زندگی رسم خوشایندیست
مامان تازه از بیرون رسیده بود. مستقیم اومد توی اتاقم و نشست روی مبل روبروم. گفت: میخوام یه چیزی بهت بگم یه بار ناراحت نشی. با نگرانی گفتم: کسی طوریش شده؟ مکثی کرد و گفت: گربه سیاهه.......دلم هری پایین ریخت. گفتم: خب؟ گفت: با تاکسی از سر کوچه میاومدم دیدم سر پیچ افتاده روی زمین. تنش سالم بود. ولی از سرش خون ریخته بود و زنبورا دورش جمع شده بودن. با ناراحتی پرسیدم: مطمئنی خودش بود؟ جواب داد: نمیدونم! ولی مثل همون بود. لاغر و کشیده. مامان حرف میزد و فکر من پر کشیده بود به چند ماه پیش. درست روزهای اول سال.... ادامه مطلب...
آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن. *** پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند ! *** شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر ، در کنج خانه ی سالمندان ... *** *** *** سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، *** همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم ولی پدر ... *** (( قند )) خون مادر بالاست . *** *** *** مادر *** مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی! مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد! مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود! *** پدرم هر وقت میگفت "درست میشود"... *** آدم پیر می شود وقتی مادرش را صـــــــــــــــــــــــــــــ دا میزند اما جوابی نمیشنود......... *** تو 10 سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم" تو هفتاد سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...! وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه... و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری! *** اگر 4 تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشید
مادر که در را زد، با راضیه پا به خانه گذاشتیم. مسابقه دویدن دادیم و کیف به دست خودمان را به آشپزخانه رساندیم و داد کشیدیم: سلام! مادر از پای گاز نگاهمان کرد و چشمهای سرخش را ازمان دزدید! با همه بچگی فهمیدیم اتفاق بدی افتاده. ولی چه اتفاقی؟ لحظاتی بعد از زبان خودش شنیدیم: « صبحی بابک مریم خانم، جلوی مغازهش، آگهی رو دیده! مغازه بسته بوده و روی شیشهش کاغذ زده بودن: به سوی خدا رفت! خدا بیامرزش! مرد خوبی بود. حالا که جریانو فهمیدین، یک فاتحه براش بخونین!» با راضیه روبروی مادر نشسته بودیم و با دهان باز تماشایش میکردیم. مگر میشد؟ یعنی حاج ابرام راستیراستی مرده بود؟ او که طوریش نبود! همین چند روز پیش با راضیه به مغازهاش رفته بودیم تا میوه بخریم. بعد کلی خنده و سرو صدا بیرون آمده بودیم که متوجه شدیم یکنفر صدامان میزند. حاج ابرام بود که با لبخندی جانانه میخواست بقیه پولمان را پس دهد! یا دفعه دیگری که رفته بودم برای اولین بار پیاز بخرم. به خیال اینکه پیاز هرچقدر بزرگتر باشد بهتر است، داشتم سبد را با بزرگترین پیازها پر میکردم که دیدم دو دست، مشتی پیاز ریز توی سبدم ریخت. برگشتم. حاج ابرام مهربان بود که داشت یادم میداد، پیاز خوب چه پیازی است! خاطرهها همینطور از سرمان میگذشت و اشکهای داغ، از چشمهایمان پایین میریخت! نه! حاج ابرام نمرده بود! ما که باورمان نمیشد! اصلا مگر مردن انقدر الکی بود؟ چند روز گذشت. توی این مدت راه مدرسه را عوض کرده بودیم تا چشممان به مغازه سوت و کور با کرکرههای پایین کشیدهی حاج ابرام نیفتد. مغازهای که معلوم نبود مال کی میشد!... ظهر پنجشنبه بود. با راضیه به خانه رسیدیم. زنگ را زدیم و آرام وارد شدیم. از بعد آن روز بد، دیگر مسابقه دویدن نداده بودیم. انگار همهش منتظر شنیدن خبر بودیم. خبری از طرف مادر. اتفاقا مادر آن روزهم برایمان از حاج ابرام خبر داشت. خبری عجیب: « صبح، بعد مدتها داشتم میرفتم پیش عذرا خانم خیاط. از دور که مغازهشو دیدم دلم یه جوری شد! نمیتونستم حتی نگاه کنم. شانسی چشمم افتاد. دیدم جعبههای میوهست که بیرون مغازه ردیف شده. گفتم خدابیامرزت! هنوز آب کفنت خشک نشده، چه زود جانشین پیدا کردی! فاتحه میخوندم که شنیدم یه نفر گفت سلام! سرمو بلند کردم. حاج ابرام، خنده به لب، نگام میکرد! نزدیک بود پس بیفتم...» ماجرا خیلی ساده بود! حاج ابرام به سوی خدا نرفته بود! فقط روی یک برگه کاغذی، اعلام کرده بود به سوریه رفته و چند روز دیگه برمیگردد! ولی اینکه چطور سوریه رفتنش با مردنش اشتباه شد برمیگردد به سواد نمکشیده بابک مریم خانم و حواس جمعش که باعث شد در عرض یکهفته اینهمه فاتحه اخلاص نثار حاج ابرام شود!» این روزها سرم شلوغه مثل همیشه. مثل همیشه که نه! شلوغتر از همیشه! هر روز از صبح زود پی کی رو برمیدارم و تا خیابونا خلوته و کوچه ی پشت موسسه خالی، خودم رو اونجا می رسونم! هر روز هفت صبح جزو اولین کارمندای موسسه مون هستم! ازونور هم بعد اینکه در اثر یک روز کاری چشم و چارم دراومده، باید توی خیابونای شلوغ و پرترافیک مشهد رانندگی کنم و خودم رو برسونم خونه. خدا رو شکر رانندگیم خوب شده و زندگی هرجور هست می گذره! کارای سایت که روزبروز بیشتر و مسئولیتش سخت تر میشه. تا میای کارای ماه رو ببندی و مقاله ها و مصاحبه ها و خبرا و داستاناو....رو برسونی و جدول رو کامل کنی می بینی آخر ماه شده و باز شروع ماه جدید و روز از نو وروزی از نو! غیر اون بقیه ی اوقات بیکاریم رو هم باید تمام وقت قصه و نمایش رادیویی بنویسم. اون نمایش طنزای دکتر علیک سلام بود که گفتم براتون، چشم به هم می زنم اول هفته ست و باید پنج تا ازونا بنویسم برای شنبه تا پنجشنبه. پیدا کردن سوژه هاش واقعا سخته. غیر ازون باید ظرف امروز و فردا یه قصه ی بلند درباره ی پزشکا و تجلیل از شغل خطیر و حساسشون بنویسم. قراره روز اول شهریور روز پزشک از رادیو پخش شه. هنوز هیچیش رو شروع نکردم! دعا کنین زودتر بنویسمش. میخوام شخصیت اولش یه جراح قلب باشه که خیلی سرش شلوغه و کارش حساس. این نویسنده بودن هم خیلی کار سختیه ها! باید همه ش فسفر بسوزونی! ادامه مطلب... چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
زن، اعلان حراجی مغازه را از آنطرف چهارراه دید. پول چندانی ته کیف نداشت ولی شانسش را که میتوانست امتحان کند. وارد پارچهفروشی شد. زنها به مغازه هجوم آورده بودند، پارچهها را زیر ورو میکردند، به هم نشان میدادند، اظهارنظر میکردند و آخر با کلی چانهزنی، پارچه به دست یا دست خالی، از مغازه بیرون میرفتند. زن هم در ازدحام مغازه و میان آنهمه آدم، برای خودش جایی پیدا کرد و مشغول تماشا شد. پارچهها مختلف بودند: کرپ، حریر، کتان، مخمل و...همه در رنگها و طرحهای متنوع. ولی هیچکدام یا باب میل زن نبودند و یا قیمتشان با پولش جور درنمیآمد! ... ولی زن، بالاخره گمشدهاش را یافت! دور یک طاقه در آخرین قفسهی مغازه، پیچیده شده بود! پارچهای به لطافت گلهای یاس و سفیدی برف. جلو رفت و نوک انگشتانش را به پارچه چلوار کشید. عجب جنسی داشت و چه قیمت مناسبی! قبل اینکه زنهای دیگر این گوهر کمیاب را کشف کنند، چند متر آخر طاقه را یکجا خرید و از شلوغی مغازه به خیابان زد. به طرف خانه میرفت و غرق در افکار رنگارنگش بود: «میتونم باهاش یه رومیزی درست کنم با تکهدوزیهای قشنگ. نه! نه! باهاش یه ملحفه لحافی خوب درست میکنم واسه علی! ملحفهش بدجوری گرهگره شده! شاید هم چند تا بقچه درست کردم برای چادرنمازا با گلدوزیهای ریز! »ناگهان چشمهای زن برق زد:« فهمیدم! باهاش یک پردهی خوشگل میدوزم واسه اتاق اعظم! روش رو هم سرمهدوزی و پیلهدوزی میکنم. اگه بفهمه چه ذوقی میکنه! دلخوریش هم ازم تموم میشه!» زن همینطور که لبخند روی لبهایش بازی میکرد، با قدمهای موزون و تندتر از قبل به سمت کوچهشان به راه افتاد.... لحظاتی بعد در خانه بود و جلوی نگاه اخمالود دخترش، پارچه را درمیآورد. با چشمهایی پر رضایت به دختر نگاه کرد و طنین صدای شادش در خانه پیچید: « اعظم! اگه گفتی این پارچه واسه چی خوبه؟» لبخند به لب منتظر ماند. باید به دخترش فرصت میداد. میدانست همیشه فکرهای اعظم بکر است. کسی چهمی دانست؟ شاید حتی ایدهای بهتر از خودش داشت! اعظم چند لحظه ساکت ماند. آثار دلخوری هنوز در چهرهاش پیدا بود. زن در سکوت چشم به لبهای دخترکش داشت. مطمئن بود بهترین گزینه را انتخاب میکند. بالاخره دختر لبهایش را باز کرد و صدایش مثل چاقو فضا را شکافت: « کفن! فقط به درد کفن میخوره!» این را گفت و بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفت. زن با قیافهای وامانده به پارچهی سفید خیره شد. چطور خودش متوجه این شباهت نشده بود؟ روی پارچه دست کشید و سردی عجیبی نوک انگشتهایش دوید. اعظم همیشه به هدف میزد و ایندفعه بهتر از همیشه! پارچه از لای انگشتانش، سر خورد و رفت زیر مبل. زن دیگر حتی رغبت نداشت خم شود و چشمش به آن پارچه لعنتی بیفتد!
من شش ماهه بودم و ریحانه یکسال و نیمه. مامان نشاندمان کنار دیوار و با مهربانی گفت: حالا بخندین دخترای گلم! باریکالله. و ما همهی معصومیت کودکانهمان را خندیدیم. و تمام صورت ریحانه و نصف صورت من، یادگاری شد در قاب دوربین یاشیکای قدیمی. یادگاری از عکاسی دایی محسن نوجوان که هنوز خوب کادربندی نمیدانست. یاد آن روزها بخیر و یاد روانشاد، دایی محسن خوب و مهربان همیشه سبز و زنده باد. همین چند شب پیش بود که توی صفحه ی پیامرسان پارسی بلاگ یکی از دوستای عزیزم یک نظرسنجی در مورد ماه عسل امسال گذاشته بود. خیلیا نظر داده بودن. با ماه عسل پارسال مقایسه ش کرده بودن و...اونجا منم نظر دادم. گفتم اصلا از اجرای علیخانی خوشم نمیاد. گفتم توی فلان برنامه با فلانی بدجور حرف زده. توی بهمان برنامه حال ومدانی رو بدجور گرفته! راستش اونروزا خیلی فرصت تماشای این برنامه رو نداشتم. ولی چند شبیه که از خوش شانسی تونستم قسمتایی هرچند کوتاه از ماه عسل رو ببینم. برنامه هایی که هرکدوم واسه خودشون قصه های خوندنی داشتن. مثل قصه ی شهیدی که زنده شده بود و برگشته بود به دامن خانواده ش. قصه ی سه خواهر روشندل پر از امید به آینده. قصه ی پیام دهکردی بازیگر خوبمون که از سرطان پلی ساخته بود برای رسیدن به معنای واقعی زندگی. و قصه ی مهمونای عزیز امشب که واقعا شنیدنی بود. قصه ی زنی که نذاشته بود سرطان اون رو از آرزوهاش بازداره. به همه ی کسایی که می خواستن سرطان رو براش با مرگ یکی کنن نه گفته بود و امشب اومده بود توی برنامه تا با همه ی وجود به جوونه ی زندگیش یعنی دختر هشت روزه ش لبخند بزنه و از عمق وجودش فریاد بزنه: سرطان پایان همه چی نیست! امشب ماه عسل مهمون دیگه ای هم داشت. مردی که با همه ی وجود، همسر آینده ش رو با بیماری قدرتمندش انتخاب کرده بود و مرد و مردونه پای همه چی وایستاده بود. اون مرد هم چیزی کم از قهرمانای دیگه ی قصه نداشت. و جوونمردیش درس بزرگی واسه خیلیهابود. اونایی که همسرشون رو با شروع یک مریضی ترک می کنن و یا بمحض اینکه میفهمن کسی که بهش علاقه دارن دچار بیماریه، به بهانه های جورواجور پا پس می کشن. غافل از اینکه زندگی اونقدر کوتاهه که واقعا ارزششو نداره ما دل کسی رو که اینهمه دوستمون داره بشکنیم. و بعد روی خرده شکسته های دل بیچاره ی اون پا بذاریم و بریم تا خوشبختیمون رو کنار کس دیگه بسازیم. مهمون دیگه ی برنامه دختر فلجی بود که از دوسالگی روی ویلچر می نشست. اون الان سی ساله بود و به زیبایی یک عارف و فیلسوف صحبت می کرد. جمله جمله ش درس زندگی داشت. اون با طی کردن هزار و هشتصد پله بدون کمک ویلچر و فقط و فقط با دستهاش، به همه ی افراد مثل خودش و به همه ی افراد سالم مثل من و تو ثابت کرده بود: محال و غیرممکن وجود نداره بشرطیکه خودت بخوای! برنامه ی ماه عسل امشب برنامه ی قشنگی بود. و چه افتخاری واسه یه نفر بالاتر ازینکه مجری چنین برنامه ای باشه و هرشب در حضور قهرمانهای بزرگ زندگی، حاضر بشه و ازشون درس بگیره؟ به نظر من داشتن این جایگاه خیلی توفیق می خواد و به علیخانی با همه ی وجود تبریک می گم که از عهده ی این وظیفه ی سنگین به خوبی براومده! من حرفم رو پس میگیرم و ماه عسل رو یک فرصت و یک کلاس درس می بینم واسه ماهایی که یازده ماه تموم، دلهامون رو زنگار گرفته و حالا در این ماه، فرصت داریم در کنار تمرین روزه داری و راز و نیاز با خدا، با شنیدن قصه ی قهرمانای این برنامه، روحمون رو جلا بدیم. چشمهامون رو بشوریم و قشنگیهای زندگی رو با نگاهی تازه ببینیم. این فرصت رو از دست ندیم!
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...
به سلامتی همه مادرای دنیا...
خورشید
هر روز
دیرتر از پدرم بیدار می شود
اما
زودتر از او به خانه بر می گردد !
به سلامتی مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاده بچه هاشون دادن
ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !!!
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم ؛
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
... ... ... ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
دلش اما همیشه (( شور )) می زند برای ما ؛
اشکهای مادر , مروارید شده است در صدف چشمانش ؛
دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید!
دست پر مهر مادر
تنها دستی ست،
که اگر کوتاه از دنیا هم باشد،
از تمام دستها بلند تر است...
تنها کسیست که میتوان "دوستت دارم"هایش را باور کرد
حتی اگر نگوید...
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....
تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!
ممماااااااااااادددددددررررررر. .............
تو 15 سالگی : " ولم کنین "
تو 20 سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"
تو 30 سالگی : " حق با شما بود"
تو 35 سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
***
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
ذکر اوصاف مرا،
دست بر سینه دم در ایستاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است.
ادامه مطلب...
چمدانش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیده ش رو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
...
Design By : Pichak