سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

بعضی روزها در زندگی آدم روزهای خاصی است. روزهایی که برای همیشه خاطره انگیز می شود. مثل یکی از روزهای اول دبیرستان من که ظهر داشتم خودم را به مدرسه می رساندم و سر راه از دکه ی روزنامه فروشی مجله ی جوان را خریداری کردم. آن روز در مجله قصه ای چاپ شده بود که خواندنش من را به کلی منقلب کرد. و برای اولین بار با اسم نویسنده ای آشنا شدم که من را عاشق داستان نویسی کرد. قصه را که خواندم با خودم گفتم: چقدر خوب است که آدم بتواند انقدر قشنگ قصه بگوید. کاش من هم بتوانم یک روز قصه نویس شوم و خاطرات زندگیم را به همین شیرینی بیان کنم. قصه ای را که سرنوشت  زندگی من را تغییر داد با هم بخوانیم :

 

وقتی به کوچه رسیدیم ننه توی حیاط پای حوض ظرف می شست. داد زد: «هله هوله نخرین ها! شکمتان درد می گیرد. پولتان را بدهید خرما یا چیزی که سیرتان کند.»

خواب آلود و خسته براه افتادیم. آفتاب تازه به لب بامهای بلند و به نوک چنارها تابیده بود. گنجشکها سر و صدا می کردند. از روی پشت بامهای دور پشه بندها در زیر نور خورشید می درخشیدند و چشم را می زدند. هر سه، خمیازه می کشیدیم. تابستان بود اما هنوز سوز سرمایی از ته کوچه های آب پاشی شده به تنم می خورد.دلم شور می زد. سردم بود. و تنبل بودم. دلم می خواست برگردم به خانه و بخوابم. دستهایم را زنبه ناسور کرده بود. صاحبخانه ی ما در بالای شهر خانه ی دیگری می ساخت. من و اکبر و اصغر می رفتیم برایش کار می کردیم. خاک غربال می کردیم. آجر و خشت جلوی دست بنا می بردیم. سنگ می کشیدیم و با زنبه  نخاله برای پر کردن کف اتاقها جمع می کردیم. صاحبخانه قول داده بود دست آخر پس از تمام شدم خانه اش برای هرکداممان یک دست کت و شلوار بخرد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 92/2/19ساعت 1:31 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

بالاخره تمومش کردم. نمایشنامه ی رادیوییم رو میگم. امیدوارم تونسته باشم با نوشتنش ادای دینی به همه ی شهدا، جانبازها و قربانیهای حملات شیمیایی کرده باشم. تو این مدت، خیلی تحقیق کردم و مصاحبه با قربانیان حمله ی شیمیایی سردشت رو خوندم. وای که چقدر براشون غصه خوردم. چه فجایعی، چه عکسهایی، خدا کنه نمایشم مورد قبول همه قرار بگیره. خصوصا توسط شورای ارزیابی نمایش. آخه بخاطرش زحمت زیادی کشیدم. حتی واسه جزئیات کوچکیش مثل اسامی آدمها و اسم خیابونها! کلا اخلاقم همینه. توی تمام قصه هام باید تمام اطلاعات جزئی مستند و واقعی باشه. بله! ما اینیم دیگه! اگه ایشالله قبول شه و ساخته شه زمان پخشش رو خبر میدم تا اگه دلتون خواست گوش کنین. تبسم


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/18ساعت 9:20 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

این مطلب رو وقتی داشتم واسه نمایشنامه ی شیمیاییم دنبال مطلب می گشتم در وبلاگی به اسم جزیره ی مجنون خوندم و چون دیدم متن متفاوت و تاثیرگذاریه تصمیم گرفتم اینجا بذارم:

 

نشست روبه روم وگفت:« علی سرر متقابلین!» می‌خندید. نگاهم می‌کرد و نمی‌کرد. یعنی زیر چشمی نگاهم می‌کرد وسرش را پایین می‌انداخت. تسبیح دانه درشت یاقوتی رنگش را توی دست‌های بزرگش می چرخاند و زیر لب ذکر می‌گفت.

پرستار گفته بود:« وقتتان را تلف می‌کنید خانم دکتر! دکتر قبلی خیلی با او حرف می‌زد اما نتیجه نداد. مدام از بهشت و جهنم حرف می‌زند. می‌گوید شهید شده و این جا هم بهشت است.» پرستار به این جا که رسیده بود، پقی زده بود زیر خنده..

گرمم شده بود. عرق کرده بودم. بلند شدم و یک لنگه پنجره را باز کردم. بیرون را نگاه کردم. غروب بود. خورشید را می‌دیدم که کم‌کم پشت ساختمان‌های بلند پنهان می‌شد وآسمان را سرخ می‌کرد. برگشتم، صندلی‌ام را ازپشت میز برداشتم وگذاشتم روبه رویش؛ نشستم روی صندلی. پرسیدم :« چه شد که شهید شدید؟» هما‌نطور که تسبیح را می‌چرخاند و ذکر می‌گفت، سرش را بالا آورد. نگاهم کرد. لب‌هایش از هم فاصله گرفت، گونه‌هایش چال افتاد ولبخندی روی صورتش نشست.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 92/2/18ساعت 9:14 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

هوا گرم بود. کلی هم کار داشتم. ولی نذاشتم تنبلی بهم غلبه کنه. با خودم گفتم: هدیه! بلند شو و تمرین رانندگی امروزت رو انجام بده. اصلا فکر کن جلسه ی مهارتی داری. راستی بهتون گفتم جلسه ی مهارتی چند شده؟ هجده هزار تومان! حالا بده آدم خودش مفت و مجانی به خودش تمرین رانندگی بده؟ اونم بدون یک ترمز و کلاچ اضافه ی دست و پاگیر؟( اعتماد به نفس رو کیف کردین؟)خلاصه که سویچ رو برداشتم و رفتم سراغ ماشین! ماشین نگو کوره ی آدمسوزی بگو! تو کوچه و زیر آفتاب بدجوری داغ شده بود. جلوی آقای همسایه و پنج شش نفر کارگر که این روزا مشغول کندن لوله های آب و تعمیر پارکینگمون هستند، حرکت کردم و صدای آقای مهربون همسایه رو شنیدم که در آخرین لحظه گفت: آهسته برو! مثل همیشه مسیر بلوار معلم میدون تربیت چهارراه ستاری و فلکه ی دندانپزشکان رو طی کردم و دور زدم. مشکل خاصی پیش نیومد. جز دور میدون تربیت که وقتی داشتم با سرعت آهسته واسه خودم از یک گوشه می روندم یک پژو رد شد و صدای هوار زنی در گوشم پیچید که: دو ساعته راه همه رو بند آوردی! خلاصه که این روزا هرچی متلک میشنویم از همجنسان محترمه و مودب خودمونه و خدا پدر مادر آقایون رو بیامرزه! امروز تصمیم مهمی گرفتم و اونم این بود که بلوار معلم رو تا اولش برم. از چراغ قرمزها و اتوبوسا و عابرا هم نترسم. رفتم و از شانس بدم چهارراه صدف، دانشجو، دانش آموز، معلم،آزادشهر و میلاد، همه رو به چراغ قرمز خوردم و بجاش الان دیگه اصلا از چراغ قرمز نمی ترسم! اولای بلوار معلم ارز یک بریدگی دور زدو و برگشتم! بعدش پشیمون شدم و گفتم کاش تا فلکه پارک میرفتم و از بلوار وکیل آباد برمیگشتم توی صدف! بالاخره که باید یاد بگیرم اونجاها رو هم! مگه نه؟ حالا ایشالله تو فرصتای بعد به اونجاها هم میرم و دیگه کلا ترسم از رانندگی می ریزه. مهم اینه که امروز موفق شدم بلوار معلم رو تا اول اولش برم. تجربه ش عالی بود. یوهوووووووووووووووووووووووو!


نوشته شده در دوشنبه 92/2/16ساعت 11:45 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

نمیدونم چقدر با اسم شهر سردشت آشنایین و چیزی راجع به فاجعه ی تاریخیش میدونین؟ در تیرماه سال 66 بود که دولت عراق این شهر رو بمبارون شیمیایی کرد و این کشتار و جنایت بعد از حملات شیمیایی ناکازاکی و هیروشیما سومین فاجعه ی کشتار شیمیایی مردم غیر نظامی در جهان شناخته شد. بمبارون ساعت چهار بعدازظهر اتفاق افتاد و این در حالی بود که خیلی از مردم چون تا بحال چیزی راجع به بمب شیمیایی نمیدونستن، مثل بمبارونهای دیگه به زیرزمینها پناه بردن و میزان مصدومیتشون در فضای بسته چندین برابر شد. بمب، لوله ی آب اصلی هشر رو قطع کرد و مردم تشنه با پوستهای تاول زده دسته دسته در گوشه کنار شهر شهید شدن. سالگرد این حمله ی ناجوانمردانه که منجر به شهادت و مجروح شدن هزاران نفر شد در تقویم هر سال روز مبارزه با سلاحهای شیمیایی و میکروبی نام گرفته تا همه مون یادمون باشه که بین ما آدمای سالم که با وجود سلامتی که مثل تاجی بالای سرمون قرار گرفته گاهی از زمین و زمان طلب داریم، چه افرادی با چه شرایط سختی زندگی میکنند. سال پیش بود که به مناسبت این روز قصه ای برای رادیو نوشتم با عنوان: غمنامه ای با طعم خردل. برای نوشتنش تحقیقات زیادی انجام دادم و راجع به فاجعه ای که از عمقش بیخبر بودم خیلی چیزها فهمیدم. امسال هم قراره نمایشنامه ای در این مورد بنویسم. یک نمایشنامه ی نیم ساعته ی رادیویی. این روز و شبا همه ش مشغول جمع آوری مطلب در مورد حادثه ی سردشتم و گاهی همراه با غمهای مردم مظلوم سردشت اشک می ریزم.. یک مقداری از نمایشنامه رو نوشتم و بقیه ش مونده. خیلی تلخه. شاید باورتون نشه ولی خودم امروز داشتم موقع نوشتنش گریه میکردم! یعنی میخوام بگم تا این حد! واسم دعا کنین بتونم از عهده ش بربیام و نمایش خوبی بشه. شاید این نمایش حداقل کار کوچیکی باشه که بتونم باهاش اندکی از درد و رنج این مردم مظلوم رو کم کنم! و ادای دینی باشه برای شهری زیبا و زخم خورده به نام سردشت. انشالله!


نوشته شده در دوشنبه 92/2/16ساعت 6:45 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

دیدم حالا که توی یکی از پستهای جدید راجع به اکسیر حرف زدم بد نیست اینجا یکی از نمایشنامه های اجی مجی لاترجی رو برای دوستان عزیز بذارم . آیتم طنز چهار دقیقه ای که راجع به یک کارآموز جادوگریه که از بد روزگار گذرش به سرزمین ما آدما افتاده و مجبوره هرشب گزارشش رو از مشاهداتش راجع به آدمها به استاد اعظمش استاد جاجو ایمیل کنه. نمایشها هرروز بر اساس موضوع برنامه نوشته میشه و نعیمه و تکتم عزیزم هم در نوشتنشون همکاری دارن. نمایش رو که خوندین نظر یادتون نره:

موضوع: خاطره ای از مادر

جمبلوجیمبو( با غصه): دلم پوسید در این اتاق تاریکِ زیر پله. آخه دوران کارآموزی، انقدر پُرمشقت؟ یعنی انصافه همه، این روزا برن خونه‌ی مادراشون، اونوقت من مثل یک بچه جادوگرِ بی‌کس و کار، بدون اینکه هیچکس خبری ازم بگیره، سر به زانوی غم فرو ببرم و با خودم بگم: نه امانی...نه امیدی...نه به شب، نور سپیدی..../صدای خنده‌ی اس‌ام‌اس/استاد جاجو: آه ای کارآموز شاعرپیشه! برخیز و به جای اینکه مثل مرغِ غمخورک، یک گوشه بشینی و قدقد کنی، در این روزهای شاد، برو و اندر کار آدمیان تحقیق کن! هاباریک الله پسر!/ جمبلوجیمبو(بیحوصله): استاد! شما هم وقت گیر آوردین؟ دلم گرفته. توی این روزایی که همه‌ی دور وبریها حرف از مادر می‌زنن، دلم هوای فرفره‌خان جادوم رو کرده! مادرِ از جون عزیزترم. برای یک ضربه ازون وردنه‌ی جادوش دارم پرپر می‌زنم. دلم واسه مادربزرگ هزار ساله‌م، ننه‌جمبوله تنگ شده. برای شنیدن یکی از اون وردای قشنگ که وقتی می‌خوند، دل آدم باغ باغ باز می‌شد!

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 92/2/15ساعت 2:43 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

سیزده سال پیش پونزدهم اردیبهشت اتفاق مهمی برای خانواده ی ما افتاد و در حالیکه خواهر بزرگم در شهر کرمان بود اولین بچه ش و اولین نوه ی خانواده رو بدنیا آورد. وای که چقدر خاطرش عزیز بود. اونقدر که مادربزرگش رو از مشهد  و مادرمادربزرگش رو از تهران کشونده بود کرمان. و ما خاله ها و دایی و پدربزرگ چه همه برای دیدنش بیتابی میکردیم. بالاخره بعد چهل روز دیدیمش. پسر کوچولو و زردنبویی رو که انصافا بامزه بود و همه مون برای یک لحظه بغل کردنش با هم مسابقه داشتیم. چه زود گذشت اون سالها! سالهای سختی که همیشه در فراق دوری سپهر کوچولو بودیم. اون که روزهای خوشمزگیش رو باید توی غربت میگذروند و چه همه دل ما پرمیزد واسه دیدنش. رفتنمون و اومدنشون با چه دلخوشی همراه بود و برگشتنمون و برگشتن اونا به کرمون تلخترین روزای عمرمون بود. این حرفا رو حتما درک میکنن اونایی که عزیزی در غربت دارن. سپهر بزرگتر میشد و عشق بزرگ زندگیش خاله هدی بود. مامانش تعریف میکرد که چطور توی پارک برای دختری که شکل من بوده دست تکون داده و همیشه وقتی با مامانش میومدن مخابرات تا از تلفن عمومی به مشهد زنگ بزنن سپهر پای تلفن فقط سراغ خاله هدیش رو میگرفت. بالاخره سپهر هفت ساله شد و کار مامان باباش مثل معجزه ای درست شد و ساکن مشهد شدن. اولین روزی که میخواست مدرسه بره چه شوق و ذوقی داشتیم همه. کلی آدم راه افتادیم و باهاش رفتیم مدرسه. با کادو و دوربین فیلمبرداری و...باورمون نمیشد سپهر خواهرزاده ی تیزهوشمون کسیکه از بچگی همه ی آرمها رو از روی شکلشون حفظ میکرد بالاخره میخواد خوندن نوشتن یادبگیره. سالها از پی هم گذشتند. اونقدر زود که خودمون هم متوجهشون نشدیم. چشم به هم زدم و دیدم سپهر شده پسری با قد و هیکل بزرگ صدای دورگه و به معنای واقعی مرد. سپهر امسال دوم راهنمایی درس میخونه و مثل همیشه همونطور باهوش وزرنگه. فردا تولد سپهره و امشب براش جشن کوچیکی گرفتیم. هنوز باورم نمیشه سپهر کوچولوی من انقدر زود بزرگ شده! یعنی راستی راستی سیزده سال میگذره؟ ازاونروز که از دانشگاه کلاس ریاضی عمومی برگشتمف کرمون به موبایل بابام که دست مامانم بود زنگ زدم و از پشت تلفن صدای مامانو که از هیجان میلرزید شنیدم: یک پسر موبور خوشگل! و من همونجا پای تلفن صدای گریه ی سپهر یک روزه رو شنیدم و از شادی اشک شوق ریختم.                                      سپهر آسمونیم! تولدت مبارک!


نوشته شده در شنبه 92/2/14ساعت 11:50 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

امروز صداسیمای خراسان رضوی بودم. جلسه ی ارزیابی برنامه ی اکسیر.من بعنوان یکی از نویسنده های برنامه به جلسه دعوت شده بودم. اکسیر برنامه ی جوان رادیو خراسان رضویه. برنامه ی خوبیه. آیتمهایی داره با نامهای: وروره جادو که شامل اخبار عجیب و شنیدنیه. یادداشتهای یک غول چراغ جادو-نمایش اجی مجی لاترجی که از زبان یک کارآموز جادوگریه که به سرزمین آدما اومده تا دوره ی کارآموزیش رو بین اونها بگذرونه. آیتم عجب مربوط میشه به مسابقه ی بیست سوالی. یک آقایی که فامیل تهیه کننده ست و از نظر هوش زیر صفره هردفعه با پارتی بازی میاد توی مسابقه و هیچوقت هم عقلش نمیرسه جواب مسابقه رو بده! آیتمهای کتاب جادو و چهره ی طلایی هم مربوط به معرفی کتاب و معرفی افراد برگزیده ست و در آخر آیتم مدرسه ی کیمیاگری شامل حرفای کارشناس برنامه ست که مرتبط میشه با موضوع برنامه و جمعبندی کلی. همه ی اینا رو گفتم و دلم نیومد از اجرای خوب برنامه و گزارشهای متفاوتش چیزی نگم. اکسیر هر روز بجز پنجشنبه و جمعه از حدود پنج و ربع تا شش پخش میشه. اگه دوست داشتین و گوش کردین ضرر نمیکنین. و اگه از خنگ بازیای جادوگرنوآموز جمبلوجیمبو به خنده افتادین یادی هم از بنده ی حقیر بکنین. بی بی دی بابی دی بووووووووووووووو.


نوشته شده در شنبه 92/2/14ساعت 11:32 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

قرار بود صبح زود ساعت شش پاشم. پی کی کوچولو رو بردارم و برم توی خیابونای خلوت به گشت زنی. حتی توی ذهنم مسیرهای حرکت رو هم طراحی کرده بودم: بلوار معلم، فلکه ی پارک، بزرگراه کلانتری...ولی وقتی شب تا نصفه شب بیدار باشی نباید توقع داشته باشی واسه رسیدن به همچین آرزوهای رنگارنگی. خلاصه دردسرتون ندم. امروز صبح نتونستم واسه رانندگی بیرون برم. ولی نگران نباشین! عوضش خانم راننده ساعت سه بعدازظهر، سویچ رو برداشت و د برو که رفتی! جاتون نه خالی! مثل همه ی جمعه ها، کوچه ی باریک ما پر بود از ماشین. از آخر کوچه راه افتادم و رسیدم به جایی که کوچه باریک میشه. یک ورش ماشین بابا جان بود و یکطرف ماشین همسایه. مثل این بیچاره ها نگاهی به دوتا ماشین کردم و یه لحظه وسوسه شدم بابامو از خونه صدا کنم تا ماشین رو برام از این مانع وحشتناک رد کنه. ولی لحظه ای به خودم نهیب زدم که: هدیه! تا کی می خوای به دیگرون وابسته باشی؟ باید خودت به فکر چاره باشی! خلاصه که با زحمت ماشین رو رد کردم و به خیابون اصلی رسیدم. خدارو شکر خیابونها اونوقت روز خلوت بود. همینطور واسه خودم میرفتم. اونقدر که رسیدم به محل خونه ی قبلیمون. آخرای بلوار معلم. نگاهی به خونه ای که دوسال از عمرم رو توش سپری کرده بودم انداختم و یاد روزهایی افتادم که پیاده از بیابونی پشتش میرفتم دانشگاه و برمیگشتم! چه زود گذشت اونهمه سال! بعد از کلی گشت زنی و چندبار گیر کردن توی کوچه ها و دور سه فرمونه زدن در کمال جسارت تصمیم گرفتم از روی پل هوایی وارد بلوار صیاد شیرازی بشم. خلاصه رفتم و رفتم تا رسیدم به چهارراه پت و پهنش. پام رو گذاشتم روی کلاچ ترمز و دیدم ای داد بیداد ماشین داره میره رو به عقب! و چیزی نمونده بخوره به ماشین پشت سری. ترمز دست رو بالا دادم و سرجام وایستادم. موقع سبز شدن چراغ ماشینها داشتن میکشتنم. خلاصه اومدم جلوتر و خواستم دور بزنم از بریدگی که متاسفانه باز ماشین شروع کرد به سر خوردن و عقب رفتن! ایش! بلواره ساختن؟ وقتی ماجرا رو واسه پدرجان گفتم گفت که باید کلاچت رو بیشتر درگیر میکردی تا ماشین عقب نره! خلاصه که مجبور شدم برم جلوتر و فلکه رو دور بزنم و بلوارو برگردم پایین. برگشتن تا دلتون بخواد کیف کردم. همه ش سرازیری! بالای پل بودم و از یک گوشه ش با سرعت کم میرفتم تا هرکی عجله داشت از کنارم رد شه. ولی ظاهرا مردم بسیار بافرهنگ ما تحمل دیدن ماشینی با این سرعت رو نداشتن و همین شد که وقتی یک پژو با دو سرنشین خانم از کنارم رد شد با جملاتی زیبا من رو مورد لطف قرار دادند و اونجا بود که یاد شعر معروف: من از بیگانگان هرگز ننالم افتادم! آخه تا بوده آقایون بودن که از رانندگی خانوما شاکی بودن ولی اینکه دوتا خانم مثلا با شخصیت با اون ماشین مدل بالا اینطور صحبت کنند نشون میده چقدر بعضیها با وجود جیب پر پول از نظر فهم و فرهنگ تهی هستن! دردسرتون ندم! بلوارو برگشتم و بعد از یکسری تمرینات در خیابون صدف بالاخره به خونه برگشتم. وقتی پیاده شدم خیس عرق بودم! فکر کنم بد هم نباشه. اینجوری کلی وزن کم میکنم! درسته فقط دو روزه رانندگی رو شروع کردم و لی توی همین مدت کلی فرهنگ جامعه شناسی و مردم شناسیم بالا رفته و تازه متوجه شدم که چرا همه میگن رانندگی توی همه ی دنیا یک طرف رانندگی توی مشهد یک طرف دیگه! ها بله!

 


نوشته شده در شنبه 92/2/14ساعت 1:52 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

امروز رفتم تئاتر. اسمش کسوف بود و نویسنده ش ایوب آقاخانی. کارگردان مهران سلیمانی پاک و بازیگران امیر اورعی و شهره ی مکری. تعریفش رو چند وقت پیش از قول اهالی تئاتر توی اداره ی رادیوی مشهد شنیدم. میگفتن کار جدید و متفاوتیه. و مثل اغلب کارهای آقاخانی، فضای رادیویی داره. توی مجتمع امام رضای پارک ملت مشهد در یک سالن کوچیک اکران شد. نمایش قشنگی بود. فقط دوتا بازیگر داشت. ولی بازیها قوی و تاثیرگذار بود. درباره ی مشکلات افغانها و عشق یک افغان نسبت به زنی ایرانی. وقتی بازیگرا داشتن با اون احساسات نقش بازی میکردن و اونطور اشک می ریختند و حس میگرفتند با خودم فکر کردم اینا هرشب با همین شدت و حدت همین نقشها رو ایفا میکنند. شبهای متوالی. به همین زیبایی و تاثیرگذاری. با خودم فکر کردم فقط یک نفر آدم عاشق میتونه اینطوری زندگی کنه و با همه ی وجود نقش آفرینی کنه. آره. واسه بازی کردن روی صحنه فقط باید عاشق بود. رمز موفقیت همینه. نمایش امشب بهم لحظات لذت بخشی رو هدیه داد. تصمیم دارم اگه تونستم بیشتر نمایشهای سطح مشهد رو تماشا کنم. به هیشکی هیچی نگین ها! شاید ازشون واسه نمایشهای رادیویی و داستانهام هم الهام بگیرم. 


نوشته شده در شنبه 92/2/14ساعت 1:23 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

<   <<   21   22   23   24   25      >

 Design By : Pichak