سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست


  یک روز گرم تابستان بود. پسر کوچک با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که
در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد...


پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم
ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:

" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"

گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/19ساعت 10:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

با زمین خوردنت ای وای زمین خورد زمین
آسمان خورد زمین عرش برین خورد زمین

وسط کوچه همینکه بدنت لرزه گرفت
ناگهان بال و پر روح الامین خورد زمین

این چه زهری است که داری به خودت می پیچی
گاه پشت کمرت گاه جبین خورد زمین

از سر تو چه بگوییم؟ روی خاک افتاد
از تن تو چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین

دگرت نیست توان تا که ز جا برخیزی
ای که با تو همه ی دین مبین خورد زمین

داشت می مرد اباصلت که چندین دفعه
دید مولاش چه بی یار و معین خورد زمین

زهر اول اثرش بر جگر مسموم است
پهلویت سوخت که زانوت چنین خورد زمین

پسرت تا ز مدینه به کنار تو رسید
طاقتش کم شد و گریان و حزین خورد زمین

به زمین خوردن و خاکی شدنت موروثی است
جد تشنه لبت از عرشه ی زین خورد زمین

جواد حیدری


نوشته شده در چهارشنبه 92/10/11ساعت 10:54 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

وقتی وارد فامیلمون شد سال آخر دبیرستان بود. یک جوون خوش خنده و خوشرو. توی مجلس عروسی خواهرش با لباس سرتاسر سفید چه رقصی می کرد. همون سال مهندسی قبول شد و توی یکی از شهرهای جنوب شرق مشغول تحصیل شد. دورادور از حالش باخبر بودیم. که رفته توی کار آژانس مسافرتی. بعد شنیدیم با دختری از خطه شمال ازدواج کرده. توی مجلس عروسیشون هم که در هتلی برگزار شد رفتیم. چقدر خوشحال بود اونشب. سالها گذشت. شنیدیم خودش آژانس مسافرتی زده. وضعش خوب شده. بعد وضع مالیش به هم خورد و شنیدیم با زنش برگشته توی خونه ی مادرش و داره توی یک اتاق زندگی میکنه. با همت بلندش دوباره دست به زانو گرفت و مشغول به کار شد. یکبار به مناسبتی ما رو خونه ش دعوت کرد. خونه ی جمع و جور و قشنگی داشت. ساده ولی باسلیقه و بدون حضور بچه ای در اون. چه همه ازمون پذیرایی کرد و چه تدارکی دیده بود. بعد شنیدیم برای زندگی به کشور عراق رفته. می گفتن اونجا شرایط مالیش بهتره و باز فهمیدیم برگشته مشهد. چند روز پیش مجلس ختم پدربزرگش بود. عصر بعد از یک خواب شیرین بعدازظهر تازه بیدار شده بودم که دیدم مامان اومد توی ا تاق و لب تختم نشست. باهام یک کم از اینور اونور حرف زد و بعد آروم گفت امروز خبر بدی شنیدم. از حرفش جا خوردم و منتظر شدم برام بگه ماجرا از چه قراره. و مامان تعریف کرد. از اینکه همه توی مجلس ختم پدر بزرگ صد ساله نشسته بودن و یکهو دیدن نوه ی بزرگ با رنگ و روی پریده داره به همه می گه برگردین توی مسجد چون می خوام خبری بهتون بدم. و بعد به همه ی عزادارها خبر میده که برادر کوچیکترش که روز قبل برای مجلس  پدربزرگ خودش رو از شهر دیگه رسونده بوده، دیشب توی خونه و در حالیکه تنها بوده قلبش می گیره و ح الش به هم می خوره. خودش زنگ می زنه به اورژانس و قبل از اینکه کسی بتونه کاری براش بکنه از دست می ره. مامان برای عرض تسلیت به خواهرش زنگ زده که مدام گریه می کرده و از مادرش می گفته که اصلا روی پا بند نیست. مامان برام اینها رو می گفت و من گریه می کردم. واسه مادر و خواهرهای داغدیده ای که داغ مرگ همسر و پدر کمشون نبود که حالا باید داغ تازه ای ببینن و سالهای بدون حضور اون رو تحمل کنن. واسه همسرش. برادرش. برای کسی که می شناختمش و همیشه از چهره ش لبخند بزرگی یادمه که به لبهاش چسبیده بود. واسه یکی از همین جوونایی که حتما توی دلش خیلی آرزوهای قشنگ داشت ولی اجل مهلت نداد به هیچکدومشون برسه. واسه لحظات آخر درد و تنهاییش. واسه ترسی که حتما اون لحظات به قلبش سرازیر شده و حتما دیگه فهمیده که مجالی برای زندگی کردن نداره. گریه کردم. واسه پسری که یک روز بلوز شلوار سفید می پوشید و حالا باید لباس سفید دیگه ای به تنش کنن. امروز روز خاکسپاریش بود و امشب شب اول قبرشه. واسه آمرزش روحش صلواتی نثار کنین و دعا کنین خدا با جدش امام حسین(ع) محشورش کنه. وقتی خواستین براش دعا کنین اسمش یادتون نره: سید بهزاد. 38 ساله.


نوشته شده در سه شنبه 92/10/10ساعت 12:3 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

 

بعدازظهر یک روز زمستونی پرسوزه. از  خط 38/1 پیاده می شم و با شتاب به طرف ایستگاه اتوبوس14/1 می رم. اتوبوس همونجا سر می رسه و به همراه عده ای دیگه با عجله به طرف پله ها می رم. لحظاتی بعد جای خوبی کنار پنجره پیدا کردم. پرده رو کنار می زنم و مشغول تماشای بیرون می شم. تماشای پارک ملت در یک روز خسته ی زمستونی. یکهو میون سر و صدای موتور ماشین و صدای اتوبوسهای توی پایانه، صدای خنده ای در فضا می پیچه. با تعجب در جستجوی منبع صدا اطراف رو می گردم. روی یکی از نیمکتها، مرد میانسالی نشسته. با ته ریشهای سفید. عینکی بزرگ روی صورت لاغرش جاخوش کرده و کلاه کاموایی مشکی تا پیشونیش پایین اومده. مرد با صورت استخونی توی اون هوای سرد روی نیمکت نشسته و یک ساک ورزشی سبز کنار دستشه. همینطور که به عابرهای در حال عبور نگاه می کنه می خنده می خنده بلندبلند. مرد می خنده به دوتا سربازی که با لباسهای سبز خالخال از کنار نیمکتش رد می شن. می خنده به پیرزنی با چادر گلدار که اتوبوس به اتوبوس می گرده تا کیسه های بافتنیش رو به فروش برسونه. مرد دستش رو توی هوا به طرف یک نفر در صف دستگاه عابربانک نشونه گرفته و بلند و بی وقفه می خنده. به دختر و پسر جوونی که انگشتهاشون رو توی هم قلاب کردن و شاد و سرخوش توی اون هوای سرد از کنارش رد می شن. به بچه ی کوچیکی که دنبالمادر جوونش می دوه و گریه می کنه. مرد می خنده. به گروهی پیرمرد نیمکت نشین. به دسته ی دخترهای دانشجویی که کیف و کلاسور بدست به طرف اتوبوسشون می رن. می خنده به پیرمردی که با نایلونهای خرید به طرف اتوبوس می دوه، براش دست تکون می داد و آخرسر از اتوبوس جا می مونه. مرد غش غش می خنده. از شدت خنده صورتش سرخ سرخ شده. حالا دره به پسر جوونی اشاره می کنه که سرش رو توی یقه کاپشن فرو کرده و تندتند از پارک رد می شه. می خنده به دو مرد میانسالی که با گرمکنهای ورزشی دور پارک می دون. می خنده به زندگی. به دنیا و شاید به خودش..

واکنش مردم و عابرین نسبت به این خنده ها متفاوته. دسته ای جوون، اون رو متقابلا به هم نشون می دن و بلندبلند بهش می خندن. زن و شوهری میانسال با دیدنش لبخند می زنن و پسر بچه ای پنج شش ساله، با وحشت برمی گرده رو به عقب و مدام نگاهش می کنه. راننده اتوبوس، سوار ماشین می شه. درهای اتومات اتوبوس با صدای بلند بسته می شه و ماشین به حرکت می افته. من از همونجا که نشستم می چرخم و تا آخرین لحظه به مرد خیره می شم که حالا داره با دستهایی لرزون، به سیگار بین انگشتهاش پک می زنه. دود سیگارش پیچ و تاب می خوره و میون آسمون صاف و بی لک بالا می ره. حالا مرد قد نقطه ای کوچیک شده. لکه ای سیاه روی تن چوبی نیمکت. لکه ای سیاه میون درختای لخت پارک و لکه ای سیاه میون هیاهوی آدمهای این دنیا.

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/8ساعت 10:37 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

هنوز توی جلسه انیمیشن بودم که موبایلم زنگ خورد. عکس بابای مهربونم روی صفحه بود. گوشی رو برداشتم و گفت همین الان از اتوشویی میاد و میخواد بیاد دنبالم. چقدر خوشحال شدم. با این هوای سرد و سرفه های بی امونم مونده بودم چه جوری پیاده تا خونه برم؟ ماشینتم هم که بعدازظهر روشن نمی شد و انگار باتری خالی کرده بود. با هم اومدیم و توی راه کلی حرف زدیم. نزدیک خونه بودیم که قرار شد بابا بره و واسه منکه خیلی سرفه میکنم  از آشپزخونه سوپ بگیره. از من پرسید میرم خونه یا باهاش میرم؟ گفتم باهات میام. دوباره ماشین راه افتاد. رفتیم چهارراه دانشجو. بعد چند دقیقه با دست پر از نون اومد. گفت آشپزخونه تعطیل بوده ولی گفتم امشب نون تازه بخوریم. نونها رو گذاشت عقب ماشین و دوباره حرکت کرد. گفت میریم از آشپزخونه سر کوچه. گفتم اون زیاد غذاش خوب نیست ها! گفت از هیچی بهتره. سر راه چندتا مغازه دیدیم: حلیم نیشابور، آشکده یاران گناباد،...پرسید اینا سوپ دارن؟ میخوای بگیرم؟ گفتم نمیدونم. ولی فکر نکنم. بالاخره رسیدیم سر کوچه. بابای مهربونم بخاری ماشین رو واسه من روشن کرد و خودش رفت. هنوز توی ماشین بودم که فکری به ذهنم رسید. زنگ زدم به بابا و گفتم: میگم حالا که فرشته خونمونه و خیلی چلوکباب دوست داره واسش یه پرس چلوکباب بگیر. بابای مهربونم گفت:  می دونم. خودم سفارش چند پرس چلوکباب هم دادم. حاضر که شد زودی میام. گوشی رو قطع کردم و مشغول جواب دادن به پیامک یکی از دوستهام راجع به یک مصاحبه ی سایت شدم. هنوز پیامک رو کامل ننوشته بودم که دیدم در طرف راننده وا شد. بابای مهربونم با قیافه ای وحشتناک و صورتی که از همه جاش خون می ریخت داد کشید: هدیه! زمین خوردم. با صورت! فکر کنم همه جام شکسته! با گریه از ماشین پیاده شدم و همراه باهاش بطرف داروخونه ی سر کوچه دویدم. خانم دکتر که بابام رو میشناخت با یک جعبه دستمال کاغذی بیرون اومد و همونطور که صورت بابام رو خشک می کرد بهم گفت: هدیه جان! گریه نکن! تو الان باید به بابا روحیه بدی. بعد کلینیک اونور چهارراهو نشون داد و گفت: برین اونجا! یا با آژانس یا پیاده. بابای مهربونم دستمو گرفت و با سرعت بطرف خیابون راه افتاد. خون از صورتش می ریخت. روی لباسهاش کاپشنش و آسفالت خیابون. مردم با وحشت صورتشو نگاه می کردن. از پله های مرمر سفید کلینیک بالا رفتیم. خون از سز و صورت بابای مهربونم قطره قطره می ریخت روی سفیدی پله ها. وارد کلینیک شدیم. همه وحشت کرده بودن. بابام رو به اتاقی راهنمایی کردن و گفتن صورتتو توی این دستشویی بشور.( این در حالیه که فکر میکنم وقتی معلوم نیست چه بلایی سر مصدوم اومده نباید به این راحتی اجازه بدن آب به صورتش بخوره) بابای مهربونم هی صورتشو می شست و خانمه می گفت هنوز تمیز نیست. سرشون داد زدم: مثل اینکه ایشون مریضه و شما وظیفه تون اینه که این کارا رو بکنین. زود گفت: عزیزم! نگران نباش. ما اینجا هم پرستار داریم و هم دکتر. خلاصه خودم کمک کردم و لخته ها رو از روی صورتش پاک کردم. گفتن بشین. شروع کردن به پاک کردن زخمها با گاز استریل. توی بینیش تامپون کردن. یک خانم مسن سر تکون می داد و میگفت همه ش از نحسی صفره. باید واسش صدقه کنار بذارین. آقای جوونی میگفت: آقا! می خواین اگه کسی نیست همراهتون من ببرمتون بیمارستان؟ من موبایل دستم بود و هرچی داداشم و خواهرامو میگرفتم جواب نمیدادن. از طرفی سرفه امونم رو بریده بود. داشتم خفه می شدم. بالاخره خواهرم گوشی رو برداشت. براش همه چی رو گفتم. و اون یکی خواهر و داداشم. بابام حالا اومده بود توی سالن و بیحال سرش رو به دیوار تکیه داده بود. بقیه رسیدن. بابا رو سوار ماشین کردیم. خواهر بزرگم سفارش کرد ببرینش امدادی. خانم دکتر کلینیک گفت اونور شهر غلغله ست. برین همین کلینیک اول بلوار معلم. عکسبرداری هم داره. ببینین تشخیصشون چیه. داداشم اومد سر کوچه. از توی ماشین بابا کیفش و دفترچه بیمه ش رو برداشت. من با چشم گریون پیاده شدم. بهم گفتن با اینهمه سرفه برو خونه استراحت کن. از صندلی عقب نونهای تازه رو برداشتم. همه ش خشک شده بود. ماشینشون دور شد و من پیاده راه افتادم طرف خونه. توی جوی سر کوچه، دوتا پلاستیک افتاده بود و از توشون سوپ و چلوکباب بیرون ریخته بود. اطراف پلاستیکها و لب جوی پر خون بود. خون بابای مهربون من. توی تاریکی کوچه بطرف خونه راه افتادم. تمام راه گریه کردم....

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/1ساعت 10:13 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

دختری را بود نامش میمنت

او وجودش مهربان از هر جهت

میمنت می‌خواست دانشگاه رود

تکیه بر کرسی استادی زند

درس خواندن بود فکر و ذکر او

مادرش اما فشار آورد بر او

گفت:« هستی تو مرا جان و نفس!

خواستگاران را نران همچون مگس

نیست این دوران چو دوران قدیم

نه فرامرز زن بگیرد نه کریم

چون که آمد خواستگاری خوب و ناب

چون چغندر تو از او رو بر متاب

باش مثل دختر خاله زری

خوانده او سیکل، شوهرش تا دکتری

شانس تو در درس و دانشگاه نیست

شوهر خوب به ز صدنمره‌ی بیست»

میمنت گوشش به این حرفا نبود

فکر و ذکرش درس و دانشگاه بود

سالها بگذشته از آن روزگار

درس از او خیلی درآورده دمار

میمنت یک پشت کنکوری شده

چشمهایش هم بابا قوری شده

گاه با خود می‌کند هی درددل

می‌کشد هی آه از اعماق دل:

«کاشکی می‌شدکه با یکدانه مین

محو کرد کنکور از روی زمین

کاش مثل دختر خاله زری

یا که این همسایه‌ی بالاسری

می‌زدم من قید درس و مدرسه

احتمال و مشتق و هم هندسه

شد تبه ده سال از عمر عزیز

هی بسوزم در فراقش جیز و جیز»

ای جوان خوب و باهوش و زرنگ

بعد این قصه بکن یک کم درنگ

در امور خویش افراطی نباش

بی‌دلیل و قاطی و پاطی نباش

ازدواج و اشتغال و درس و بورس

هرکدام در جایگاه خود نکوست


شاعر: شمسیانا میرمرتضویانا


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/21ساعت 11:41 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

اتوبوس سواری رو دوست دارم. برام خاطره انگیزه. چه همه سال جزو مسافرهای اتوبوس بودم. از ترم اول دانشگاه. همون روزایی که خونه مون خیابون احمدآباد بود و باید با خط 14 یا 18 می رفتم چهارراه ستاری دانشگاه پیام نور. همون موقعها بود که خیلی قوانین رو یاد گرفتم. اینکه توی اتوبوس شلوغ کجاها وایستی که کمتر اذیت شی و در مسیر رفت و آمد نباشی. چه جوری خودت رو روی پله ها جا کنی و طی هر بار فرآیند باز و بسته شدن در اتوبوس، لای در نری! حس ششمت چقدر قوی باشه که خالی شدن هر صندلی حتی پشت سرت رو بتونی حدس بزنی و چقدر فرز باشی که بتونی قبل از قاپیدن صندلی توسط دیگرون سریع اون رو تسخیر کنی. یک نکته ی مهم دیگه اینه که هر ساعت روز مثل صبح ظهر یا عصر کدوم طرف اتوبوس بشینی که آفتاب توی چشمت نخوره!

اتوبوس سواری رو دوس دارم. بخاطر شلوغیش حرفهای زنها، دوستی هاشون که توی همون مسیر کوتاه شکل میگیره، نسخه هایی که واسه زندگی هم میپیچن، صدای بچه های شیطون، بخاطر بسته هایی که از دستهای پر مسافری میگیریم. بخاطر بچه های کوچیکی که از بغل مامانهاشون میگیریم و روی پامون میذاریم. بچه های شیرین زبونی که گاهی خیلی زود باهامون صمیمی میشن و گاهی اونقدر گریه میکنن که مجبوری برشون گردونی پیش مامانهای وایستاده شون یا جات رو بهشون تعارف کنی. اتوبوس رو دوست دارم. بخاطر خیلی چیزهاش.

برای همین هم باوجود داشتن ماشین شخصی بدم نمیاد هرچند وقت یکبار سوار این وسیله ی نقلیه ی بی در و پیکر بشم و خاطرات قدیمی برام زنده شه. دو روز پیش هم همین اتفاق افتاد. ماشین نداشتم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس شلوغی که مجبورم کرد از اول تا آخر مسیرش بایستم. اتوبوس مسیرش رو میرفت و داخلش زندگی جریان داشت. دختر جوونی خسته از یک روز کاری سرش رو به شیشه تکیه داده و خوابیده بود. زن کنار دستیش کاموا بدست گرفته و تندتند شالگردن قشنگی می بافت. برای کی؟ کسی چمیدونست! زن جوونی ردیف اول بچه ش رو توی بغل گرفته بود. بچه ش با کلاه سفید گوش دار قیافه ی بامزه ای پیدا کرده بود و مدام از مامانش می خواست اجازه بده توی اتوبوس وایسته یا اینکه دستش رو به میله ی بالاسر بگیره. البته نه اینکه اینها رو به زبون بیاره ها! طفلی هنوز زبون وا نکرده بود و فقط صداهای نامفهوم از دهنش خارج میشد. چند نفری به معرکه ی بچه می خندیدن و مشغول بودن. چندتا دختر آخر اتوبوس رو گذاشته بودن بالای سرشون. و اونقدر از پروژه و استاد و برنامه نویسی میگفتن که فکر کنم راننده اتوبوس هم موضوع پایان نامشون دستگیرش شده بود! میون اونهمه شلوغی و سر و صدا، پسر بچه ای حدودا 10 ساله باریک و لاغر با کتی کهنه به تن و کلاه کاموایی خاکستری به سر، بین زنها وول می خورد و دعاهای کوچیکش رو برای فروش تعارف میکرد. لحنش سوزناک بود و صداش بیشتر به بچه گربه می موند: تو رو خدا...فقط یکی بخرین...خب چی میشه اگه بخرین؟ ها؟....ولی این همه ی ماجرا نبود. پسر بچه اولش اینجوری وارد معامله میشد ولی هرکی ازش خرید نمیکرد رو با قلدری مورد حمله قرار میداد: خسیس....خب نخر! به جهنم!....برو بابا....دختر چادری جوونی دسته ی دعاهاش رو گرفت. برق شادی توی چشمهای پسر درخشید. سرش رو میون صندلی گرفته بود و به دختر نگاه میکرد. چند لحظه گذشت. دختر دسته ی دعاها رو به پسرک پس داد: نمی خوام! همه ش رو دارم. پسر التماس می کرد: خب حالا بازم بخر! فقط یکی...لحن دختر بی تفاوت بود: گفتم که! همه ش تکراری بود! نمی خوام!

به مسیر نگاه میکردم. یک ایستگاه مونده بود. دوست داشتم واسه پسرک کاری کنم. و ازش چندتا دعا بخرم. این حداقل چیزی بود که می تونست خوشحالش کنه. ولی فرصتی باقی نمونده بود. پسر حالا داشت به پیرزن کنار دختر التماس میکرد: حاج خانم! تو رو خدا بخر! پیرزن با صدایی آروم جواب داد: نمی خوام پسرم! خودم دارم. پسرم! شاید همین واژه بود که باعث شد پسر باز اصرارش رو ادامه بده: حالا بازم بخر! چی میشه مگه بخری؟ تو رو خدا...

اتوبوس به ایستگاه صدف رسید. موقع پیاده شدن بود. پیرزن هم از جا بلند شد. پسر هنوز پشت سرش التماس میکرد: تو رو خدا...تو رو خدا....بدنبال پیرزن از اتوبوس پیاده شد. دلم میخواست صداش کنم و بگم: بیا اینجا پسرکوچولو! کی میدونه از درد دل تو؟ کی میدونه چه سختیهایی کشیدی که توی این سن اینطور خشن و قلدر شدی؟ کی میدونی چقدر خسته ای؟ که چقدر دلت لک زده واسه یه شیکم سیر خوراکی خوردن؟ واسه یه خواب حسابی. واسه یه جای گرم و نرم؟

چند قدم دنبال پسر و پیرزن رفتم. هرچی قدمهای پیرزن تند میشد پسر هم تندتر دنبالش میدوید. حالا داشت داد میزد: حاج خانم! خب چی میشه بخری؟ ساعت رو نگاه میکردم. چقدر دیر شده بود. مامان وقت دکتر داشت و من کلید نداشتم. بهش قول داده بودم زود خودم رو به خونه برسونم. پسر حالا داشت محکم به پیرزن تنه می زد و داد و بیداد میکرد. مردم این منظره رو تماشا میکردن. با تعجب. با تمسخر....پیرزن با قدمهای تند پیچید توی کوچه. پسر سر کوچه ایستاده بود. و دعاهاش هنوز توی دستش بود. من از دور میدیدمش. پسر رو که توی غروب خورشید با کلاه کاموایی خاکستری و کت کهنه، دعا بدتس ایستاده بود. بدون اینکه بتونه دعایی بفروشه. میخواستم از خیابون رد بشم. ماشینی بوق زد. خودم رو عقب کشیدم. دوباره نگاه کردم. حاج خانم برگشته بود. شونه های پسرک رو با مهربونی گرفته بود و داشت باهاش حرف میزد. از خیابون رد شدم. سر کوچه مون رسیدم و پیرزن هنوز داشت توی تاریکی خیابون با پسر دعافروش صحبت میکرد...

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/9/19ساعت 8:35 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

 

بالاخره بعد چندین ماه دربدری و بی خونگی و بی اتاقی( به دلیل بازسازی خونه) دیشب توی اتاق خودم خوابیدم. روی تخت جدیدی که سفارشی برام ساختن. ازون تختا که بالاش دکور داره و می تونی چند ثانیه قبل خواب، بی هیچ دغدغه ای از شکسته شدن گوشی و عینکت، جفتتشون رو بذاری بالای دکورش و با خیال تخت بخوابی. از توی جعبه کلینکس بالاسرت، دستمال بیرون بکشی، توش فین کنی و یا شکای آخرشبت رو پاک کنی. خوبیش اینه که کلید برق هم از تخت چندان فاصله ای نداره و این یعنی نور علی نور. ولی مهمترین امتیاز یه تخت دکور دار اگه گفتین چیه؟ اینکه تا هروقت دوست داری توش لم بدی و یه کتاب بگیری دستت و بعد وقتی خوب چشمات خسته شد، کتاب رو سُر بدی بالاسرت و برق رو خاموش کنی و د برو که رفتی.

من هم دیشب بعد ماهها با یه عالمه حس خوب اومدم توی اتاق جدید. یه نگاهی به کاغذ دیوارای گلگلی و راهدار سبز دورتادور اتاق کردم یه نگاه به چراغ شبیه گلی که بالای سرم آویزون بود و همینطور که احساس آرامش عجیبی داشتم به طرف کتابخونه ی کوچیک کنار اتاقم رفتم. جایی که گلچینیه از بهترین کتابایی که دوستشون دارم و  تک تک صفحاتشون برام پره خاطره های قشنگ.

خسته بودم شدید. از صبح سر کار و تا شب کارگاه آموزشی توی موسسه مون. بعد هم که خونه رسیده بودم اسباب کشی و جابجایی وسایل. ولی یه حس آشنا بهم گفت قبل خواب برم سراغ یکی از کتابها و بعد ماهها لذت مطالعه قبل از خواب رو تجربه کنم. تازه شاید از توی کتاب می تونستم واسه برنامه ی قصه هام هم سوژه ی جدیدی پیدا کنم. در شیشه ای رو وا کردم و کتابها رو از نظر گذروندم. چشمم افتاد به کتابی جلد آبی و عنوانش رو زیر لب خوندم: عادت می کنیم...نوشته ی زویا پیرزاد.کتاب رو یه موقعی توی جلسه ی خصوصی فیلمنامه نویسی جایزه گرفته بودم. بخاطر برنده شدن توی مسابقه. از پیرزاد کتابهای چراغها را من خاموش می کنم و سه کتاب رو خونده بودم. با خودم گفتم فکر نکنم چنگی به دل بزنه چند صفحه اول رو می خونم و بعد می خوابم. محض احتیاط کتاب دیگه ای هم با خودم توی رختخواب آوردم تا اگه خیلی بیمزه بود اون رو بخونم. اولش رو شروع کردم.  پسری می خواست با زانتیا مجلوی لبنیاتی پارک کنه ولی نتونست و حالا نوبت آرزو شخصیت اول داستان بود که با رنوش بره یه پارک تمیز کنه و روی پسر کم شه! جالب بود. ماشین شخصیت اول داستان با ماشین من قوم و خویش بود! چه حسن تصادفی! کتاب رو گرفتم دستم و همینطور خوندم و خوندم. فصل اول تموم شد و فصل بعد. هی می گفتم این فصلم بخونم بعد می خوابم. ساعت رو از قصدی نگاه نمیکردم تا نفهمم چقدر دیر شده و لذت خوندن کتاب از دست نره! و باز می خوندم....

بالاخره کتاب تموم شد. بستمش و بعد خوندنش گریه کردم. دلیل؟ نامشخص! شاید بخاطر یادآوری یکسری خاطرات شاید بخاطر حس همذات پنداری با شخصیتهای داستان شاید به خاطر اینکه من هم دوست داشتم به خیلی چیزها عادت نکنم ولی عادت کردم. هزار و یک دلیل دیگه و شاید بخاطر اینکه تازگیها دلم زیادی نازک شده! کتاب تموم شده بود. دوستش داشتم. لحن روایتش رو. شخصیتهاش رو. چقدر برام آشنا بودن. چقدر قصه هاشون برام تکراری بود. آخر قصه رو پسندیده بودم. و حالا کتاب رو سته بودمش و گذاشته بودمش بالای دکور تختم و داشتم با یه دستمال کاغذی اشکهام رو پاک می کردم. 

بالاخره آروم شدم. چر اغ رو خاموش کردم و چشمهام رو بستم. تازه داشتم خودم ر و واسه خواب آماده می کردم که از دور صدایی آشنا توی گوشم پیچید.

دعوتنامه ی موذن بود برای سحرخیزها.

تا پایان اذان همونطور با چشمهای اشکی، بیحرکت موندم و  صدا رو گوش دادم. تک تک اوج و فرودها رو.  بینظیر بود. دوستش داشتم. نفهمیدم چقدر توی جام موندم تا اینکه با صدای مامان به خودم اومدم: بیداری؟ اوهومی گفتم و پتو رو کنار زدم. نشستم لب تخت. تخت جدید.بعد آروم توی تاریکی اتاق راه افتادم.

کتاب قرآن رو آوردم و گذاشتم بالای دکورش.

برای بعد از نماز.

 

 


نوشته شده در شنبه 92/9/9ساعت 12:25 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


SLOW DANCE

Have you ever watched kids on a merry-go-round
Or listened to the rain slapping on the ground

Ever followed a butterfly"s erratic flight

Or gazed at the sun into the fading night

You better slow down
Don"t dance so fast
Time is short
The music won"t last

Do you run through each day on the fly
When you ask, “How are you
Do you hear the reply

When the day is done, do you lie in your bed
with the next hundred chores running through your head

You"d better slow down
Don"t dance so fast
Time is short
The music won"t last

Ever told your child
We"ll do it tomorrow
And in your haste
Not see his sorrow

Ever lost touch, let a good friendship die
Cause you never had time
To call and say,"Hi"

You"d better slow down
Don"t dance so fast
Time is short
The music won"t last



When you run so fast to get somewhere
You miss half the fun of getting there
When you worry and hurry through your day
It is like an unopened gift
Thrown away

Life is not a race
Do take it slower
Hear the music
Before the song is over


نوشته شده در جمعه 92/9/8ساعت 10:49 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 


وعده ‏اى داده ‏اى و راهى دریا شده ‏اى

خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده ‏اى

آب از هیبت عباسى تو مى ‏لرزد

بى عصا آمده‏ اى حضرت موسى شده ‏اى

بى سجود آمده ‏اى یا که عمودت زده ‏اند

یا خجالت زده ‏اى وه که چه زیبا شده ‏اى

یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت

کمر خم شده را غرق تماشا شده ‏اى

منم و داغ تو و این کمر بشکسته

توئى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده ‏اى

سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى

کمى هم فکر خودت باش ببین تا شده ‏اى

مانده ‏ام با تن پاشیده ‏ات آخر چه کنم؟

اى علمدار حرم مثل معما شده‏ اى

مادرت آمده یا مادر من آمده است

با چنین حال به پاى چه کسى پا شده ‏اى

تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود

در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏ اى

 


نوشته شده در سه شنبه 92/8/21ساعت 11:17 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak