش رو بشناسم. وقتی مامانم دانشگاه می رود و پری نازه دست درازه سهم سروناز شد و خانم غوله به عروسی می رود و ماجراهای علی و گلی هم مال فرشته. واسه سپهر هم یک کتاب کمیک استریپ درباره ی لوک خوش شانس.

و اما می رسیم به کتابهای خودم ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 92/8/10ساعت 2:36 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

-طرف رفته خواستگاری ، بابای عروس با لپ تاپ اومده می گه جوان،  من اهل تحقیقات محلی و اینا نیستم،  یوزر پسورد فیسبوکت رو بزن.


-شماها یاد تون نمیاد، یه زمان ملت کارشون که با کامپیوتر تموم می شد روی کیبورد و مانیتور و کیس کاور میکشیدن در حد رو مبلی پذیرایی!


-مسابقه پیامکی ایرانسل (هر پیام 75تومان) برنده: هر روز لپ تاپ.
سوال:
1آب خوبه؟ بله
2درخت چه رنگه؟ سبز
3آهن سفت تره یا پنبه؟ آهن
سوال آخر: شخصی که نظریه بوروکراسی پست مدرن رو باب کرد که بود و اون روز تو خلوت خودش به چی فکر میکرد؟


-یارو توی هواپیما میره داخل کابین خلبان با تهدید میگه برو فرانکفورت
خلبان یه نگاهی بهش میکنه میگه پس اسلحه ات کو!؟
یارو میگه رفاقتی برو دیگه حتما باید زور بالا سرتون باشه!


-پسرا:
1 :شنیدم لپ تاپ گرفتی. مشخصاتش چیه؟
2: 8 گیگ رم - 1 ترا هارد...
دخترا:
1 :شنیدم لپ تاپ گرفتی. مشخصاتش چیه؟
2 :صورتیه (ذوق مرگ)

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 92/8/8ساعت 9:42 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

امروز توی شهر ما یک روز بارونی بود. اون هم از نوع شدید. من هم قبل اینکه ماشیندار بشم مثل خیلی از آدما یک همچین روزی وقتی صبح پامیشدم و میدیدم هوا همچنان تاریک و بارونیه کلی ذوق میکردم و بعید نبود شیشه رو هم باز کنم و چندتا نفس عمیق بکشم. ولی الان اوضاع خیلی فرق کرده. بمحض اینکه میبینم بارون گرفته از فکر رانندگی با ماشینی به اسم پی کی با اون فرمون سفت انم توی چنین هوایی تمام مهره های پشتم شروع میکنه به لرزش!!

مثل چند روز پیش که صبح شرخوش و بیخبر با خواهرزاده م سپهر از خونه بیرون زدم و یکهو از سیلاب بارونی که میومد سرجام خشک شدم. بدبختی اینکه باید سپهر رو هم سالم به مقصد یعنی مدرسه می رسوندم. اصلا نمی دیدم دارم کجا میرم و دور و برم چی میگذره. فقط خوبیش این بود که ظاهرا ماشینای دیگه هم حال و روز من رو داشتن و حداقل تصمیم گرفته بودن توی همچین روزی از سرعت بالا و ویراژهای آنچنانی دست بکشن. خلاصه اونروز که به خیر گذشت اما از امروز براتون بگم.

وقتی سر سفره ی صبحانه اول از بابا پرسیدم امروز کجا میره و وقتی جواب شنیدم  آهی کشیدم و گفتم اگه مسیر اینقدر به سرکارم پرت نبود امروز با این هوا و این ترافیک ماشین نمیبردم. بابای همیشه فداکارم هم زود جواب داد: اشکالی نداره. اول تو رو میبرم و بعد به کارم میرسم. اینو که شنیدم با شادی مشغول خوردن صبحانه شدم. وای که چه مزه ای میداد کره ی بادوم زمینی روی نون تازه همراه با چایی داغ. دردسرتون ندم. رفتنها رو با شادی مشغول تماشای خیابونا شدم و با ماشین گرم و نرم بابا سر کار رفتم. اما...بشنوید از برگشتنها.... ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 92/8/7ساعت 4:57 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

آخی! یادش بخیر! یه روزایی چقدر ترانه ی کودکانه می سرودم.

چندتاییش هم توی ویژه نامه ی دوچرخه ی همشهری و روزنامه خراسان چاپ شد.

اصلا رفته بودم توی نقشه ی چاپ کتاب!

چه آرزوهایی داشتم!

این شعر هم یادگار همون روزاست.

نظر یادتون نره:

 

در تراس خانه ی ما

هست یک گلدان زیبا

کاش میشد مال من بود

غنچه ای از بین آنها

......

خواهرم می گوید اما

کندن گلها گناه است

هرکس آنها را بچیند

روزگار او سیاه است

...

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 92/8/5ساعت 8:44 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

گهی رحمان و گه جبار میشد............گهی غفار و گه قهار میشد..........عبایش را که می پوشید حیدر...........خودش یک کعبه ی سیار میشد......

 

آن ساعتی که خالق منان گلم سرشت....بر روی قلب و سینه ی من یاعلی نوشت.....

 

تبریک...عید غدیر...عید سادات...عید بوسه ها....از هرکسی.....از هرجا....در هروقت....در هرجا.....

 

پیام نور به لبهای پیک وحی خداست....بخوان سرود ولایت که عید اهل ولاست...بیا شراب طهور از خم غدیر بزن..که ساقی شراب، همه فرشتگان خداست...

 

علی معنای دریا در کویر است..نفوذش در عدالت بی نظیر است....من از هر کاروان این را شنیدم....مسیر عشق، قربان تا غدیر است...

 

ما زین جهان از پی دیدار میرویم....از بهر دیدن حیدر کرار می رویم....درب بهشت گر نگشایند به روی ما...گوییم یا علی و ز دیوار میرویم...

 

غدیر، ریزش باران الطاف رحمانی بر گلزار جانهای تشنه است....

 

علی زیباترین الگوی عشق است....علی الگو شود عالم بهشت است.


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 11:48 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak