سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

امروز روز مبعثه. عید بزرگ همه ی مسلمونای جهان. عیدی که به عقیده ی من اونقدر باعظمته که باید بمناسبتش حداقل یک هفته توی هر کشور اسلامی جشن و پایکوبی باشه. شیرینی و شربت پخش بشه و همه ی مسلمونا این روز بزرگ شاد باشن. عید مبعث همیشه به من حس خاصی داده. از لحظه ی تولدم که در این شب مقدس بوده و علت نامگذاری اسمم هم همین مناسبت بوده تا سالهای بعدی که یواش یواش تولد قمریم از شمسیم فاصله گرفت و دور و دورتر شد. یادم میاد از سالهایی که مبعث توی زمستون بود و با توجه به تولد شمسیم در روزهای پایانی بهار، من دوتا تولد داشتم. یکی زمستونی و یکی تابستونی. تولدهای زمستونی با اینکه جشنی نداشت برام غرورآفرین بود. تقارنشون با این عید بزرگ و عزیز و خاطره ی غیب شدن ناگهانی مامان و برگشتنش به خونه با یک کادوی غافلگیرکننده. فرقی نداشت این هدیه، یک گل سر باشه یا یک کلاسور. یک بلوز دامن یا یک ژاکت. هرچی بود برام عزیز بود و یادآوری قشنگی برای اینکه این روز برای مامان فراموش نشدنیه. روزی که نیمه های شبش، من برای ورود به این دنیا عجله ی زیاد داشتم و مامان 23 ساله م رو میون چراغونیها و ترافیکها به بیمارستان کشوندم. همون شبی که مامان خواب حضرت رسول(ص) رو دید و دستبند برلیانی که ایشون بهش دادن. دستبندی که از برقش همه ی چشمها داشت کور میشد. همون شبی که بساط نقل و شیرینی توی بیمارستان رازی به راه بود و هر پسری که به دنیا اومد محمد و یا رسول نام گرفت. همون شب مقدس و زیبا.

هر سال با رسیدن عید مبعث، برام این قصه تکرار میشه و با خودم فکر میکنم آیا من، بعد از گذشت این سالها، ذره ای از اون چیزی که قرار بوده باشم شدم؟ تا بتونم مادرم رو پیش جدش و جدم سرفراز کنم؟ یک قدم هرچند کوچیک برای اعتلای دین بردارم و تاثیری هرچند کوچیک در دیگران ایجاد کنم؟ اینا رو میپرسم و بعد عذاب وجدان میگیرم. چون برای سوالم جوابی قانع کننده پیدا نمیکنم. چون از خودم راضی نیستم و احساس میکنم سالها با اون هدیه ای که باید باشم فاصله دارم. بعد با رسول مهربانیها عهد میبندم که تا سال بعد، در چنین روزی، ستاره های کارنامم بیشتر بشه. پام کمتر بلغزه و گناه کمتر کنم. تا ایشون خودشون شفیعم باشن و بهم نظر لطف کنن. امسال هم دوباره وقت تجدید عهده. ازشون میخوام همه ی مسلمین همه ی دوستان خوبم اقوام و بالاخره خانواده و خودم رو یک لحظه به خود واگذار نکنن. میخوام تا سال دیگه همین روز، به عهدم پایدار بمونم. میخوام تا سال دیگه همین روز کارهایی بکنم که بتونم سرم رو با غرور و افتخار بالا بگیرم. تا یک لحظه هم دچار غفلت نشم. یا رسول الله مددنا.


نوشته شده در سه شنبه 93/3/6ساعت 9:47 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

بالاخره آرزویی که داشتم به حقیقت پیوست. نشسته بودم روی سکوی تماشاچیها و بازی استادم، استاد عزیز و مهربونم رو روی صحنه ی تئاتر تماشا می کردم. استادی که سر کلاسهای فیلمنامه نویسیش درسهای زیادی آموخته بودم. استادی که بازیگری از دغدغه های بزرگ زندگیشه و حالا تازه بعد سالها مشغله های کاری یکی دو ساله که می تونه با فراغ بال به عشق بزرگش یعنی بازیگری تئاتر بپردازه. مرگ فروشنده نمایش اولش بود که استادم در نقش ویلیام فروشنده به زیبایی هنرنمایی کرده بود. نمایشی که همه ی دوستام تونستن به تماشاش برن جز من. نمایشی که حسرت تماشاش به دلم موند و حالا اینبار نوبت نمایشنامه ی دیگه ای از آرتور میلر بود که توسط گروه شمایل روی صحنه بره و اینبار استاد عزیزم در نقش جو کلر بار سنگین نمایش رو به دوش داشت. تئاتر همیشه برام افسونگر بوده. اجرای زنده ی چند نفر درست مقابل چشمانت. افرادی که هر شب و بارها و بارها  صحنه صحنه ی نمایش رو تکرار کرده و باهاش زندگی میکنن. نمایش همه ی پسران من نمایش فوق العاده ای بود و حتی بازیگران نقشهای فرعی و بازیگر خردسال گروه به خوبی از عهده ی نقشهاشون براومده بودن. استاد خوبم سید رضا کمال علوی و بازیگرهای دیگه ای مثل مریم رحمتی و بهروز ارمغان و مهرداد رجبی خامس همه عالی ظاهر شده بودن و همه ی اینا نشون میداد که کارگردان نمایش سید حجت طباطبایی چقدر در ارنج کردن این گروه، توانمند و موفق بوده. نمایش تموم شد. و با تشویق حضار، بازیگرها چندتاچندتا به صحنه اومدن و تعظیم کردن و بالاخره موفق شدیم از پله های سکو پایین بریم و با دسته گلی که همراه داشتیم از هنرنمایی بینظیر استاد، تشکر کنیم. استاد هم مثل همیشه با تواضعش شرمنده مون کرد. لحظات باشکوهی بود. همه ی راه برگشت با تکتم عزیز، درباره ی نمایش حرف میزدیم و راجع به اینکه بعد از این نمایشهای بعدی رو هم حتما بریم. اگه شما هم مخاطب این نوشته هستین بهتون توصیه میکنم تماشای تئاتر رو از دست ندین. حس خوبی به آدم میده. یه حس ناب تکرار نشدنی. مخصوصا اگه بدونین نمایش خوبیه با یک تیم قوی و هنرمند. واسه ی منکه واقعا همینطور بود. از همه مهمتر اینکه ازش ایده گرفتم. برای نوشتن یک نمایشنامه ی رادیویی. درباره ی زندگی یک بازیگر تئاتر. نمایشم اگه خدا بخواد این هفته می ره شورا. برام دعا کنین....


نوشته شده در سه شنبه 93/3/6ساعت 9:16 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

برای نوشتن یکی از قصه‌هایم دنبال مطلبی درباره‌ی درس پرورشی بودم. اینترنت را جستجو می‌کردم و از این وبلاگ به وبلاگ دیگر می‌رسیدم که یکهو بین آنهمه مطلب و خبر و شعرهای رنگارنگ مطلبی توجهم را جلب کرد. مطلب در وبلاگ خاطرات یک دبیر بیست و چند ساله‌ی پرورشی ثبت شده بود و این عنوان را داشت: تو فقط برگرد.

تو فقط برگرد  قول می‌دهم تمام دفتر نمره را برایت بیست‌باران کنم  تو فقط برگرد  قول می‌دهم هر چه قدر بخندی با انگشت، علامت سکوت ندهم   تو فقط برگرد    قول می‌دهم دیگر تکلیف‌های طولانی نگویم تو فقط برگرد  تو فقط یک بار دیگر در کلاس پرورشی بنشین محمدرضا عباسیان؟  محمدرضا عباسیان؟  غایب!  غایب!

جابجا در میان این متن کوتاه و غم‌انگیز عکسهای محمدرضا عباسیان با موهای تراشیده و کاپشن مشکی و چشمهای معصوم و پرشیطنت، در کلاس و میان همشاگردیهایش خودنمایی می‌کرد. در پایان متن، دوستان آقا معلم، برایش نظراتی ارسال کرده بودند:

-پرشد آیینه از گل چینی...آه از این جلوه‌های تزیینی
گفته بودی چگونه می‌گریم...به همین سادگی که می‌بینی
عاقبت میهمان یکنفریم...مرگ با طعم تلخ شیرینی

-سلام آقا مصطفی
از صمیم قلب تسلیت می‌گم.هر انسانی که جونش رو از دست می‌ده برای آدم دردناکه چه برسه اون آدم آشنا باشه.

 -پست جالبی بود. آفرین به تو معلم عاشق دانش‌آموزات.

 -تا شقایق هست، زندگی باید کرد...

-اولین پستی که از یک مربی پرورشی خواندم منصفانه نبود اینقدر غم‌انگیز باشد.
من از مهر امسال مربی پرورشی می‌شوم.
و مطمئنم عاشق بچه‌هایم می‌شوم.                                                                                                        

-تو بیا برات بیارم آواز قاصدکا رو
نشونت بدم تموم پرواز بادبادکا رو
تو بیا برات بیارم آدمای قصه‌ها رو
تموم شور و نشاط بازی‌های بچه‌ها رو

تابریم به باغ قصه که مث شهر فرنگه
هنوزم تو باغ قصه خواب خرگوشا قشنگه
آواز چلچله‌ها رو تو باید برام بخونی                                                                                                  

خیلی چیزای دیگه رو تو هنوز باید بدونی

 

 


نوشته شده در دوشنبه 93/2/22ساعت 1:9 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

قطار  مشهد تهران نفیرکشان راه رو میشکافت و پیش میرفت. از پنجره ی بزرگش خیره شده بودم به مناظر بیرون. به دشتهای سرسبز. به کوهها. به آسمون آبی. به روستاییهای سحرخیزی که در تاریک روشن روز خونه هاشون رو ترک کرده بودن و راهی مزارعشون بودن. اینبار نه با چهارپاشون. با چهارچرخهایی مثل پراید و پژو. با دقت نگاه میکردم و میدیدم خیلی چیزها نسبت به قبل عوض شده. مثل اون زن جوون روبرویی که حرکاتش با همسرش آدم رو به شرم مینداخت. مثل زن و مرد غریبه ی صندلی مجاور که راحت کنار هم نشسته بودن. به خونه های روستایی نگاه میکردم و بشقابهای لعنتی که روی پشت بومهاشون سرک میکشیدن. یادم از حرف یکی از همکارا افتاد که از معضلی که در چند سال اخیر روستاها رو فرا گرفته میگفت. از پسرهایی که زادگاهشون رو ترک میکنن و دخترهای مجردی که توی روستا می مونن. اونقدر زیاد تا پیر میشن ....

قطار میرفت. در مسیرش به شهرکی رسید که واحدهای کوچیک کنار هم داشت. اهالی شهرک برای اینکه از بقیه عقب نمونن دیشهای نفرین شده رو بیرون پنجره هاشون آویزون کرده بودن. منظره ی رقت باری بود. دیشهای کجی که از لبه ی پنجره ها به عابرین دهن کجی میکردن. قطار به بخشی زاغه نشین در حومه ی شهر رسید. جایی که بچه ها با سر و وضع ژولیده توی خاکها می لولیدن و زینت بخش پشت بوم  کپرهاشون بشقابهای آهنی بود. قطار پیش میرفت و من به خیلی چیزها فکر میکردم. به کودکی که داشت خوراکش رو از میون زباله ها پیدا میکرد و اونوقت شب توی خونه ی محقرشون مغز کوچیکش مورد هجوم انواع تبلیغات خوراکیهای خارجی قرار میگرفت. به اون جوون روستایی که قناعت و پاکدامنی رو از بچگی دم گوشش خونده بودن و حالا ماهواره خیلی راحت داشت عقایدش رو ازش میگرفت.

قطار پیش میرفت تا اینکه بانگ اذان از بلندگوها پخش شد و مامورها اعلام کردن توقفی نیم ساعته برای اقامه ی نماز داریم. قطار ایستاد. درها باز شد و من مسافرها رو دیدم که شتابان به سمت درها میرن. زنهای چادری، شال به سر و مانتویی. مردهای ریش و سبیل تراشیده و ریشدار، جوون پیر بچه....همه وضو میگرفتن و بعد به سمت نمازخونه میدویدن.

 

منظره ی قشنگی بود. پس هنوز میشد برای این مردم. مردم خوب سرزمینم خیلی کارها کرد. تا دیر نشده. با برنامه های فرهنگی. با آگاه سازی. با از بین بردن فرهنگ مسموم تجملات. با آسون کردن شرایط ازدواج جوونها. با آموزش و تربیت صحیح نسلهای جدید از دوران قبل از دبستان. با حمایت از گروههای فرهنگی خوشفکر و جوون. با از بین بردن نظام پارتی بازی در رسانه های ملی. با خیلی کارها و خیلی فعالیتها که من و تو میدونیم فقط نمیدونیم دلیل اینهمه تاخیر چیه؟ اینهمه غفلت؟ اینهمه تعلل؟ آیا وقتش نرسیده شروع کنیم؟ هرکدوم از خونه ی خودمون و خانواده ی خودمون؟ من فکر میکنم داره از وقتش خیلی میگذره. شما چطور؟


نوشته شده در پنج شنبه 93/2/11ساعت 12:24 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

-هدیه جون؟

کنار سرسره منتظر خواهرزاده ی شش ساله م بودم تا ازش پایین بیاد که با شنیدن این صدا حواسم متوجه زن جوان شد. درست پهلوی من وایستاده بود و با روپوش سفید و شال قرمز با هیجان توی چشمهام نگاه میکرد. منکه همیشه اینجور مواقع توی شناخت آدما خیلی سرعت عملم بالاست خیره ی صورت گرد و تپل و ابروهای هلالیش شده بودم و هرچی توی فایل اطلاعات مغزم جستجو میکردم نمیتونستم  پیداش کنم. از بچه های داستان نویس بود؟ یا موسسه؟ شایدم دوران دانشگاه؟ یا فیلمنامه نویسی؟ با لبخند نگاهم میکرد و بالاخره وقتی دید دارم همینطور با خودم کلنجار میرم، کار رو برام آسون کرد: سمانه ی...از بچه های دوران راهنمایی. با ناباوری نگاهش میکردم. دختر شرور و آتیشپاره ی دوران سه ساله ی راهنمایی رو که حالا چه آروم و خانم شده بود! گفت ده ساله ازدواج کرده و حاصلش یک پسر...هنوز حرفش تموم نشده بود که پسر بچه ی شیطون سه چهار ساله ای با سر از سرسره پایین اومد. با لبخند معرفیش کرد: پسر من آقا کوروش. و بچه بدون اینکه مجالی برای سلام پیدا کنه با عجله طرف پله های سرسره دوید. در حین دویدن بچه ها رو هل میداد و صداشون رو درمیاورد. یک پسر شر به تمام معنا. از زندگی چهارسالش در اصفهان گفت و حالا که ساکن مشهده و خانه داره. از بچه ها پرسید. از تکتم گفتم که چنارونه و دوتا دختر گل داره به اسم فاطمه و زهرا. هدی که دانشگاه پیام نور شیمی میخوند. عفت که عروس شده و شغلش خیاطیه و عصمت خواهر دوقولوش که داره واسه ارشد میخونه. از سمانه کوچولوی کلاس نگفتم که چندین سال پیش موقع عبور از خیابون به همراه مادرش تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. اون هم از مریم گفت که دکترای داروسازی خونده. از روفیا که ادبیات فارسی خونده و وجیهه که مادرش تازگی فوت شده. در حین همین گفتگوها چندین بار مکانمون عوض میشد و اون همینطور دنبال پسرش میدوید. حتی یکبار مجبور شد بره بالای سرسره و اون رو از بچه ی دیگه ای جدا کنه !

پیش مامان برگشتم و با هیجان از دوست پیدا شده م گفتم. تقویم جیبیم رو همراه یه خودکار برداشتم تا ازش شماره بگیرم. اومدم جای سرسره ها. نبود. کنار تابها. نبود. الاکلنگها پر از بچه بود ولی از کوروش و مادرش خبری نبود. فکر کردم شاید رفته. ولی یکهو در آخرین قسمت پارک از دور، شال قرمزی رو دیدم که روی سر زنی تاب میخورد. پیداشون کرده بودم! با عجله طرفشون رفتم و دوستمو دیدم که نشسته کنار پسرش و توی قسمتی از پارک که مخصوص خاک بازی بچه هاست سرش رو گرم کرده. بچه ها قلعه میساختن، کوه میساختن، کامیونهاشون رو پر خاک میکردن و پسر دوستم خاکها رو مشت میکرد و روی سر و چشم بچه های کوچیکتر میریخت. دوستم مدام مراقب حرکات پسرش بود. صداش زدم: مامان کوروش! برگشت و بهم خندید! گفتم اومدم ازت شماره بگیرم. شمارش رو گفت. مال اصفهان بود. گفت سیمکارتم یادگار دوران غربته! اینو گفت و با هم خندیدیم. گفت حتما به شماره م زنگ بزن تا شماره ت رو داشته باشم. بهش قول دادم. باهاش روبوسی کردم و ازش جدا شدم. قبل رفتن گفت: ضمنا تو خیلی خاله ی مهربونی هستی که خواهرزاده ت رو آوردی پارک. قدر خودتو بدون. با خنده گفتم دیگرون باید بدونن. واسه هم دست تکون دادیم و جدا شدیم.

 تمام طول راه برگشت روزهای قدیم توی خاطرم موج برمیداشتن. قیافه ی دخترک پر سر و صدایی که موهای چتریش همیشه از زیر مقنعه آویزون بود و هر لحظه آماده بود برای اینکه حادثه ای بیافرینه. دخترکی که چون دست خانم قرآن رو کرد لای در از قرآن نمره ی 10 گرفت. دخترکی که.... اصلا قابل مقایسه نبود با اون زن آروم و باوقار و مادر مهربونی که امروز دیدم! با خودم فکر کردم. من چی؟ من چقدر فاصله گرفتم از اون روزا؟ روزای پاک و معصومانه ی دوران نوجوونی. روزایی که هر چیز کوچیک توی مدرسه بهانه ای بود برای خندیدنمون. روزهای کلاسهای درس مرحوم خانم زنوزی و دبیرهای دیگه خانم تقیان خانم مهتاش خانم مرندی و خیلیای دیگه که سالهاست ازشون خبری ندارم. روزای راهنمایی خوب و خلوت و با صفای شهید بخارایی. با خودم فکر کردم این کم اتفاقی نیست. اینکه یکهو تصمیم بگیریم بریم پارک ملت. اون هم بعداز ظهر. اول مقصدمون پارک بانوان باشه ولی مسیرو کج کنیم و بریم قسمت وسایل بازی و دقیقا توی همونروز و همون لحظه دوست دوران راهنمایی من هم از خونه ش در احمدآباد راه بیفته تادقیقا راس اون لحظه که من کنار سرسره  وایستادم تا خواهرزاده م پایین بیاد اون کنارم برسه و صدام بزنه: «هدیه جون!» و باعث شه این دیدار بعد از حدود بیست سال اتفاق بیفته!

باور کنیم بعضی لحظه های زندگی تو دلشون اتفاقها عجیب دارن. اتفاقهای واقعا عجیب و بعدازظهر امروز هم برای من یکی از اون لحظه ها بود.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/1/21ساعت 12:31 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

این حیوونا وقتی میخوان گردو بخورن اون رو از ارتفاع زیاد کف آسفالت میندازن تا پوست سختش شکسته بشه و بعد از مغزش استفاده کنن.

دانشمندان تا بحال حدود 360 نوع صدای مختلف از این نوع حیوونا شناسایی کردن که هرکدوم هشدار برای یک چیزه.

این حیوونای باهوش در آزمایشی که روی کودکان انسان شامپانزه ها سگها و اونا انجام شد تونستن مثل کودکان انسان عمل کنن.

این حیوونا هرکدوم دو نوع گویش دارن. یکی برای صحبت با سایر همنوعانشون و دیگری برای صحبت با اعضای خانواده.

این حیوونای باهوش وقتی مرگ یکی از همنوعانشون رو میبینن همگی روی درختی جمع میشن چند لحظه سکوت میکنن و بعد همه با هم به حرکت درمیان. این مراسم تشییع اوناست.

گونه ی باهوشی از این نوع حیوونا برای تهیه غذا و کارهای دیگه از ابزاری مثل چوب قلاب استفاده میکنن.

این موجودات اونقدر باهوشن که غذاشون رو دور از چشم گروه زیر خاک دفن میکنن و برای رد گم کردن میان بین گروه و وانمود میکنن در حال مخفی کردن خوراکی هستن.

و بالاخره اینکه تیمی تحقیقاتی در سیاتل بعد از  چند سال تونستن ثابت کنن این حیوونا نه تنها انسانها رو  از هم تشخیص میدن بلکه اطلاعاتی رو که از پدر و مادر بهشون میرسه رو میتونن فرابگیرن و به نسل بعد منتقل کنن.

امشب برنامه ای از شبکه ی مستند تماشا میکردم. برنامه ی جذابی که اطلاعات بالا رو بهم داد. برنامه ای راجع به باهوشترین پرنده ی جهان. برخلاف تصورم این پرنده نه طوطی بود و نه مرغ مینا. نه کبوتر یا جغد و خفاش.

باهوشترین پرنده ی جهان همونی بود که ما سالهاست هروقت توی فیلم یا داستانی میخوایم فضا رو وهم آلود یا غمبار کنیم از اون پرنده یا صداش استفاده میکنیم.

پرنده ای به نام کلاغ.

پرنده ای که شاید سهمش از خیلی از ماها سنگی بوده یا تکه چوبی برای ترسوندن.

بدون اینکه چیزی از نبوغش بدونیم همیشه از خودمون روندیمش و حتی نخواستیم برای چند لحظه به اون چشمهای سیاه و باهوشش نگاه کنیم.

پرنده ای که هوشش دانشمندها رو به شگفتی درآورده. تا یکی از اونها توی برنامه اذعان کنه این پرنده نمونه ی شگفتی از مخلوقات خداوند قادره.

تا باعث بشه بسیاری از تیمهای محققین تحقیقاتشون رو روی این حیوون متمرکز کنن و هر لحظه به نتایج جدیدتر و جالبتری برسن.

راجع به زبان کلاغها قدرت تحلیل و تصمیمگیریشون و بالاخره دنیای پر رمز و رازی که شاید هنوز چیز زیادی ازش کشف نشده باشه.

جمله ی آخر برنامه برام جالب توجه بود:

کلاغها سالها بود که به ما نگاه میکردن. بدون اینکه متوجهشون باشیم  و حالا تازه نگاه دانشمندان متوجه اونها شده.

کلاغها رو دوست داشتم و حالا بیشتر از قبل دوست دارم. دلم میخواد اینبار که یکیشون رو دیدم بیشتر بهش دقت کنم. بیشتر زیر نظر بگیرمش تا بیشتر بشناسم این معجزه ی شگفت انگیز جهان خلقت رو.


نوشته شده در جمعه 93/1/15ساعت 2:1 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

-خدا شانس بده زنهای امروزی رِِ! حالا بگو مگه کیفت چقدر وزن داره که باید شوت بگیره دستش؟ خوب زرنگن  بخدا!

این حرفها رو زن صندلی پشت سری به کنار دستیش میگفت. توی اتوبوسی که هنوز از پایانه ی آزادی حرکت نکرده بود. حرفهاش رو که شنیدم نگام افتاد به بیرون. به مرد جوونی که کیف بزرگ مجلسی زنش رو گرفته بود. زنش جوون و چادری بود. از حرفای زن پشت سری لجم گرفت. میخواستم برگردم پشت سرم و بگم: چطور انقدر راحت غیبت میکنی؟ شاید زنش مریضه. بارداره. نمیتونه چیزی دستش بگیره. اصلا شاید دلش میخواد اینکارو بکنه به شما ارتباطی داره؟ اینو نگفتم و در سکوت به بیرون خیره شدم. انگار تازه چونه ی مسافر پشت سری گرم شده بود:

اونوقت ما چی خواهر جان؟ تازه بچه بدنیا آورده بودِم باید بچه ی 5، 6 کیلویی ر خودمان بغل مکردم. مگه جرئت داشتِم ساک بچه رِ بدم دست شومان؟ به مادرشومان برمُخُرد و مُگُفت ما از ای رسما ندرم! 

ماشین به حرکت افتاد و زن پشت سری همینطور از قدیم ندیما میگفت. توجهم به مسافر جلویی جلب شد. پیرزنی مانتویی که مدام به شوهرش در قسمت مردونه ی اتوبوس میگفت:

-خب صندلی که خالیه. چرا نمیشینی؟

شوهرش که موهای سفید و پالتوی مشکی داشت جواب میداد:

-خوبه الان پیاده میشیم.

صدای زن پشت سری بلند شد:

-حالا چه نازی مکنن واسه هم با ای سند و سال. آدم خیال مکنه دوران نامزدیشانه!

صدای خنده ی نخودی پشت بند این جمله توی گوشم پیچید.

 پیرزن اصرار داشت هنوز چندتا ایستگاه تا پیاده شدنشون باقی مونده. از مسافر کناریش پرسید ایستگاه شیخ مفید کجاس؟ نمیدونست. بالاخره من جوابشو دادم: ایستگاه بعد. پیرزن با اینکه از شوهرش شکست خورده بود گفت: حالا کو تا ایستگاه؟ بگیر بشین باز دو قدم راه میری میگی خسته شدم. پیرمرد که انگار دیگه حوصله ی جر و بحث نداشت بالاخره نشست و جالب اینکه چند ثانیه بعد اعلام شد: ایستگاه شیخ مفید.

صدای زن پشت سری باز بلند شد: بعضیا چه باکلاسم هستن خواهر جان! ما نمفهمم چطور روزمان شب مره اوخت امسال چون سال اسبه بعضیا روسری اسب سرشان مکنن. زن اینو گفت و نخودی خندید. توجهم به روسری پیرزن تهرونی جلب شد و نقش اسبی که روی روسری ساتنش برق میزد. زن ادامه داد: ناخناش ر نگاه چه لاکی داره! لابد مثل ما ظرف و رخت نمشوره که ناخناش انقدر بلند رفته!

پیرزن و پیرمرد پیاده شدن. با چهره های خندون. پیرزن برگشت رو به من. تشکر کرد و خداحافظی کرد. سوژه ی بعدی سوار اتوبوس شد. دختربچه ی تپلی همراه با مادرش:

-ووه! ووه! دیدی خواهرجان؟ لپاش تو صورتش جا نمرفت. هم عینهو امیرعلی صدیق خانم. صدیق خانم مگه انقدر دختر و دامادش ناراحتن از چاقی بچه. هم هرچی هم رژیمش مدن لاعر نمره...

بالاخره اتوبوس به ایستگاه صدف رسید و من همراه چندتا از مسافرا از جام بلند شدم. به پشت سرم نگاه کردم. به زن چادری میانسالی که روش رو یک چشمی گرفته بود. بهش نگاهی سنگین انداختم. ولی اونقدر غرق در دریای غیبت بود که اصلا  من رو هم ندید. همینطور که از اتوبوس پیاده میشدم با خودم فکر کردم چقدر راحت غیبت می کنیم. مثل آب خوردن. چه آسون قضاوت میکنیم. بدون اینکه خودمون رو جای دیگرون بذاریم. فکر کردم آغاز سال نو میتونه آغاز خیلی تصمیمای خوب باشه. یکیش همین دوری از غیبت و سوژه قرار دادن دیگرون. چیزی که اینهمه بزرگای دینمون ما رو ازش برحذر داشتن. سرم رو بالا گرفتم. اتوبوس به حرکت افتاد. زن مسافر داشت از پشت شیشه های دودی به من نگاه میکرد. بعد سرش رو برد بیخ گوش زن کناریش و شروع کرد به نخودی خندیدن.


نوشته شده در شنبه 93/1/9ساعت 6:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

ما هر دو در این صبح طربناک بهاری 

از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده ی جان محو تماشای بهاریم


نوشته شده در دوشنبه 93/1/4ساعت 12:28 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

-به زندگی خصوصی فرزندانت احترام بگذار

-وقتی کسی مشغول تعریف کردن حادثه مهمی است که برایش رخ داده، با تعریف قصه دیگری درباره خودت از او پیشی نگیرو صحنه را به او واگذار
 

 

-پیش از جواب دادن به کسی که تو را از کوره به در برده، یکساعت به خودت فرصت بده تا آرام شوی، اگر موضوع خیلی مهم است به خودت یک شب تا صبح وقت بده. 

 

-برای دفاع در مقابل انتقادی که از تو می شود وقت تلف نکن

-از اینکه به دیگران بگویی چه طور کاری را انجام دهند پرهیز کن در عوض به آنها بگو چه کاری باید انجام گیرد. خواهی دید که آنها با راه حلهای خلاقه شان تو را شگفت زده خواهند کرد. 

-بهترین دوست همسرت باش

-نگران نباشی که مبادا نتوانی بهترین چیزها را به فرزندانت بدهی، بهترین آنچه می توانی به آنها بده. 

-به همه موجودات زنده احترام بگذار

-اتومبیلی را که امانت گرفته ای با باک پر پس بده 

-وقتی کسی تورا بغل می کند اجازه بده خودش هم رهایت کند تو پیشدستی نکن

-هرگز بابت کاری که تمام نشده پولی نپرداز

-چه وسعت برسد و چه نرسد، خانواده را به سفر تعطیلات ببر، خاطراتش قیمت ندارد
   
-مشتری دکانهای محله ات باش حتی اگر کمی گران تر بفروشند

-هرگز توان خودت را در تغییر دادن خویش، دست کم نگیر

-هرگز توان خودت را در تغییر دادن دیگران، دست بالا نگیر. 

نوشته شده در دوشنبه 93/1/4ساعت 12:13 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


به خاطر بیاور آنهایی که هر روز می بینی و مراوده می کنی
همه انسان هستند
و دارای خصوصیت یک انسان
با نقابی متفاوت
اما همگی جایزالخطا
نامت را انسانی باهوش بگذار
اگر انسان ها را از پشت نقاب های متفاوتشان شناختی
و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند


نوشته شده در دوشنبه 93/1/4ساعت 12:3 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak